نگاهی به کتاب بمب و ژنرال

تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید

خردسال بودم که روزهای جنگ را تجربه کردم. صدای آژیر که می‌آمد، همه پناه می‌گرفتیم در زیر پله‌های راهرو. تن‌های کوچک‌مان را به‌هم می‌چسباندیم و منتظر می‌ماندیم تا زمانی که مادر بگوید می‌توانیم از پناه‌گاه خانگی‌مان که هیچ پوششی جز پله‌های بالای سرمان و هیچ دری نداشت، بیرون بیاییم. بعدها به روستایی نزدیک شهرمان رفتیم. خاطره‌های‌ام از آن روزها، شیرین نیست با این‌که ما مشغول بازی بودیم و از فرار و جنگ چیزی نمی‌دانستیم. تا سال‌ها بعد از آن، منی که آتش هیچ بمب، و خرابی هیچ خانه‌ای را ندیده بودم، در تصورات‌ام آسمان شهرم را از آتش و خون، قرمز می‌دیدم. فکر می‌کنم این خواب را یک بار دیده‌ بودم و بعدها شده بود یکی از خیالات مهیب زندگی‌ام. در این خواب، ساختمان‌ها بلند بودند و بالای این برج‌ها، آسمان در آتش می‌سوخت. روزهای پایانی جنگ بود که سقوط هواپیمای مسافربری را در تلویزیون دیدم و بمباران حلبچه. پیکرهای روی آب، پیکرهای در پارچه پیچیده شده، پیکرهای روی هم افتاده، از تصویرهایی است که هرگز از یاد نبرده‌ام. کودکان بیش از بزرگسالان، تلخی به جان‌شان نفوذ می‌کند و فراموشی صحنه‌هایی که در کودکی دیده‌ایم به این آسانی‌ها ممکن نیست.

چند روز پیش، عکسی دیدم از امدادگری که دست گذاشته بود پشت دختربچه‌ای و دختر با گریه صورت‌اش را برگردانده بود و هراسان به او نگاه می‌کرد. نمی‌دانم امدادگر برای یاری آمده بود یا کمک پزشکی، اما آن کودک حتی از نوازش و دستی که به یاری دراز شده بود، ترسیده بود.

در همه جنگ‌ها به امدادگرانی فکر می‌کنم که در زیر چنگال‌های مهیب آتش و خشونت، زندگی را از درون مرگ بیرون می‌کشند. نمی‌دانم خودشان چه‌قدر انسان‌های امیدواری هستند و باورشان به زندگی و مرگ چگونه است، اما این آدم‌هایی که قهرمان‌های هیچ جنگی نیستند، فاتح هیچ نبردی نمی‌شوند، پس از تمام شدن جنگ‌ها، از آن‌ها نامی نمی‌برند، باورم را به انسان قوی‌تر می‌کنند. نمی‌دانم درون‌شان چه‌قدر آرام است و یا چه‌قدر در زندگی خودشان مهربان هستند اما گمان نمی‌کنم در میانه‌ی جنگ‌ها، هیچ‌کس بیش از آن‌ها دل‌اش بخواهد، صلح بازگردد. هیچ‌کس بیش از آن‌ها دل‌اش بخواهد که دیگر گریه و ترس هیچ کودکی و بی‌خانمانی کسی را ببینند. جنگ، زلزله و سیل هولناک و مهیب هستند و کسانی که میانه‌ی این دردها، به یاری می‌روند بیش از هر کسی زندگی را ارزشمند می‌دانند، زندگی دیگران را. همان دیگرانی که کسانی برای نابودی‌شان جنگ راه می‌اندازند: «عیب اصلی یک آدم بد دقیقا این است که بیش از آن‌که حواسش به خودش باشد، دل‌مشغول دیگران است[1]

جنگ کی تمام می‌شود؟ روزی خواهد رسید که روی زمین هیچ نبردی میان انسان‌ها رخ ندهد؟ تا زمانی که انسان روی زمین زندگی می‌کند، جنگ‌ها ادامه دارند. غم‌انگیز است که فکر کنیم اگر انسان به سیاره دیگری هم رفت، کار و بار جنگ در آن‌جا هم رونق داشته باشد.

