نخود فرنگی

مردی شش پسر و یک دختر داشت، یکی از روزها برادران تصمیم گرفتند به مزرعه بروند و از خواهر خود خواستند تا برای آن‌ها غذا بیاورد خواهر از آنها پرسید: -شما در چه جاهایی بذر می‌پاشید؟

برادران گفتند: -ما از منزل خودمان تا مزرعه یک شیار باریکی به‌وجود می‌آوریم و همان حدود را شخم می‌زنیم توهم این شیار را طی می‌کنی و به‌ما می‌رسی..

برادرها حرکت کردند. اما در نزدیکی مزرعه ماری زندگی می‌کرد، مار این شیار را از میان برد و شیار دیگری به‌وجود آورد به‌طوری‌که انتهای شیار به خانه مار می‌رسید.

دختر جوان برای بردن غذا حرکت کرد و شیار را در پیش گرفت ولی به‌خانه مار رسید. هنگام شب برادرها به خانه برگشتند و به مادرشان گفتند: - تمام روز منتظر شدیم ولی تو برای ما غذا نفرستادی!

مادر تعجب کرد و پرسید: -شما غذا نخوردید؟ در صورتی‌که من خواهرتان آلانکا را پیش شما فرستادم! من فکر می‌کردم که با شما برمی‌گردد شاید راه را گم کرده باشد؟ برادرها گفتند: اگر این‌طور است باید برویم تا او را پیدا کنیم. هرشش نفر حرکت کردند و شیار باریکی را طی نمودند و به جایی رسیدند که خواهرشان در آن‌جا بود. وقتی خواهر آن‌ها را دید گفت: برادران عزیز، کجا باید شما را مخفی کنم، الان مارپردار خواهد آمد و همه شما را خواهد خورد!

در این هنگام مارپردار ظاهر شد و سوت زنان گفت: - دراین جا بوی آدمی به مشامم می‌خورد، حالا فهمیدم بچه‌ها شما این‌جا آمدید؟ مگر خیال دارید با من دعوا کنید؟ برادرها فریاد زدند: بله ما می‌خواهیم دعوا کنیم.

 مار گفت: -بسیارخوب پس به‌طرف زمین همواری برویم و با هم رو برو بشویم! همگی به‌طرف زمین همواری حرکت کردند دعوای آن‌ها زیاد طول نکشید مار با یک ضربه همه آن‌ها را در زمین فرو کرد، بعد بدن‌های نیمه جان آن‌ها را برداشت و به‌زندان انداخت. پدر و مادر خیلی منتظر شدند ولی از آمدن آن‌ها خبری نشد. یکی از روزها مادرشان به‌طرف رودخانه‌ای رفت تا لباس‌ها را بشوید، در میان جاده ناگهان چشمش به‌یک نخود فرنگی افتاد، آن‌را برداشت و خورد پس از مدتی پسری به‌دنیا آورد و اسمش را نخود فرنگی گذاشت. این پسر کم کم بزرگ شد و قدش بلند گشت. روزی از روزها پدر و پسر مشغول کندن چاهی شدند آنقدر زمین را کندند تا به‌یک سنگ بزرگی رسیدند، پدر حرکت کرد تا از مردم کمک بگیرد، و سنگ را بلند کند. دراین اثنا نخود فرنگی سنگ را برداشت وقتی مردم سر رسیدند و سنگ را دیدند که جابجا شده است تعجب کردند و از قدرت نخود فرنگی در شگفت شدند و در صدد برآمدند تا او را از بین ببرند. اما نخود فرنگی سنگ را بالای سر خود برد و به‌سوی آن‌ها پرت کرد و دوباره آن را در هوا گرفت وقتی چنین کاری از او سر زد تمام افراد از ترس فرار کردند و به‌جاهای دوری رفتند. پدر و پسر باز هم به‌کندن زمین مشغول شدند و پس از مدتی قطعه آهن بزرگی را پیدا کردند و نخود فرنگی آن‌را برداشت و مخفی کرد.

