مادرم یکبار گفت «آلبالوها چوب دادهبودند که به دنیا آمدی.» در ۱۵ خرداد ۱۳۵۶. خانهمان در خیابان صدف بود. آنموقع، از خیابانهای اصلیِ همدان محسوب میشد. و حیاطمان درخت آلبالو داشت؛ و تاکِ عسگری. کوچکترین از سه دخترِ خانواده بودم، البته هنوز هم. باغچه حیاط منظر تثبیتشده ذهنم است. چون هرروز ساعتها با پدر مینشستم روبهروی پنجره.
خواهرها مدرسه بودند و مادر بیرون کار میکرد. خانهنشینی پدر، که در سال تولدم، براثرِ سانحهای پیش آمد، زندگی را هرچند بر خانواده سخت کردهبود، اما برای من نعمتی شد. تمام خاطرات کودکیام پر است از کنارِ پدر، و قصهگفتنش، و مثنوی و شمس و حافظ خواندنش، و قصصالانبیا و حکایات. آخوندزاده بود و ادبیات را مکتبخانهای و ملاوار دوست داشت و منتقل میکرد. شاید خاک ادبیاتم از آنجا آب میخورد. شعرگفتنم در نوجوانی را هم شاید از عمه ندیده پدر الگو گرفتهام. شاعر بوده و شعرهایش را با زغال بر دیوار مینوشته. جوانمرگ شدهبود. پدر چنان تعریفش میکرد که گمان میکردم بهرخ میکشدش. شاید رفتنم بهسمت شعر، عکسالعملی روانی بود به تعریفهای بیشازحد پدر از عمهاش.
تا نُهسالگی زندگیام همان بود، تا صدام انبارِنفت همدان را زد، چهارکوچه آنطرفتر از خانه ما. خانهزندگی را جمع کردیم و رفتیم روستای گنبد، نزدیک ملایر، نزد دخترخاله پدرم.
رنگ زندگیام عوض شد. یک رنگ و دو رنگم هزار رنگ شد. بابِ دلم بود. منی که سواد یاد نمیگرفتم و هر درسی برایم عذاب بود، حالا یک روستا داشتم برای دویدن، یک رودخانه برای آببازی، یک مزرعه برای گِلبازی. پس دنیا میتوانست اینشکلی هم باشد. بمباران که زندگی را بر همه سخت کردهبود، اما برای من نعمتی شد. یک سال در گنبد ماندیم.
برگشتیم همدان. حال پدر وخیم شد. یکبار که از بیمارستان برگشتیم، خواهرانم گریه کردند. پدر گفت «آرامآرام میمیرم که سختتان نشود.» رفتم عضو کتابخانه مسجد شدم و بینوایان را خواندم، و سپهری را، و اخوان را. آنموقعها مسجدها از این کتابها داشتند. و پدر مرد.
با مونا همکلاسی شدم، خواهرِ خسرو باباخانی. و حجمی از رمان و داستان بر سرم ریخت. مونا ایدههای خسرو باباخانی را در خواندن و تحلیل داستان به ما منتقل میکرد؛ «ما» چند همکلاسی بودیم. آلاحمد را خواندم و با کانون پرورش فکری آشنا شدم. مونا گفت «هدایت نخوانید» و من رفتم هدایت خواندم. دبیرستانی شدم و به انجمن میلاد رفتم. فکر میکردم شاعرم. در انجمن میخواندم و خیری نمیدیدم. میگفتند شعرهایت روایت دارد. راست میگفتند.
الان که فکر میکنم، میفهمم هیچکدام از اتفاقات و فرازونشیبهای زندگیام، بهاندازه این سه مورد در ادبیاتیشدنم نقش اساسی نداشتهاند: خانهنشینی پدر؛ روستای گنبد؛ آشنایی با مونا.
دانشگاه، رشته ادبیات قبول شدم. همزمان کارمند کانون هم شدم، مربیِ ادبی. چهارده سال مربی بودم و با ادبیات کودک و نوجوان آمیختم، و آموختم. سال ۸۸ استعفا کردم.
در تمام این سالها، کلاسهای نوشتن خلاق داشتهام، و کارگاههای کتابخوانی، برای کودکان، و نوجوانان، و والدین، و برای مربیان مهدکودک، و برای معلمان. همیشه دوست داشتهام داستان بنویسم و نقد داستان. تحلیل و نقد را دوست دارم، نه درمقام منتقد، بلکه چونان لذتی شخصی؛ هرچند گاهی چاپشان کردهام. اما در تمام لحظات زندگیام، خود را مروّج کتاب میدانم.
دو کتاب از خود دارم:
- آهنگ دوستی (با تصویرگریِ مژگان حاجیمحمدی)، انتشارات کارگاه کودک، ۱۳۹۰
- قصرِ نُهپنجره (با تصویرگریِ سمانه مطلبی)، انتشارات هوپا، ۱۳۹۳
و چندتای دیگر، کتابطور یا داستان کوتاه، که هنوز در خانهاند.