طرف دیگه دریاچه

یکی از اون روزهای خواب‌آور تابستون بود. آفتاب، داغ بود؛ رودخونه کم‌آب بود و انگار هیچکس دوست نداشت کاری بکنه. اما خانم هیپو اینطوری نبود. به نظر اون، چهار فرزندش باید هر روز کارهای روزانه‌شون رو – هر چی که باشه –  انجام بدن. برای همین صداشون زد: «بچه‌ها، وقت کاره.»

هری، هیو، هالی و هانی روی توده‌ای از علف نرم خوابیده بودن. خانم هیپو بالای سرشون رفت و فریاد زد: «بلند شین! وقت کاره!»

بچه‌ها شروع کردن به غرولند و شکوه و شکایت. هالی گفت: «مامان، ما نمی‌خوایم کار کنیم. می‌خوایم توی رودخونه آبتنی کنیم و دنبال پروانه‌ها بدویم.»

«بعد از این که کاراتون رو انجام دادین می‌تونین برین آبتنی. امشب می‌خوام یک چیزی درست کنم که حسابی کیف کنین: دسر ساگو با نارگیل.»

هر چهار بچه آب دهنشون رو قورت دادن. مامان برای صبحونه به اون‌ها کاهو و هویج داد و بهشون گفت که به سراغ کارهاشون برن. اون‌ها از لای علف‌های بلند به راه افتادن و در همون حال، گرمای تند خورشید رو که به پهلوهای سفتشون می‌تابید احساس می‌کردن.

هری گفت: «اول بیاین بریم توی رودخونه آبتنی کنیم و بعد کارهامونو انجام بدیم.»

دیگران هم موافقت کردن و به سمت رودخونه دویدن. اون‌ها توی آب‌های کم‌عمق، شلپ‌شلوپ کردن و توی گل فرو رفتن. هیو گفت: «خیلی کیف داره.»

 

خانم هیپو اومد تا سری به بچه‌هاش بزنه و اون‌ها رو توی رودخونه دید: «هری! هیو! هالی! هانی! امیدوارم این کارتون به این معنا باشه که همهٔ کارهاتون رو انجام داده‌این. چقدر هم زود انجام داده‌این!»

هانی گفت: «نه مامان. ما کارهامونو نکرده‌ایم. می‌خواستیم اول آبتنی کنیم.»

«بیرون، همین الان از رودخونه بیرون!» خانم هیپو بچه‌هاش رو وادار کرد که تمام اون روز، تا موقع تاریک شدن هوا کار کنن. بعد، شام خوردن و منتظر دسر ساگو با نارگیل نشستن. مامان برای خودش یک ظرف بزرگ، دسر کشید و به بچه‌ها هیچی نداد.

هالی آب دهنش رو قورت داد: «ما نمی‌خوریم مامان؟»

«شما به حرفم گوش نکردین. اگه فردا کارهاتون رو انجام بدین، بعد از شام یک‌کم دسر ساگو با نارگیل بهتون می‌دم.»

بعد همگی به رختخواب رفتن و خوابیدن. صبح روز بعد وقتی خانم هیپو رفت تا بچه‌ها رو بیدار کنه، یک یادداشت دید که روش نوشته بود اون‌ها صبح زود رفته‌ان تا کارهاشون رو انجام بدن. وقتی به سراغشون رفت، دید که دارن سخت کار می‌کنن: «بیاین بچه‌ها! بیاین یک‌کم دسر ساگو با نارگیل بخورین.»

هر کدوم از بچه‌ها سه ظرف پر، دسر خورد و بعد خانم هیپو اجازه داد که آبتنی کنن. از اون به بعد هم همیشه بچه‌های حرف‌شنویی بودن.

برگردان:
علی حسین قاسمی
نویسنده
مارگو فاليس
Submitted by editor95 on