یکی از روزها نخود فرنگی از پدر و مادرش پرسید:- مثل این‌که من یک خواهر و چندتا برادر داشتم اینطور نیست؟ -بله پسر جان تو یک خواهر و شش برادر داشتی اما حالا... آن‌وقت پدر و مادر داستان بچه‌های خود را برایش تعریف کردند. نخود فرنگی گفت: -بسیار خوب پس من می‌روم تا آن‌ها را پیدا کنم، پدر و مادرش خواهش کردند و گفتند: -پسر جان آن‌جا نرو شش برادر تو آن‌جا رفتند و برنگشتند و اگر تو هم بروی بدون شک از بین خواهی رفت!

نخود فرنگی گفت: -ولی من می‌روم! زیرا من نمی‌توانم ببینم که برادرانم در زندان باشند. آهنی را که زیر زمین مخفی کرده بود برداشت پیش آهنگر رفت و گفت: تو باید از این آهن شمشیر بسیار بزرگی برایم بسازی! آهنگر هم شمشیر بسیار بزرگی ساخت که به زحمت می‌شد آن‌را از دکان آهنگر خارج نمود، نخود فرنگی آن‌را برداشت و به‌هوا پرت کرد و به پدرش گفت: -من می‌روم بخوابم

و پس از دوازده روز وقتی شمشیر از هوا برگشت مرا از خواب بیدار می‌کنی. آن‌وقت بخواب رفت دوازده روز گذشت و برگشتن شمشیر شروع شد، ناچار پدر او را از خواب بیدار کرد. پسر پا جلو گذاشت و مشتش را به‌هوا نگه‌داشت شمشیر به مشتش خورد و دو تکه شد. نخود فرنگی گفت: نه من نمی‌توانم با این شمشیر دنبال خواهر و برادرانم بروم باید شمشیر دیگری تهیه کرد، پیش آهنگر رفت و گفت: باید دوباره دست بکار بشوی و شمشیر دیگری برایم بسازی تا از قد من بلندترباشد! آهنگر شمشیر بزرگت‌ری ساخت نخود فرنگی آن‌را به‌هوا پرت کرد و به‌خواب رفت.

موقعی که دوازده روز گذشت صدای شمشیر طوری شدید بود که بر اثر آن زمین لرزید. نخود فرنگی بیدار شد پا به‌جلو گذاشت رو مشتش را راست نگه‌داشت وقتی شمشیر به مشتش خورد کج شد. آن‌وقت گفت: حالا با این شمشیر می‌توانم دنبال خواهر و برادرانم بروم، مادر جان برایم نان قندی درست کن من می‌خواهم حرکت کنم.

شمشیرش را برداشت و نان‌های قندی را در کیسه‌ای ریخت خداحافظی کرد و به‌راه افتاد. شیاری را که از مدت‌ها پیش بوجود آمده بود و به‌زحمت دیده می‌شد طی کرد و داخل جنگلی شد، و بی‌آنکه جایی توقف کند، مدت‌ها راه رفت تا به قصر بزرگی رسید. اول وارد حیاطش شد سپس داخل اطاق‌ها گشت. مار در آنجا نبود تنها خواهرش آلانکا به‌چشم می‌خورد. نخود فرنگی گفت: -روز بخیر دختر خانم قشنگ.

آلانکا جواب داد: -روز بخیر جوان دلیر چرا اینجا آمدی؟ اگر ماربفهمد تورا خواهد خورد.

-ممکن است مرا نخورد اما بگو ببینم تو کی هستی؟

- من تنها دختر پدر و مادرم بودم، شش برادر داشتم آن‌ها خواستند مرا نجات بدهند ولی نتوانستند.

- حالا کجا هستند؟

- مار آن‌ها را زندانی کرد، حتی نمی‌دانم زنده‌اند یا از بین رفته‌اند.

