بخش اول: داستان را چگونه بخوانیم؟
چرا شگرد؟ همه ما برای انجام کارها، شگردهایی داریم، بپرسید از اطرافیانتان. معلمها، آشپزها، مکانیکها، رفتگران و هر شغل و کاری که میخواهید در ذهن بیاورید. شاید به شگردها نیندیشیده باشیم اما به کارشان میبریم. بستگی به دانش، تجربه و شناخت ما از کارمان دارد. نویسندهها هم شگردهایی برای نوشتن داستانهایشان دارند.
گاهی برای هر داستان، یک شگرد متفاوت بهکار میبرند و گاهی چندین شگرد! گاهی این شگردها را با آگاهی به کار میبرند و گاهی روزها و حتی سالها بعد از نوشتن و انتشار داستانشان، میفهمند که چه کردهاند و گاهی من و شما هستیم که مینشینیم پای داستانهایشان، خوبِ خوبِ خوب نگاهشان میکنیم و ظرایفشان را میبینیم و بهشان میگوییم: «ببینید! این داستان را با این شگردها تو نوشتهای!» شبیه دیدن تصویرهای سه بعدی است. بستگی دارد چقدر تمرکز داشته باشیم و چقدر تمرین کرده باشیم تا ببینیم.
در این بخشها و کتابهایی که بررسی خواهند شد، از خواندن و نوشتن کتاب میگویم، از ساختار و جهان داستاناش از معنا و پیچیدگیها و سادگیهایش، از شخصیتها و زمان و مکان و فضا و زبان و هر چیزی که یک کتاب را اثری ادبی متفاوتی و خوبی میکند، حتی تصاویرش و چگونه خواندن این تصاویر. از شیطنتها و احساسات کودکانه هم خواهم گفت. ذوقزده خواهید شد! چیزهایی میبینید که شاید کمتر دیده باشید و با شگفتیهایی در کتابهای کودکان روبهرو میشوید که شاید پیش از این، کمتر لمسشان کرده باشید. پس گام اول را با هم برمیداریم و با کتاب «هویج پالتوپوش» آغاز میکنم.
اولین مواجهه شما با داستان مهم است. این را هرگز از یاد نبرید! پس روی این مواجهه اول کار کنید. یعنی چی؟ ذهنتان را تمرین بدهید. با چی؟ با خواندن داستانهای خوب و کتابهای تصویری خوب. ذهن شما باید حساس باشد و گیرندههای فکری قویای داشته باشید.
بعضی داستانها سادهاند، خوب هستند اما شما را هنگام خواندن کمتر درگیر میکنند. بعضی داستانها را شاید در شروعاش گیج شوید اما کم کم که پیش میروید، چراغهای فکرتان یکی یکی روشن میشود و گیرندههایتان به کار میافتد. اما بعضی داستانها گیرندههایتان را بههم میریزد. ممکن است زنگ خطر و چراغ قرمز ذهنتان روشن شود! گاهی این داستانها در ظاهر ساده هستند اما عجیب و غریباند. اینقدر که نمیدانید با چه چیزی طرف هستید. تا به حال شبیهاش را ندیدهاند. در هر سطر و کلمه اینقدر معما دارند و سؤال توی ذهنتان میآورند که فقط میگویید: «وای! این دیگر چیست؟» برای همین است که میگویم اولین مواجههتان را با داستان جدی بگیرید و ذهنتان را برایش تمرین بدهید.
کتاب «هویج پالتوپوش» از همانهایی است که میگویید: «وای! این دیگر چیست؟» ذهنتان برای اینکه این داستانها را باور کند و یا به قولی خودمانی، هضماش کند، میگردد دنبال نشانههای آشنا. چیزهایی که قبلاً حس و درکاش کرده. برای همین هرچه خواندههایتان بیشتر باشد این جستوجو برای ذهنتان آسانتر میشود. بهتر میتواند بگردد و ببیند این شبیه چه چیزی است که قبلاً خوانده؟ آرشیو ذهنتان باید پُر و پیمان باشد از داستانهای خوب و تجربههای تازه! اگر ذهنتان شبیهاش را پیدا نکرد چی؟ آنوقت تکلیف چیست؟ نگران نباشید. میخواهم یک شگرد خوب یادتان بدهم که بتوانید اینطور داستانها را بخوانید، شبیه یک کلید جادویی!
