بخش دوم: ما همه جادوگر هستیم
چرا جادوگری پیکو عجیب است؟ پیش از اینکه به این سوال پاسخ بدهم، در ذهنتان جادوهایی را که در داستانها خوانده و یا در فیلمها دیده و یا دربارهشان شنیدهاید، مرور کنید. جادو چه شکلی است و چه اتفاقی باید بیفتد که بگوییم جادو رخ داده؟ جادوگری مداخله در چیست و چه چیزی را تغییر میدهد؟ جادوگری دخالت در طبیعت است. هر جادویی را که به یاد بیاورید، شکلی از این مداخله است. جادوگری بههم ریختن قوانین طبیعت است. تا جاییکه پیکو سوار بر چوب جارو میشود، او جادوگری است شبیه جادوگرهای دیگر. اما شکل این مداخله از زمانی که پیکو در میان فکرهای سگ به پرواز در میآید، تغییر میکند.
لینک خرید کتاب پیکو، جادوگر کوچک
مداخلهی او دیگر از جنس بههم ریختن قوانین طبیعت نیست، او در قانونهایی مداخله میکند که دستساز انسانها هستند و این جادو و جادوگری پیکو را عجیب میکند. یادتان میآید که گفتم «پیکو، جادوگر کوچک» یک داستان مدرن است؟ این هم دلیلی دیگر بر مدرن بودن این داستان. نارضایتی انسان عصر مدرن از ساختههای خودش، حتی جهان ذهن خودش. انسانِ جهانِ مدرن نمیداند جهان ذهناش و ترسهایش واقعیتر است یا جهان پیش رویش؟ او در پیِ شناخت خودش است و پیکو هم سفری را برای شناخت خودش و قدرتهایش آغاز میکند.
پیکو نادیدهها را به پیش چشم همه میآورد این شامل قدرتهای آنان هم میشود. چیزی که خودشان از آن خبر ندارند مانند خودِ پیکو! مسئلهی پیکو، مسئلهی همهی کسانی است که او با آنها برخورد میکند. نکتهی مهم این است که پیکو سراغ کسانی میرود که از همه نادیده گرفته شدهتراند از سگ تا خرس و حتی پسر بچه! کوچکترین و تحقیرشدهترینها!
فکر دیدنی است؟ داستان میگوید پیکو توی سر سگ میرود میان فکرهایش. چرا داستان، فکر را که نادیدنی است کنار پیکو میگذارد؟ چرا پیکویی را که جسم دارد کنار فکر میگذارد که ظاهری مادی ندارد؟ در بخش اول یادتان میآید چه گفتم؟ شما پیکو را در کتاب نمیبینید حتی نمیدانید که او چه شکلی است. پیکو حتی در جهان داستانی خودش هم نادیدنی است. جسمی از پیکو دیدید؟ شگرد کتاب را میبینید؟ « پیکو آنقدر کوچک بود که توجه سگ را جلب نکرد و در میان فکرهای او به پرواز درآمد.» اما ضربه: «آنجا دیگر او کوچک نبود. چرا که فکرها خودشان بسیار کوچکاند، هزار بار کوچکتر از کوچکترین ذرهی غبار.» و تضادی که با پیکو دارند و همزمان از جنس پیکو هستند! هم چون پیکو هم خیلی ریز است و هم پیکو از جنس همین اندیشه و فکر است. در ادامه برایتان بیشتر خواهم گفت. قابهای تصاویر را حتما ببینید که چقدر زیبا هستند!
پیکو به سگ میگوید که زنجیرش را پاره و غرش کند: «سگ چنان غرید و نالید و زوزه کشید که تا آن زمان هیچ سگی چنین نکرده بود.» چرا هیچ سگی؟ تا کدام زمان؟ : «آدمها در فاصلهی دور میخکوب شدند.» چرا؟ و ضربهی بعدی: «انگار ابرها ترکیده بودند و آسمان غرید و زمین به آن پاسخ میداد.» آسمان و زمین هم ناله میکردند. مداخلهی جادوگران در قوانین طبیعت را یادتان میآید و جهان مدرن؟ پیکو مستقیم در طبیعت دخالت نمیکند. او سگ را واسطه میکند: «در دوردستها سگهای دیگر هم با شگفتی شروع کردند به غریدن... چرا که آنها نمیدانستند یک سگ میتواند چنین بغرد و بنالد و زوزه بکشد.» چرا نمیدانستند؟ غریدن برای سگ است! جمعبندی رفتار سگ و آسمان و زمین را میگذارم بهعهدهی خودتان. فکر میکنم با همهی چیزهایی که در بخش اول و از ابتدای این بخش گفتم، پاسخها ساده باشد. فقط از این کلمه به جای کلید استفاده کنید: شناخت
و پیکو میفهمد که قدرت جادویی دارد، بعد از همهی کارهایی که سگ میکند. اما مکث کنید! پیکو از سر سگ بیرون میرود سگ بیحال روی زمین میافتد: «میخواست ناله کند، چون از درد عجیبی که تا آن هنگام نمیشناخت رنج میبرد.» شناختن درد دارد، نه؟ حقیقت گاهی دردناک است! سگ به زنجیر بسته شده و حتی نمیتواند بدود، باید هم بعد از انجام همهی این کارها دردش بیاید. سگ، دماغ دهقان را هم کنده و او هم به تلافی سه روز سگ را بدون آب و غذا میگذارد. داستان میگوید: «اما پیکو که فرشته نبود، یک جادوگر بود.» اما پیکو سگ را نجات داده، نداده؟ شما چه فکر میکنید؟ سگی که یکبار زنجیرش را پاره کرده بار دیگر نمیتواند؟ او به فرشته نیاز دارد برای نجات خود از ستم؟ سگ با تغییر در چه چیزی زنجیرش را پاره کرد؟ او به جادوی دیگری نیاز دارد؟ به نظرتان همه جادوگر نیستیم؟