 نخود فرنگی گفت: -شاید بتوانم تورا نجات بدهم.

آلانکا گفت: -چه فکرهائی می‌کنی! وقتی شش نفر نتوانستند مرا آزاد کنند حالا تو به تنهایی می‌خواهی نجاتم بدهی!

نخود فرنگی جواب داد: -ناراحت نباش! آن‌وقت جلو پنجره آمد و منتظر شد. موقعی که مار از راه رسید یک راست به‌طرف خانه رفت و بلافاصله همه جا را بو کرد و گفت: -دراین جا بوی آدمی به مشامم می‌خورد.

نخودفرنگی گفت: -حق با توست برای این‌که من این‌جا هستم!

-آه پسر کوچولو! چرا اینجا آمدی؟ مگر می‌خواهی با من دعوا کنی؟ نخود فرنگی جواب داد: بله من قصد دارم با تو بجنگم.

-پس برویم در زمین همواری و با هم دعوا کنیم. زود باش حرکت کنیم.

وقتی به‌آن‌جا رسیدند مار گفت: -اول تو شروع کن! نخود فرنگی جواب داد: -نه اول تو شروع کن. مار جلو آمد و نخود فرنگی را تا قوزک پا میان زمین فرو کرد. او هم بلافاصله خودش را نجات داد و چنان ضربه‌ای بر مار وارد ساخت که او را تا زانو در زمین فرو کرد. مار خودش را نجات داد و به‌نوبهٔ خود ضربه‌ای به نخود فرنگی وارد ساخت و او را تا زانو در زمین فرو کرد، دوباره نخود فرنگی ضربه‌ای به‌مار زد و او را با تمام قد در میان زمین نشاند. نخود فرنگی بار سوم ضربه‌ای زد و مار را کشت. آن‌وقت به‌طرف زندان رفت و در زندان را باز کرد برادرهایش را که به‌زحمت نفس می‌کشیدند آزاد ساخت و به‌کمک آن‌ها و خواهرش تمام طلاها و نقره‌هایی را که در خانه مار بود برداشت و به‌سوی منزل حرکت کرد، اما نخود فرنگی به‌هیچ‌یک از آن‌ها نگفت که برادر آن‌ها است. خیلی راه رفتند در وسط راه زیر درخت بلوطی توقف کردند نخود فرنگی که بر اثر دعوا خسته شده بود بخواب رفت. شش برادر با خود گفتند: -اگر مردم بفهمند که ما شش نفر نتوانستیم مار را مغلوب کنیم و او را بکشیم تنها نخود فرنگی این‌کار را کرد ما را مسخره می‌کنند. بهترین کار این‌است که تمام طلا و نقره‌ها را برداریم و فرار کنیم. مدتی فکر کردند بالاخره تصمیم گرفتند. نخود فرنگی خوابیده بود و چیزی نفهمید. آن‌ها گفتند: -ما باید او را به‌این درخت بلوط ببندیم تا فرار نکند و حیوانات درنده او را بخورند.

نقشه، خود را انجام دادند و او را به درختی بستند و از آن‌جا دور شدند. نخود فرنگی طوری خوابیده بود که چیزی احساس نمی‌کرد. یک شب و یک روز خوابید، وقتی از خواب برخاست دید که او را به درخت بسته‌اند ناچار بندها را به زور کشید ناگهان درخت بلوط از ریشه کنده شد. وقتی به منزل رسید برادرهایش را ندید، آن‌ها قبلاً از مادرشان پرسیدند: -مادر جان شما بچه دیگری هم دارید؟

مادرشان گفت: -بله برادر شما نخود فرنگی است که رفته است شما را نجات بدهد. برادرها ناگهان فریاد زدند: -آه این همان کسی است که ما او را به درخت بستیم باید برویم و هر چه زودتر آزادش کنیم. ولی نخود فرنگی درخت را روی پشت بام خانه انداخت ناگهان سراسر خانه لرزید آن‌وقت گفت: -حالا که شما این‌کار را کردید من از شما جدا می‌شوم و به جاهای دیگری می‌روم. شمشیرش را به پشتش گذاشت و بلافاصله حرکت کرد و خیلی راه رفت و در برابر خود مردی را دید که در وسط دو کوهی قرار گرفته و با دست‌ها و پاها کوه‌ها رافشار می‌دهد و در صدد است تا آن‌ها را از هم جدا کند.