در اولین مواجهه چه چیزی حس کردید؟ چه چیزی برایتان غریبتر و دیریافتهتر از هر چیز دیگری در این داستان بود؟ بیایید یک تمرین بکنیم. صفحه اول کتاب «هویج پالتوپوش» را مینویسم و با هم میگردیم دنبال کلید جادویی خواندن این داستان!
«هوا سرد بود. خورشید بود، خواب و خرگوش. خورشید زرد، خواب قشنگ و خرگوش سفید بود.
خورشید خوش و خندان بود، خواب رنگِ مهتاب بود، خرگوش نرم و سبک بود. خورشید خواب را دوست داشت، خواب هم دور چشمهای خرگوش میگشت.
خورشید از آن بالا، بازار و آدمها را میدید.
خرگوش گوشهاش نشسته و در فکر هویج بود. آدمها لباسهای رنگارنگ پوشیده بودند.
خورشید دلاش پالتو میخواست، پالتوی بنفش.
پالتو کجا بود؟
روشن نبود کجا!
کجا پالتو بود.»
- یک: این متن اضافه ندارد! یعنی نمیخوانیم خورشیدِ زرد، خوابِ قشنگ و... با هر مکث، ذهنتان هر دو کلمه را حس میکند. اگر بخوانیم خورشیدِ زرد، خورشید و زرد را در یک ترکیب میبینیم اما اگر بخوانیم خورشید زرد، هم خورشید را حس میکنیم و هم زردی را! اولین راز این صفحه همین است. کلمه به کلمه را حس کنید. هر کلمه را که از دست بدهید، حساش را درنیافتهاید و خواندن و درک متن دشوار میشود.
اما کلید جادویی! بگردید دنبال غریبترین بخش متن. آنجایی که بیش از هر جای دیگری با بقیه فرق دارد، حتی ریتم و جملهبندی و انتخاب کلمات.
- راز دوم: درتمامی این متن شما علامت سؤال و تعجب نمیبینید جز یکجا. حالا کلید جادویی را پیدا کردید؟ «پالتو کجا بود؟ روشن نبود کجا! کجا پالتو بود.» جملات سختی هستند؟ حتی شاید نفهمید منظور این جملات چیست. چرا؟ چون این سه جمله کلید باز کردن متن است، کلید دریافتناش. هر کدام از این سه جمله یک کلید هستند که با آن میتوانید متن بالا را رمزگشایی کنید و بخوانید، معماهایش را حل کنید. البته حل که نه! چون به تعداد خوانندگان کتاب، پاسخ برای برای سؤالات و معماهای این کتاب وجود دارد. اما شما با ذخیرههای ذهنتان، پاسخهای خودتان را میگیرید از متن.
قبل از استفاده از کلیدها، بگردید دنبال کلمات کلیدی متن، آنهایی که به نظرتان از همه مهمترند. اما یک سؤال؟ در این متن، فقط کلمات مهماند یا ترکیبها یا جملهها هم مهم هستند؟ اگر بنویسم خرگوش، خورشید، خواب، کافی است؟ یا باید بنویسم: خورشید زرد، خواب قشنگ، خرگوش سفید و یادم نرود که «خواب و خرگوش» هم مهم هستند؟ پس ترکیبها را هم ببینید و جملهها. «خواب رنگِ مهتاب بود.» میبینید چه تضاد زیبایی دارد؟ خورشید در آسمان، و خواب رنگ مهتاب! هر کدام از جملات و ترکیبها تجربههای تازهای هستند برای خواننده.
«خرگوش نرم و سبک بود» چرا؟ چون «خواب رنگِ مهتاب بود» خورشید خواب را دوست دارد پس جادو میکند. خرگوش و خورشید دستشان بههم نمیرسد. یکی بالا توی آسمان است و یکی روی زمین. پس با خواب پل میزنند تا بههم برسند. اینجور هم که پیداست همه چیز از خواستن خورشید شروع میشود. خورشید دلاش پالتو هم میخواهد آن هم پالتوی بنفش!
