روزی که به کمپ فاطمیه امیر اباد در استان گلستان سر زدیم، سه روز از اسکان هم وطنان سیل زدمون میگذشت، بچهها سرگردان بین چادرها میگشتند، از نماینده هلال احمر و رئیس شورای روستا پرسیدیم این روزها کسی به بچهها سر زده؟
گفتند نه، گفتیم ما اومدیم که با بچهها بازی کنیم و باهم کتاب بخوانیم.
رئیس شورا بچه ها را جمع کرد و همه دور هم نشستیم. کتاب بپر بپر زیر بارون را با بچهها خواندیم چون گزینه مناسبی بود برای تخلیه هیجانات بچهها و اتفاقاتی که برایشان در آن روزها افتاده بود. وقتی به جمله فیگی رسیدیم که میگفت:
من از باران متنفرم!
بچه ها شروع به حرف زدن و بیان احساسشون کردند و آنجا ما معجزه کتاب را با چشمانمان دیدیم...