و نخودفرنگی جلو رفت و گفت: روز بخیر

 -روز بخیر

 -چکار می‌کنی؟

-من می‌خواهم کوه‌ها را از هم جدا کنم. تا اگر سیل آمد آب آن از میان کوه‌ها رد شود.

-وقتی این‌کار را انجام دادی کجا خیال داری بروی؟

 -هرجا که پیش آمد. من‌هم همین‌طور پس می‌توانیم با هم حرکت کنیم، اما نام تو چیست؟

- نام من نخود فرنگی و نام این آقا کوه کن و آن یکی درخت برانداز است ما می‌توانیم با هم حرکت کنیم؟ -این تنها آرزوی ماست. آن‌ها با هم حرکت کردند و بدین ترتیب هیچ مانعی برای حرکت آن‌ها وجود نداشت. زیرا اگر در برابر خود کوهی می‌دیدند کوه‌کن فوراً آن‌را جابجا می‌کرد، اگر در برابر خود جنگلی می‌دیدند درخت برانداز آن را از ریشه در می‌آورد، و اگر در برابر رودخانه قرار می‌گرفتند، تورموستاش آب آن را متفرق می‌ساخت. آن‌ها میان جنگلی رفتند کلبه کوچکی دیدند داخل آن شدند و شب را در کلبه ماندند وقتی صبح شد نخود فرنگی گفت: -کوه کن تو باید اینجا بمانی و ناهار مارا تهیه کنی تا ما شکار کنیم. آن‌ها حرکت کردند ک, ه کن آب را جوش آورد و گوشت‌ها را کباب کرد موقعی که کارش تمام شد تصمیم گرفت استراحت کند، ناگهان شنید که کسی در زد و گفت: در را باز کن

-تو گدایی بدون این‌که دستور بدهی فوراً ازینجا برو!

بلا فاصله در باز شد و یک نفر در آستانه در ظاهر گشت و بنای داد و فریاد را گذاشت و گفت: بگذار داخل شوم! -تو آدم بدبختی هستی بی‌آنکه دستور بدهی از این جا برو. کسی که داخل کلبه شد ریش درازی داشت که به یک مترمی‌رسید به‌سوی کوه کن رفت و موی سرش را گرفت و او را به یکی از میخ‌های اطاق آویخت آن‌وقت تمام غذاها و کباب‌ها راخورد. و شلاق مفصلی هم به پشتش زد و از آن جا خارج گشت. کوه کن تلاش زیادی نمود و خود را از میخ نجات داد در صدد شد تا غذای تازه‌ای تهیه کند. موقعی که دوستانش آمدند غذا حاضر نبود از او پرسیدند: برای چه غذا را دیر تهیه کردی؟

 -خوابم برده بود.

 آن‌ها غذای خود را خوردند و خوابیدند. صبح فردا که از خواب برخاستند نخود فرنگی گفت: -درخت برانداز حالا تو باید این‌جا بمانی تا ما برویم شکار کنیم. همه حرکت کردند درخت برانداز به پختن غذا و کباب کردن گوشت‌ها مشغول شد وقتی کارش تمام شد تصمیم گرفت استراحت کند. ناگهان شنید که کسی درزد و گفت: در را باز کن!

-تو گدایی خودت در را باز کن!

-بگذار داخل شوم.