یک خرگوش هم که آن پایین است و آن هم خیالباف! شاید بتواند برایش پالتو بیاورد؟ اما خورشید فقط پالتو میخواهد؟ شاید پالتو را بهانه کرده در هوای سرد که گرمش کند! اما چرا خورشید سردش است؟ خودش که منبع گرماست؟ «هوا سرد بود، خورشید بود،» چرا سردی در کنار خورشید؟ پاسخاش را در پایان همین متن میگویم.
حالا برسیم به کلیدها! متوجه شدید چطور متن را باز کردم؟
- کلید اول: «پالتو کجا بود؟» پاسخ بدهید و پاسخاش را از متن پیدا کنید. روی زمین؟ توی خواب؟ خواب چه کسی؟ خرگوش؟ خورشید؟
- کلید دوم: «روشن نبود کجا!» خواب، زمین، آسمان؟ خواب که رنگ مهتاب بود؟
- کلید سوم: «کجا پالتو بود.» جایی پالتو دیدید در تصویر و یا در متن؟ جز خواستن خورشید؟
این سه جمله به شما میگوید بیدار هستید اما خواب دور چشمتان دارد میگردد. حواستان به خورشید باشد که دلاش پالتو خواسته. پس شما خرگوش و خورشید و پالتو و هویج را در بیداری میبینید اما دارید به خواب میروید در هوای سردی که خورشیدش خواب را دوست دارد و دور چشمهای خرگوش هم میگردد. در سرما زودتر احساس خوابآلودگی میکنید اگر گرمای کم رمق خورشید هم بهتان برسد. داستان میپرسد پالتو کجا بود و یا روشن نبود کجا و کجا پالتو. میخواهد بگردید و پیدا کنید، در خواب یا بیداری؟ قرار است یک سفر جادویی داشته باشید از بیداری به خواب اما نه از بیداری جدا شوید نه از خواب! میتوانید بگویید کدام خوابِ خرگوش و خورشید است و کدام بیداری خودتان؟ و بیداری خورشید و خرگوش است یا خوابِ خودتان؟
هر صفحه را که بخوانید این سوالها بیشتر میشود. پس کلیدهایتان را توی جیبتان داشته باشید و از سوالهای ذهنتان نترسید. این لذت جستوجویی است که کتاب با ترکیبات جادوییاش دارد و روایت جادوییاش از داستانی درباره خورشیدی که با خواب کردن خرگوش و خواب دیدنهای خودش در داستان و پیوند این خواب و بیداری جادویی، به هر چه میخواهد میرسد، نه تنها پالتوی بنفش که بدجوری دلاش هوس کرده.
خورشید گرم در هوای سردِ تنهاییاش، دلاش یک دوست هم میخواهد و آن پایین خرگوشی را میبیند. در بازار شلوغ و آدمهایی که سرشان را بلند نمیکنند تا خورشید را ببینند، خورشید دنبال دوستی است که برایش پالتو بیاورد. خورشید خواب را دوست دارد و خواب هم دور چشمهای خرگوش میگردد. قلابِ دوستی خورشید افتاده بر گردن خرگوش.
یک بهانه هم پیدا میکند، پالتوی بنفش. چه بهانه خوشرنگی که میشود آغاز سفر خرگوش. پس وقتی میخواهید از همین صفحه اول داستان را برای خودتان بخوانید و یا برای کودکان بلندخوانی و همخوانی کنید یادتان نرود از این دوستی هم بگویید. دوستی خورشید و خرگوش غریب است اما خورشید راهاش را پیدا کرده است و کلید این دوستی در خواب و رؤیایی است که هر دو میبینند.
در بخش دوم درباره داستان و شگردهایش برایتان میگویم و رویای زیبای خورشید و سفری که خرگوش میرود تا برسد به رویای زیبای خورشید در هوای سرد!
شگردهایی برای خواندن یک داستان خوب: بررسی کتاب «هویج پالتوپوش» - بخش دوم