بخش دوم: کیمیاگری بدانید!
جادو شما را تغییر میدهد! انگشتهای نویسنده، ابزار جادویاش هستند که وقتی در کلمات فرو میبرد، داستانی از سر انگشتاناش میریزد در کتاب و دستتان میدهد که بعد از خوردنِ، خواندن، داستاناش امکان ندارد همان آدم قبلی باشید. پس نویسندگان کیمیاگران خوبی هستند. البته نه همهٔ نویسندگان! چون گاهی نویسندهای مس را طلا میکند و اگر کیمیاگری نداند، طلا را فلزی بیارزش!
ممکن است نویسندهای ابزار کیمیاگری را داشته باشد؛ یک ایدهٔ خوب، طرح داستانی خوب و اگر کتاب تصویری باشد، یک تصویرگر خوب که بداند برای جادوی داستان چه کند و چطور جادوی انگشتان خودش را بریزد در داستان. ممکن است نویسندهای با داشتن همهٔ این چیزها، درهم کردن مواد این ترکیب جادویی را نداند، یا خوب ترکیبشان نکند. پس همه چیز فقط مواد اولیه نیست، نویسنده باید دستپخت خوبی داشته باشد و روش ترکیب را بداند.
اما روش ترکیب چیست؟ هر داستان خوبی میتواند تعریفی جدید باشد از ابزارهای داستان، همان ترکیب جادویی! هر داستان خوبی یک دستورالعمل برای پختن است که شما میتوانید از آن ترکیب کردن را بیاموزید و تمرین کنید.
میخواهم از شگرد رؤیا برای روایتگری بگویم. قبل از آن ببینیم چی توی دستمان داریم و چطور میخواهیم ترکیباش کنیم.
برای مثال ما نویسندههایی هستیم که میدانیم زاویه دید چیست، روایت را میشناسیم، میدانیم چطور از هرموجود زنده و غیر زندهای شخصیت بسازیم، زمان خطی و غیر خطی را هم بلدیم. بلدیم داستان را عقب ببریم و یا جلو بیاوریم. میدانیم مکان هم محدود به واقعیت قابل لمس نمیشود. ایده هم داریم و طرح داستان. حالا چطور ترکیباش کنیم؟ فکر میکنید ما با دانستن همهٔ این چیزها میتوانیم داستان بنویسیم؟
یک نویسندهٔ خوب باید بداند چطور ترکیب کند و هر ماده را چه زمانی استفاده کند. چی را اول بریزد و... اما این را چطور بفهمد؟
همه چیز برمیگردد به همان ایده اولیه، نقطه تولد داستان. البته تولد داستان در ذهن نویسنده میتواند قبل از ایده باشد. مثلاً با یک تصویر، یک خاطره یا حتی یک اسم. اما هرچه هست وقتی ایده میآید یعنی کار نوشتن رسماً شروع شده. بیایید ببینیم از ایدهٔ هویج پالتوپوش چه چیزی دستمان میآید. منظورم از ایده در اینجا، محور داستان است. چیزی که تمامی داستان حول آن میگردد که اگر درست سر جایش چفت نشده باشد، یک دفعه میبینید همه چیز از جایش درآمده و داستان بیقواره شده.
آرام و گام به گام همه چیز را برایتان میگویم، چون با داستان سخت و سرسختی در فهمیدن مواجه هستیم و باید بدانیم چطور میخواهیم شگردهایش را پیدا کنیم.
خورشیدی آن بالا در هوای سرد، دلاش هوس یک پالتو میکند. خورشیدی که خواب را دوست دارد و خوابِ خورشید، یعنی رویایاش. این را از کجا میفهمیم؟ چون در صفحه دوم پالتو به خواب خورشید میآید. پس خوابِ خورشید، میشود رویایاش. پالتو هم برای خورشید کوچک است و اینجا است که قلاب داستان درست میافتد جایی که باید! یعنی پالتو سرازیر میشود در رؤیا و یا خورشید رویایاش را سرازیر میکند در خواب خرگوشی که خواب را دوست دارد مثل خورشید و رؤیابین است!