آنوقت مرد لاغر اندامی داخل اطاق شد ریش بلندی داشت، موهای درخت برانداز را گرفت و او را به میخی آویخت سپس تمام خوراک‌ها و کباب‌های آماده را خورد و شلاق مفصلی به پشتش زد و از آنجا فرار کرد. درخت بر انداز خودش را خیلی تکان داد تا بالاخره از میخ نجات یافت و غذای دیگری تهیه دید. موقعی که دوستانش سر رسیدند از او پرسیدند: چرا غذا را دیر تهیه کردی؟

-من دیر از خواب برخاستم.

کوه کن خاموش ماند زیرا می‌دانست جریان از چه قرار است. روز سوم تورموستاش در خانه ماند، باز همان داستان تکرار شد. نخود فرنگی گفت: چقدر شما برای تهیه کردن ناهار تنبلی می‌کنید فردا شما به شکار بروید من این‌جا می‌مانم و غذا تهیه می‌کنم. صبح فردا همه به شکار رفتند و نخود فرنگی در منزل ماند او به پختن غذا و کباب کردن گوشت‌ها پرداخت. وقتی کارش تمام شد تصمیم گرفت دراز بکشد ناگهان شنید کسی در زد و گفت: -در را باز کن!

نخود فرنگی گفت: تأمل کن الان باز می‌کنم. در را باز کرد، پیرمرد لاغری را دید که ریش بلندی داشت. بگذار داخل شوم نخود فرنگی از او پرسید: چرا این‌قدر از جا می‌پری؟ پیر مرد جواب داد: -بعداً می‌فهمی، وقتی می‌خواست موی سرش را به‌چنگ بی‌اورد نخود فرنگی فوراً فهمید و خودش را نجات داد و گفت:

 -تو که هستی؟

آنوقت ریشش را گرفت و تبری برداشت و پیرمرد را به طرف درختی کشید و در میان درخت شکافی بوجود آورد و ریش پیرمرد را داخل آن کرد و به‌این ترتیب او را در همان‌جا ثابت نگه‌داشت سپس گفت:

-من به‌این جهت این کار را کردم چون تو می‌خواستی موهای مرا به‌چنگ بیاوری تو همین جا می‌مانی تا من برگردم! آن‌وقت به کلبه آمد در این موقع دوستانش از راه سر رسیدند و پرسیدند:

-ناهار حاضر است؟ نخود فرنگی جواب داد: بله مدتی است که حاضرشده! موقعی که آن‌ها ناهارشان را خوردند، نخود فرنگی به‌آنها گفت: به همراه من بیایید، من می‌خواهم چیزی را به شما نشان بدهم. همگی به طرف درخت بلوط راه افتادند اما در آنجا نه پیرمرد را دیدند و نه درخت را، زیرا پیرمرد درخت را از ریشه کنده بود و به راه خود برده بود.

نخودفرنگی آن‌چه را که برای‌اش آمده بود برای دوستان خود تعریف کرد سایر افراد نیز اعتراف کردند که پیرمرد موهای آنها را می‌گرفت و به میخ آویزان می‌کرد و شلاقشان می‌زد و به‌این ترتیب آن‌ها را مغلوب می‌کرد و غذاها را می‌خورد.

نخود فرنگی گفت: -بسیار خوب حالا که این پیرمرد این کار را کرده است باید برویم و او را پیدا کنیم. خط سیر پیرمرد را از راهی که عبور کرده، و درخت را با خود برده بود، تشخیص دادند و همان راه را پیش گرفتند. ولی پس از مدتی در مقابل چاهی قرار گرفتند، که ته آن بچشم نمی‌خورد نخود فرنگی گفت: -کوه کن حرکت کن، و میان چاه برو. کوه کن جواب داد: -من نمی‌توانم این‌کار را بکنم!

