آبا مادربزرگم بود، مادر پدرم که در روستایی در اطراف بیجار زندگی میکرد و خانهاش آن روزها برایمان درست چیزی شبیه به خانه پیرزن قصه مهمان ناخوانده بود بس که همیشه پر بود از مهمان.
تا جایی که یادم هست، هر سال چند روز مانده به عید، ساکمان را میبستیم و راهی روستا میشدیم. این برنامه مخصوص ما نبود، همه عمهها و عموها هم همین کار را میکردند. آن سالها زمستان واقعاً زمستان بود؛ پر از برف و سرما. خانهٔ آبا دو تا اتاق داشت: یکی اتاق نشیمن و دیگر اتاق مهمان. ما عاشق اتاق مهمان بودیم با آن طاقچههای دورتا دورش که بر عکس طاقچههای خانهٔ خودمان از دیوار بیرون نزده بود، بلکه در دیوار فرو رفته بود و بعدها فهمیدم اسمش طاقچه نیست و رف است. عیدها رفهای اتاق مهمان پر بود از جعبههای نان برنجی که ما بچهها عاشقش بودیم. نمیدانم چه بلایی سر نان برنجیهای الان آمده که هیچ کدام طعم و مزه نانبرنجیهای آن روزها را ندارند. جز روز تحویل سال ما بچهها اجازه نداشتیم پا توی اتاق مهمان بگذاریم و به جعبههای نان برنجی نگاه چپ کنیم.
آبا در اتاق را قفل میکرد و کلیدش را میداد به خواهر بزرگم که امینترین نوهاش بود که نگذارد کسی پا به آنجا بگذارد. یکی از بزرگترین دغدغههای ما در کل عید این بود که چطور کلید را از دست خواهر بزرگم دربیاوریم و برویم سراغ نان برنجیها. جز نان برنجیها، اتاق مهمان حال و هوایی داشت که آن یکی اتاق نداشت. همیشه بوی خوب میداد و آدم راحت میتوانست نفس بکشد. همه این حسها شاید به خاطر این بود که در آن یکی اتاق بخاری هیزمی روشن بود و حتی وقتهایی که در اتاق را باز میگذاشتیم هم باز کمی بوی دود میداد. اما من کرسیاش را خیلی دوست داشتم. مخصوصاً شبها که شیشهٔ پنجرهها از بیرون یخ میزد و هر قدر توی بخاری هیزم میریختیم باز هم اتاق گرم نمیشد، آن وقت مجبور بودی تا گردن زیر کرسی فرو بروی و خودت را گرم کنی.
تا وقتی بچه بودیم عیدهای روستا خلاصه میشد در دنبال مرغ و خروسها کردن و غروبها دم در چوبی خانه ایستادن و نگاه کردن به گله بزرگ گوسفندها که پشت سر غلام چوپان، کوچه را پر میکردند و به خانه صاحبشان که میرسیدند از گله جدا میشدند و حیاط را با مع معشان پر میکردند اما نوجوان که شدیم این دورهم جمع شدنهای عید معنای دیگری گرفت.
درست یادم هست آن سالی که تازه معنای عشق را فهمیده بودم چقدر همه چیز برایم فرق کرده بود. همه چیز معنایی داشت که قبل از آن به چشمم نمیآمد حتی رسم و رسومهایی که کودکیام را پر از خنده و شوخی کرده بودند حالا دیگر جدی شده بودند؛ آنقدر جدی که گاه سرنوشتم را گره خورده با آنها میدانستم. یکی از آن مراسمی که یک دفعه مهم شده بود، مراسم شالاندازی بود. شبهای قبل از عید در روستا رسم بود پسرهای جوان به پشت بام خانه دختری که دوستش داشتند، میرفتند و از دریچهای که برای ورود نور و تهویه وسط سقف گذاشته بودند، شال خود را آویزان میکردند و اهالی خانه موظف بودند چیزی به سر شال ببندند، اگر شکلات یا پول میبستند پسر آن را به نیت نیک و جواب مثبت دختر میگرفت. آن سال همه فامیل باز هم در خانه آبا جمع شده بودیم. همه چیز ظاهراً مثل سالهای قبل بود جز قلب من که هر وقت چشمم به یکی از پسر عمههایم میافتاد تندتر از قبل میزد. هر بار که سر بلند میکردم او هم داشت من را نگاه میکرد، وقتهایی هم که سرم پایین بود سنگینی نگاهش را روی خودم حس میکردم.
شب سال تحویل دور کرسی نشسته بودیم که پسرهای فامیل با خنده شالهایشان را برداشتند و رفتند. زیر کرسی نشسته بودم و سعی میکردم خودم را به دریچه روی سقف بیتوجه نشان بدهم. اولین شال که پایین افتاد اتاق پر از صدای خنده خواهرها و دختر عمههایم شد. از روی رنگ شالها میخواستند حدس بزنند شال چه کسی است و با توجه به حدسهایشان، سر شال چیزی میبستند از میوه گرفته تا شیرینی و شکلات. درست یادم نیست که شال پنجم یا ششم بود که فکر کردم شال پسر عمهام است. هیچ کس نمیدانست شال چه کسی است برای همین یک مشت پوست پرتقال به شال بستند و جوری تکانش دادند که صاحب شال بفهمند هدیهاش را گرفته و شال را بکشد بالا. از همه دختر عمهها و خواهرهایم کوچکتر بودم و هیچ کدام به حرفم گوش نمیدادند وگرنه اصلاً دلم نمیخواست به آن شال پوست پرتقال ببندیم.
آخر شب که همه زیر کرسی منتظر ساعت سال تحویل نشسته بودیم صدای پسر عمهام را شنیدم که یک مشی شکلات از توی جیبش در آورد، به آن یکی پسر عمهام نشان داد و آرام گفت: «فکر نمیکردم اینها را بگیرم.» هر کار کردم نتوانستم سرم را بلند کنم و ببینم شالش چه رنگی است. دلم میخواست فکر کنم حرفهایش را درست نشنیدهام و او شالش را برای من و از دریچه خانه آبا آویزان کرده است. دلم نمیخواست با باور کردن تلخی حقیقت، موقع سال تحویل غمگین باشم.
حالا سالها از آن روزها میگذرد و فکر نمیکنم دیگر کسی حتی در روستای پدریام برای کسی شال بیاندازد اما هنوز هم دلم میخواهد بدانم آن شب آن شال برای چه کسی بود و برای کدام یکیمان پایین فرستاده شده بود.