آن سه جمله کلیدی بخش اول را یادتان میآید؟ در همهٔ صفحات داستان این سه جمله را داریم که به ما مرتب گوشزد میکند بین خواب و بیداری هستیم: «کی کجا بود؟ روشن نبود کجا! کجا کی بود؟» کجا کی بود! کی کجا بود؟ خورشید در رؤیا، در بیداری، در خواب خرگوش، پالتو در بیداری، در رویای خورشید؟
ایده میتواند این باشد؛ خورشیدی که دلاش پالتو میخواهد و دوست. ایده را کم کنیم و یک خطی، و یا زیاد باشد و چهار خطی، تفاوتی نمیکند. تفاوت در این است که چطور میخواهیم روایتاش کنیم؟ اول ببینیم چقدر چیزهای غریب داریم. همین که یک خورشید پالتو بخواهد کافی است که بدانیم قرار نیست این داستان را ساده روایت کنیم. یک سؤال دیگر بپرسیم، خورشید چطور دستاش به پالتو برسد؟ ۱) خواب ۲) خرگوش. پس دو راه دارد. سؤال بعدی، چرا پالتو؟ در هوای سرد خورشید را گرم میکند. اما مگر خورشید داغ نیست؟ پس هوای سرد چیست؟ سرمای تنهایی خورشید. پس پالتو یک معنا دارد و حتی چندین معنا، به تعداد خوانندگان میتواند معنا و تعبیرش متفاوت باشد.
اما کارکرد داستانیاش چیست؟ پالتو یک ابزار است برای روایت. چطور؟ یادتان میآید از سوار شدن خیال بر دوش واقعیت یا برعکساش گفتم؟ بعضی وقتها نویسندهها به یک رابط نیاز دارند که این دو دنیا را بههم مرتبط کنند، پالتو هم در واقعیت است و هم درخواب و رویای خورشید. هر دو جا میتواند باشد و هر دو دنیا را بههم پیوند بزند و خواب و بیداری را آشفته کند. در بیداری خواب ببینید و در خواب، بیدار باشید. مانند فیلمهایی که شخصیت به زمانی دیگر و یا دنیای خیالی میرود و یک وسیله از دنیای واقعی همراهاش برمیدارد تا هر زمان خواست بتواند برگردد.
از تصاویر کتاب غفلت نکنید که دو دنیای بیداری و خواب را خیلی زیبا نشان داده است. هر صفحه را که خواندید، حتماً تصاویر را ببینید و نشانههای دنیای خواب و بیداری را در آن پیدا کنید.
تا اینجا متوجه شدید کتاب چطور روایت را در شخصیت و زمان و مکان و فضا و گفتوگو ترکیب کرده؟
یک صفحهٔ دیگر کتاب را بخوانیم تا این ترکیب جادویی را بیشتر ببینیم و در ذهنمان تمرین کنیم: «خرگوش سفید توی لانهاش نشسته بود. از فکر و خیالاش هویج سبز میشد.
سرش را بالا کرد. به خورشید نگاه کرد. خورشید هم به او نگاه کرد.
کم کم چشمهای خرگوش از خواب پر شد. کمی بعد که خرگوش خوابید، هویج توی خواب او رفت. خرگوش و هویج یکی شدند. پالتو هم آمد و به آنها اضافه شد.
هویج خرگوشی کجا بود؟
روشن نبود کجا!
کجا هویج خرگوشی بود!»
شگردهایی که از بخش اول برایتان گفتم توی دستتان باشد، یعنی توی ذهنتان، برای رمزگشایی این سطرها.
خرگوش در فکر و خیال خودش است، از خیالاش هویج سبز میشود. به خورشید نگاه میکند و خورشید هم به او نگاه میکند. همین جا مکث کنید! چرا نگاه؟ چرا ننوشته خرگوش خورشید را دید؟ چون تلاقی نگاه این دو مهم است. چون از تلاقی این دو نگاه، چشمهای خرگوش از خواب پر میشود و رویای خورشید به رویای خرگوش اضافه میشود و هویج خرگوشی پالتوپوش به دنیای بیداری و خواب میآید! آن سه جمله را هم حتماً باز بخوانید: «روشن نبود کجا ...»
«آسمان پر از ابر شد، ابر پنبهای. باد آمد، ابرها باران شدند، باران چک و چک روی هویج پالتوپوش میچکید.
هویج پالتوپوش خیس شد.
خیس کجا بود؟
روشن نبود کجا!
کجا خیس بود؟»
- سؤال اول: چرا هویج پالتوپوش؟ سؤال دوم: چرا باران؟ پیش از اینکه پاسخها را بخوانید، فکر کنید. یک... دو... سه... باز بشمارم؟ فکر کنید. چهار... پنج... دارید فکر میکنید؟
هویج و پالتو در خواب و رویای چه کسانی بودند؟ هویج برای خرگوش، پالتو برای خورشید. رویاها بههم پیوست با خواب و تلاقی همان دو نگاه. پس شد هویج پالتوپوش. حالا چرا هویج پالتوپوش خیس میشود؟ شاید خورشید باران را بهانه کرده برای چیز دیگری؟ چیزی که در صفحهٔ بعد میخوانیم. اما این را باید بدانیم که ما هرگز در هیچ صفحه قرار نیست بدانیم در خواب هستیم یا بیداری! پس در بیداری ممکن است باران آمده باشد.