-پس درخت برانداز و تورمستاش شما بروید. آن‌ها نیز حاضر نشدند. حالا که این‌طور است من خودم تنها می‌روم، برای این‌کار فقط طناب لازم است. بلافاصله طناب تهیه شد، نخود فرنگی آنرا گرفت و گفت: -سر آنرا نگه‌دارید تا من پائین بروم. آن‌ها مدتی او را پائین فرستادند تا این‌که به ته چاه رسید و دنیای دیگری را برابر چشمان خود دید در حالی‌که اطرافش رانگاه می‌کرد. از آنجا حرکت نمود و به قصر بزرگی رسید داخل آن شد، و متوجه شد که تمام قسمت‌های آن از طلا و سنگ‌های قیمتی درست شده است. از وسط قصر گذشت ناگهان ملکه بسیار زیبایی را دید که به‌سوی او می‌آید. این ملکه به‌قدری زیبا بود که تصور آن نیز غیر ممکن بود.

ملکه پرسید: آه! ای مرد خارجی کی هستی و دنبال چه کسی می‌گردی؟

-نام من نخود فرنگی است و دنبال پیرمردی می‌گردم که ریش بلندی دارد.

ملکه جواب داد: -پیرمرد درصدد است تا ریشش را از لای درخت بلوط در بیاورد مبادا با او روبرو بشوی زیرا تورا خواهد کشت.

نخود فرنگی گفت: -او قدرت این‌کار را ندارد این من بودم که ریشش را لای درخت قرار دادم، اما تو چرا اینجا زندگی می‌کنی؟

- من ملکه هستم پیرمرد مرا به‌همراه خود آورده، و در خانه‌اش زندانی کرده است.

- من تورا نجات خواهم داد، تو باید مرا پیش او ببری.

ملکه او را پیش پیرمرد برد، و نخود فرنگی نگاهش کرد پیرمرد پس از تلاش زیاد توانست ریشش را از لای درخت بلوط در بیاورد.

موقعی که نخود فرنگی را دید پرسید: به دنبال چه می‌گردی؟ می‌خواهی با من دعوا کنی؟

نخود فرنگی گفت: بله می‌خواهم با تو دعوا کنم. آن‌ها مدتی به‌دعوا پرداختند، و هم‌دیگر را زدند و نخود فرنگی شمشیرش را برداشت وضربهٔ سختی به پیرمرد زد و او را در همان لحظه کشت. ملکه و نخود فرنگی طلا و سنگ‌های قیمتی را برداشتند و در میان ساک‌ها ریختند و از همان راهی که نخود فرنگی آمده بود برگشتند. ناچار دوستانش را صدا زد و گفت: -دوستان بالای چاه هستید؟

-بله همین جا هستیم.

او یکی از ساک‌ها را به طناب بست و دستور داد تا آن‌را بالا بکشد بعد فریاد زد: -این مال شما است. سپس ساک دیگری را به طناب بست و گفت: این‌هم مال شما است. آن‌وقت ساک سومی را هم بالا فرستاد و به‌این ترتیب تمام ثروتش را به‌دوستان خود بخشید. بعد ملکه را به‌طناب بست و فریاد زد: این دیگر مال من است.

هر سه نفر ملکه را بالا کشیدند. لازم بود نخود فرنگی را نیز بالا بکشند. اما آن‌ها پیش خودشان فکر کردند برای چه او را بالا بکشند، اگر او را در پایین چاه نگه‌دارند، ملکه مال آن‌ها خواهد بود، بعد فکر کردند بهتر است نخودفرنگی را بالا بکشند موقعی که به وسط چاه رسید طناب را رها کنند تا از میان چاه بیفتد و از بین برود.

نخود فرنگی به نیرنگ آن‌ها پی برد و سنگی را به طناب بست و فریاد زد:

-مرا بکشید.

آن‌ها سنگ را بالا کشیدند سپس طناب را رها ساختند سنگ با صدای سختی سقوط کرد.

نخود فرنگی گفت: -چه اشخاص پستی!