پس چه کنیم؟ درباره‌ی جنگ بنویسیم، فیلم بسازیم، موسیقی و هنرهای دیگر را خرج چیزی کنیم که هرگز تمام نخواهد شد؟ ساده‌اندیشی است که گمان کنیم کسانی که کتاب می‌خوانند، در گالری‌های هنری قدم می‌زنند، خودشان گاهی ساز می‌زنند یا نقاشی می‌کشند، هرگز به جنگ با دیگران و حذف دیگری فکر نمی‌کنند. شاید آن‌ها در نبردهای تن به تن نباشند، یا به خودشان بمب نبندند اما جنگ را از پشت میزهای‌شان، در درون ذهن‌های‌شان و با نقشه‌های‌شان می‌توانند به پا کنند. جنگ هزاران چهره دارد و هیچ‌کدام بهتر از دیگری نیست. جنگی که آدم‌هایی آراسته و به ظاهر متمدن راه می‌اندازند، خوب‌تر از جنگی نیست که آدم‌هایی در آن می‌جنگند که کفش هم به پا ندارند. چهره‌ی کریه و هولناک جنگ را، چهره‌ی مسبب‌شان نمی‌تواند آراسته و بزک ‌کند.

«باید خشونت را به ترتیبی تعریف کرد که نتوان وصف خوب را درباره آن به کار برد. لحظه‌ای که مدعی تمیز دادن خشونت خوب از خشونت بد می شویم معنای درست این واژه را گم می کنیم... همین که ادعا کنیم معیارهایی برای تعریف خشونت ظاهرا خوب به دست آورده‌ایم تک تک‌مان به راحتی می‌توانیم از آن‌ها برای توجیه اقدامات خشونت بارمان بهره‌برداری کنیم[2]

آیا پیش از رخ دادن یک جنگ می‌توان به توقف آن فکر کرد و یا برای از کار انداختن آن، کاری کرد؟ آیا ما، آیا من به تنهایی می‌توانیم کاری بکنیم؟

دنیا پر از ژنرال‌های بدی است که بمب‌ها را روی هم می‌چینند

کتاب «بمب و ژنرال» پاسخ به این پرسش است. یک کتاب از چهره عریان جنگ. داستانی که گام به گام ما را با دلهره‌های آغاز یک جنگ همراه می‌کند اما طعم شیرین توقف جنگ را هم به ما می‌چشاند.

«روزی روزگاری اتم کوچولویی بود.» یک اتم کوچک که من هستم، که شما هستید!

«و روزی روزگاری ژنرال بدی بود که لباس نظامی‌اش قیطان‌های طلایی داشت.» یکی از آن‌هایی که کسب و کار جنگ، ظاهرشان را آراسته نگه می‌دارد!

«کره‌ی زمین پر از اتم است.. ما همه از اتم درست شده‌ایم.» اتم همان کوچک‌ترین و ریزترین است. ببینید که این ریزترین، چگونه جنگ را از کار می‌اندازد!

«وقتی اتم‌ها به طور طبیعی کنار هم قرار می‌گیرند، همه چیز خوب پیش می‌رود و...» زندگی جریان دارد! : «اما وقتی به یک اتم ضربه سختی زده شود... ناگهان انفجار وحشتناکی اتفاق می‌افتد و همه چیز نابود می‌شود.» اتم کوچولو افسرده است چون درون یک بمب است و می‌داند قرار است که یک بمب چه‌کاری انجام دهد: «همه چیز نابود شود.»

«و غم‌انگیز این است که

دنیا پر از ژنرال‌های بدی است که بمب‌ها را روی هم می‌چینند

... چه می‌شود کرد،

وقتی کسی این همه بمب دارد

آدم بدی هم می‌شود.»

اتم‌های درون بمب می‌دانند بمب‌ها می‌توانند بچه‌ها، مادرها، بچه گربه‌ها، پرنده‌ها و آدم‌های بسیاری را نابود کنند: «همه چیز ویران می‌شد و یک گودال سیاه به جایش درست می‌شد.»