پیکو به پروازش ادامه میدهد. از مزرعهای به روستایی میرسد و جمعیتی را در میدانی مقابل کلیسا میبیند که رقصیدن خرسی را تماشا میکنند. خرس غمگین است. مگر خرس نمیرقصد پس چرا غم؟ تصویر را ببینید. زنجیری به پای خرس است که در دست مرد ویلنزن است و پوزهبندی هم دارد. داستان میگوید پیکو میان فکرهای قدیمی خرس پرواز کرد. چرا فکرهای قدیمی؟ چون خرس در گذشته آزاد بوده، اما اکنون اسیر است. فکرهای گذشته، فکر آزادی است و تفکر الاناش اسارت. خرس پوزهبندش را برمیدارد، ویولن را میگیرد و مینوازد. موسیقیای که هیچکس تا آن زمان ماننداش را نشنیده و همه درمیدان میرقصند. پیکو از فکرهای خرس میرود بیرون و همان اتفاقی میافتد که برای سگ افتاد. اما یک نکتهی مهم اینجاست. چرا کلاه پیرزن خالی است و کسی پولی نریخته؟ فقط فکر خرس بود که تغییر کرد یا این اتفاق در فکر مردم میدان هم افتاد؟ آنها برای رقصیدن خرس پول میدادند و خودشان میانهی میدان رقصیدند. داستان کم کم مردم را با هم همراه میکند و طرحاش را کامل. از سگ به خرسی که روی دو پایاش ایستاده تا رسیدن پیکو به پسربچه، به یک انسان!
تصویرهای شبیه بههم را در کتاب ببینید. وقتی پیکو سراغ سگ میرود، سگ در گوشهای در زمینهای سفید است و روبهرویاش مزرعه. وقتی پیکو سراغ خرس میرود، پیرزن گوشهای است و روبهرویاش میدان و وقتی پادشاه دارد مجازات میشود، پسر در زمینهی سفید است اما در میانهی میدان و مردم دور او را گرفتهاند. غیر از این، باز هم تصویرهای مشترک داریم. وقتی سگ این طرف و آن طرف میدود تصویر شبیه زمانی است که مردم در میانهی میدان میرقصند. تشابه این دو تصویر در چیز دیگری هم هست، زنجیر گردن سگ پاره شده و زنجیرِ ذهنِ مردم میدان!
و پیکو به پایتخت میرسد. سرزمینی با کاخهای آبی و قرمز اما هیچکس در آن خوشحال نیست حتی دختر زندانی پادشاه که افسرده است... باقی را نمیگویم. شما کلید خواندن این داستان و پیدا کردن شگردهایش را دارید! اگر کتاب را بخوانید، میفهمید چرا پیکو در فکرهای پسر بچهای میرود و ستم چطور از آن سرزمین بیرون میرود و همهی فکرهای زشت و آدمها و حتی جادوگران زشت. میفهمید «فریاد» یعنی چه و منظور از پاره شدن «زنجیر» چیست. میفهمید چرا در تصویر «ایوان»، همان پسری که پیکو در سرش است، در میانهی میدان تنها ایستاده و مردم دورتا دور میدان. میفهمید چرا دستِ ایوان از دست مادرش رها میشود و چرا پادشاه سینهخیر از سرزمین بیرون میرود و چرا تا پایان عمر سرپا نمیایستد. آیا او هم به جادوگری و جادویی در سرش نیاز دارد؟ و چرا پیکو بعد از خوشبختی همه، یک پری میشود! و منظور از هزاران تکه شدن جادوگران چیست: «به درون گوش کپکزدهی نیرومندترین جادوگر رفت و میان وحشتناکترین و زشتترین اندیشههای او به پرواز درآمد.. میان اندیشههای جادوگر انفجار بزرگی رخ داد و همهی جادوگران هزاران تکه شدند...» و: «گاهی پرسهی جادوگران را در پیرامونمان حس میکنیم...» چرا؟ آیا جادوگران همان فکرهای زشت نیستند و پرسهی آنها پرسهی همین فکرها در اطراف همهی ما نیست؟ آیا برای از بین بردن این فکرها به پیکو نیاز داریم و آیا هر کداممان جادوگر نیستیم؟ جادو در این کتاب چه بود؟ جادوگری پیکو از چه زمانی آغاز میشود؟ از زمانی که او فکر میکند! پس جادو جز تغییر در اندیشهمان است؟ قوانین چه چیزی را باید بههم بریزیم تا جادوگر خوبی باشیم؟ خود پیکو آیا همان تغییر در اندیشه نبود و از جنس خودِ اندیشه؟
دو صفحهی قبل از شروع داستان، «آسترپیشواز» را ببینید. گاریای از قلعهای بیرون آمده که پشت آن تابوتی است و مردمانی که دنبالش هستند و غمگیناند. چهار صفحهی پایانی بعد از تمام شدن داستان را هم ببینید، «آستر بدرقه» مردمانی که میرقصند و شاد هستند. همه هم دست در دست هم دارند، از زندانیان و حتی دهقان با دماغ بسته! و خرس برایشان مینوازد. شما کلید خواندن این کتاب را دارید. از آستر پیشواز خواندناش را آغاز کنید و برای کودکان بگویید چطور میتوانند جادوگران قدرتمندی باشند، مانند پیکو بروید در میان فکرهای زیبایشان!