داستان صوتی بابابرفی

آن سال زمستان، برف زیادی باریده و همه جا یخ زده بود، نه گل مانده بود و نه سبزه، نه ریحان و نه مرزه. یک روز تعطیل، بچه‌های فامیل به خانه پدربزرگ رفتند تا برف بازی کنند. سپس همه به کمک یک‌دیگر یک آدم برفی بزرگ درست کردند، شکل پدربزرگ، فقط نمی‌توانست راه برود و حرف بزند. پدربزرگ به آن‌ها گفت که حالا که از سرما نترسیدند و او را درست کردهاند، کاری هم برای او دست و پا کنند.

آن شب بچه‌ها خواب بابابرفی را دیدند که برای مردم نان می‌پخت و خودش از آتش تنور،‌ کوچک و کوچک‌تر می‌شد. روز بعد که به دیدن بابابرفی رفتند، دیدند که آفتاب او را آب کرده است، اما پدربزرگ مهربان همچنان زنده و خندان به آن‌ها خوش‌آمد گفت. هیچ آتش و آفتابی نمی‌توانست پدربزرگ را آب کند و از بین ببرد. تازه اگر خودش هم نباشد، بچه‌ها همیشه خاطره او و کارهایش را به یاد می‌آورند، گویی که در ذهن آن‌ها همیشه زنده است.

 

 بخشی از متن کتاب بابابرفی

بچه ها فقط به یاد بابابرفی خواندند:

سَرت رفت و کُلاهِت موند،

بابابرفی، بابابرفی!

دِلِت شد آب و آهِت موند،

بابابرفی. بابابرفی!

دو چشم ما به راهت موند،

بابابرفی، بابابرفی!

پدربزرگ هم می خندید و سرش را تکان می داد و با آن ها می خواند:

بابابرفی، بابابرفی!

فایل صوتی داستان بابابرفی را از این‌جا دانلود کنید

Submitted by editor on