زندگی همین است. مرز میان رؤیا دیدن و واقعیت. واقعیتهای رؤیایی و رویاهای واقعی. خوابهای خیالی و خیالهایی که در خواب میبینید. داستان از بین این دو میگذرد و شکل میگیرد. برای همین چنین روایت عجیبی را برگزیده. راهی دیگر نبوده برای روایتگری، برای بودن در این مرز. باز آن سه جمله را بخوانید: «خیس کجا بود؟...»
هویج پالتوپوش که کتابخوان هم هست به خانه آدمها میرود. بخاری روشن است اما او باز سردش است. پس خورشید دست به کار میشود و عکس خودش را میاندازد بر تن خیساش: «عکس خورشید کجا بود؟...»
«... خورشید، هویج پالتوپوش را دید که نیمی از خواب او بود و نیمی از خواب خرگوش.» چرا دو نیمه بوده؟ پاسخاش باید دیگر ساده باشد. چون نیمی پالتویی است که رویای خورشید بوده و نیمی دیگر هویجی که رویای خرگوش بوده. از اینجا به بعد دیگر خرگوش حواساش به خوابِ خودش و خورشید است: «خورشید را نگاه کرد. خورشید شاد نبود. خورشید گفت: «اگر خواب ما سرما بخورد، کی برای ما دارو بیاورد؟» خوابِ ما! پیوندی برقرار شده بین خورشید و خرگوش و سفر دوستی آغاز شده است. خرگوش، قرص خورشید را از دریا و تور ماهیگیران برمیدارد. چرا قرص خورشید توی دریاست؟ بهتان گفتم اگر جملههای کتاب را با دقت و همه را درست نخوانید، درک کتاب مشکل میشود: «صبح خورشید از پشت کوهها درآمد و از آفتاباش به دشت و دریا داد.» کتاب میگوید: «هویج خرگوشی» پالتویاش چه شد؟ معلوم است خیس شده و آویزان است تا خشک شود. پس چون خرگوش پالتو ندارد، ممکن است خوابشان سرما بخورد و قرص خورشید را میخواهد و... میبینید چقدر زیباست! چقدر باشکوه روایت شده است؟ و چقدر دقیق!
شما درکتاب همیشه بین خواب و بیداری هستید، نه تنها شما که بعضی شخصیتهای دیگر هم چنین هستند: «گاو فرق علف و خواب را نمیفهمید. میخواست خواب خورشید و خرگوش را بخورد.» چرا میخواهد او را بخورد؟ مگر گاوها خرگوش میخورند؟ گاو، هویج خرگوشی را میخواهد بخورد و برای همین خرگوش به او میگوید: «توی خواب ما، من پالتوپوشام! مگر نمیبینی؟» پس خرگوش را میبیند و او را نمیخورد اما از اینجا گاو هم عاشق این خواب میشود، وارد این رؤیا میشود و عاشق این دوستی!
اما انگار هویج پالتوپوش دلش نمیخواهد خواب را با کسی شریک شود، پس قرص خورشید را میخورد و یک اتفاق مهم میافتد. یادتان میآید دربارهٔ سرمای تنهایی گفتم: «سرما رفت، گرما آمد. سرش را بالا گرفت. قرص خورشید خیال او را پرواز داد.» و خرگوش شاهزاده پالتوپوش میشود: «خورشید خیلی شاد بود. هیچوقت، کسی به او اینقدر نزدیک نشده بود. خورشید گفت: «پالتوپوشِ من! اگر به من کمی دیگر نزدیک شوی، میتوانیم با هم بازی کنیم! نزدیک، نزدیکتر!»
حالا باز گردید و کتاب «هویج پالتوپوش را یک بار دیگر همراه با تصاویرش و با همهٔ شگردهایی که یادگرفتهاید، دوباره بخوانید. شما رموز کیمیاگری این کتاب را میدانید!
«اکنون روشن بود،
کجا بازی بود!
بازی کجا بود!»
شگردهایی برای خواندن یک داستان خوب: بررسی کتاب «هویج پالتوپوش» - بخش نخست