آن‌وقت به‌همان جای اول خود برگشت، ناگهان سراسر آسمان آن حدود را ابر فرا گرفت باران و تگرگ زیادی بارید نخود فرنگی زیر درخت بلوطی پنهان شد. در بالای درخت جوجه‌های عقابی را دید که در میان لانه‌های خود فریاد می‌زنند. بالای درخت رفت و جوجه‌ها را زیر لباسش مخفی کرد. وقتی باران بند آمد عقاب بزرگی سررسید، و بچه‌هایش رادید که زیر لباس‌اش مخفی شده‌اند، عقاب پرسید: -چه کسی شما را از باران حفظ کرده است؟

بچه‌هایش گفتند: -اگر تو به‌ما قول بدهی که او را نخواهی خورد ما اصل قضیه را برای تو تعریف خواهیم کرد.

-به‌هیچ‌وجه او را نخواهم خورد.

 - در پایین این شخصی را که زیر درخت نشسته است، می‌بینی این همان کسی است که ما را از باران حفظ کرده است.

عقاب پیش نخود فرنگی رفت و گفت:

 - هرچه می‌خواهی بگو تا برایت انجام بدهم، این اولین باری‌است که می‌بینم بچه‌هایم زنده مانده‌اند، زیرا هر وقت پرواز می‌کنم باران می‌آید و بچه‌هایم در میان لانه غرق می‌شوند.

نخود فرنگی گفت: -من می‌خواهم به‌دنیای دیگری بروم.

- آه! بدجنس توهم فهمیدی که از من چه بخواهی، اما اهمیت ندارد من به‌تو کمک می‌کنم، حالا شش پیت گوشت وشش پیت آب تهیه کن، موقعی که پرواز می‌کنم، اگر سرم را سمت راست برگرداندم یک قطعه گوشت در منقارم می‌گذاری وقتی سرم را به‌چب برگرداندم، تو کمی آب به‌من می‌دهی، اگر این کار را نکنی من نمی‌توانم پرواز کنم وخواهم افتاد.

آن‌ها شش پیت گوشت و شش پیت آب برداشتند، نخود فرنگی روی عقاب قرار گرفت عقاب هم به پرواز در آمد خیلی اوج گرفت، اگر عقاب سرش را به‌سمت راست برمی‌گرداند نخود فرنگی یک قطعه گوشت در دهانش می‌گذاشت راگرسرش به چپ برمی‌گرداند کمی آب می‌داد.

پرواز آن‌ها خیلی طول کشید وقتی به محل نزدیک شدند، عقاب سرش را به راست برگرداند ولی در پیت گوشت نبود نخود فرنگی ناچار قطعه گوشتی را از ساق پایش برید و در اختیار عقاب گذاشت وقتی فرود آمدند عقاب پرسید: -آخرین گوشتی را که به‌من داده بودی چه گوشتی بود؟

نخود فرنگی ساق پای خود را نشان داد و گفت: -گوشت این قسمت پایم بود.

آن‌وقت عقاب گوشت را از دهانش خارج ساخت و به‌هوا پرید تا برای معالجهٔ آن آب مخصوصی تهیه کنید. سپس گوشت را روی قسمت بریده پا گذاشتند و کمی آب زدند ساق نخود فرنگی به‌شکل اول درآمد. عقاب خداحافظی کرد و اوج گرفت. نخود فرنگی هم حرکت کرد و درصدد شد تا دوستانش را پیدا کند. دوستانش به قصر ملکه رفته بودند و در آنجا زندگی می‌کردند اما مرتباً با هم دعوا داشتند زیرا هر سه نفر می‌خواستند با ملکه ازدواج کنند ولی موفق نمی‌شدند.

نخود فرنگی از راه رسید همه آن‌ها ترسیدند زیرا فکر می‌کردند که او آمده است تا آن‌ها را بکشد، ولی نخود فرنگی گفت: رفقا شما مرا فریب دادید و من‌هم چنین انتظاری از شما نداشتم ولی همه شما را بخشیدم به‌این ترتیب آن‌ها را بخشید و با ملکه ازدواج کرد و زندگی خوشی را آغاز نمود.

Submitted by editor74 on