پس اتم‌ها تصمیمی می‌گیرند، این ریزترین‌ها کاری می‌کنند: «پاورچین پاورچین از بمب بیرون آمدند...» و چه رخ می‌دهد؟ بمب از کار می‌افتد و از کار افتادن بمب، یعنی دیگر ویرانی نخواهد بود، جنگی رخ نخواهد داد!

روزی مردانی با ظاهری آراسته پیش ژنرال می‌آیند و می‌گویند: «ما این همه پول خرج کرده‌ایم که این بمب‌ها را بسازیم آن‌وقت شما این‌جا ول‌شان کرده‌اید که کپک بزنند!»

و ژنرال چه می‌گوید: «باید جنگ راه بیاندازیم. هیچ‌وقت کار و بار من مثل زمان جنگ رونق ندارد.» و اعلان جنگ می‌دهد. مردم می‌ترسند و با خودشان می‌گویند: «کاش به ژنرال‌ها اجازه نداده بودیم که بمب بسازند!» ژنرال بمب‌های‌اش را روی شهرها می‌اندازد اما آن‌ها از کار افتاده‌اند و مردم می‌فهمند: «زندگی بدون بمب خیلی بهتر است.» و تصمیم می‌گیرند دیگر اجازه ندهند جنگی راه بیافتد.

اکنون پاسخ این پرسش‌ها را می‌دانیم، آیا پیش از رخ دادن یک جنگ می‌توان به توقف آن فکر کرد و یا برای از کار انداختن آن، کاری کرد؟ آیا ما، آیا من به تنهایی می‌توانیم کاری بکنیم؟

کتاب را تا پایان بخوانید و ببینید وقتی جنگی در کار نباشد، سرانجام ژنرال‌ها چه خواهد شد!

تو یکی نه‌ای، هزاری تو چراغ خود برافروز

«کاری که به راستی دشوار است عقب نشستن و پاپس کشیدن است[3].» گاهی بهتر است مانند اتم‌های بمب، عقب بنشینیم: «خطری که امروز تهدیدمان می‌کند، انفعال نیست بلکه فعالیت کاذب است.[4]» گاهی بهتر است اجازه ندهیم که ژنرال‌ها بمب بسازند. فقط بدانیم، هر کدام از ما می‌توانیم در کار از انداختن بمب‌ها موثر باشیم.

دنیا با کتاب‌های خوب، هنرهای خوب، موسیقی‌های خوب، جای شادتری برای زیستن است اما بدون درک معنای صلح، نمی‌توان جنگ را پس زد. صلح، کاستن از خشونت است، مهربان‌تر بودن و یاری کردن است. کتاب‌هایی برای کودکان‌مان بخوانیم که آن‌ها را با خودشان آشتی دهد، صلح را درون‌شان بارور کنند و از دیگری برای‌شان چهره‌ای آشنا بسازند، چهره‌ی یک انسان! این کتاب‌ها، مفهوم صلح را، آرامش نبود جنگ را، و دیگری آشنا را درون‌شان نهادینه می‌کند. این کتاب‌ها و هنرها هستند که می‌توانند سپری در برابر فکر جنگ در ذهن آدم‌ها باشند. کتاب‌هایی که طعم صلح را به کودکان می‌چشانند. آن هنگام است که شاید بتوانیم به دنیایی بدون جنگ فکر کنیم.

تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید/ تو یکی نه‌ای، هزاری تو چراغ خود برافروز


[1] . پنج نگاه زیرچشمی، اسلاوی ِزیژک، مترجم علی‌رضا پاک‌نهاد، نشر نی

[2] . پنج نگاه زیرچشمی، اسلاوی ِزیژک، مترجم علی‌رضا پاک‌نهاد، نشر نی

[3] . پنج نگاه زیرچشمی، اسلاوی ِزیژک، مترجم علی‌رضا پاک‌نهاد، نشر نی

[4] . پنج نگاه زیرچشمی، اسلاوی ِزیژک، مترجم علی‌رضا پاک‌نهاد، نشر نی

نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on