این نوشته را یک بار خود بخوانید و سپس با کودکان و نوجوانان سهیم شوید!
زمانی درنگ کنید و به دنیای خیال پناه ببرید. روز سه شنبه آخر سال است و یک موجود فضایی از گوشه ای از آسمان به یکی از شهرهای ایران فرود می آید.شهر چهره عادی دارد.
موجود فضایی به کودکان نگاه می کند که از مدرسه به خانه برمی گردند. بچه ها هیجان زده اند. اما موجود فضایی چیزی از هیجان این بچه ها نمی فهمد. زمان با شتاب می گذرد. غروب نزدیک است. کم کم شهر دارد چهره عوض می کند. موجود فضایی حس می کند که چیزی دارد دگرگون می شود. صدای پیش انفجارها كه حكایت از آمادگی برای انفجارهای اصلی است، از راه می رسد. موجود فضایی با خود می گوید: یعنی چه ! چه خبر شده است!
شدت گرفتن انفجارها جایی برای ماندن نمی گذرد. کم کم نوجوان ها از خانه ها سرمی آورند، آن ها ترقه به دست به در و دیوار می کوبند. موجود فضایی با خود می گوید: چرا آن ها با در و دیوار می جنگند؟ مگر در و دیوار چه کرده اند؟
کسی نیست به او پاسخ بدهد. شماری از نوجوانان و بزرگسالان سرگرم تهیه مهمات هستند. اما بسیاری دیگر از این حرکت در رنجند. موجود فضایی این آدم ها را می بیند. گاهی نگاه او به چهره های نگران و ترسان کودکان خردسال و پیران می افتد. برخی از کودکان خردسال از شدت وحشت گریه می کنند و جیغ می زنند. در همین هنگام ترقه ای در دست یکی از نوجوان ها می ترکد. او مجروح می شود. موجود فضایی که خیلی متاثر شده است، با خودش می گوید: چرا این نوجوان با خود جنگ داشت ؟ مگر خودش با خودش چه کرده بود که به جنگ خودش رفته بود؟
کمی بعد همه جا تاریک می شود و شب فرا می رسد. صدای انفجارها در میان آتش بازی با فشفشه ها و کپه های آتش موجود فضایی را که همواره در آرامش زندگی کرده می هراساند. او به درون خانه ای پناه می برد. در این خانه بیماری روی تخت خوابیده است. کودکی به آغوش مادر پناه برده است و با شنیدن هر انفجار که پنجره ها را می لرزاند می لرزد و جیغی از وحشت می کشد. موجود فضایی به مادر و بیمار پیر می گوید: این عجیب ترین جنگی است که تا کنون دیده ام! تاکنون دیده بودید کسانی با خودشان بجنگند؟
مادر در حالی که چهره آرامش بخش موجود فضایی را به کودک خردسالش نشان می دهد، می گوید: اشتباه نکن کوچولو! این جنگ نیست! جشن است! جشن است!
موجود فضایی می گوید: جشن ! چه جشنی ؟
مادر می گوید: چهارشنبه سوری! جشن آتش و فرا رسیدن نوروز!
موجود فضایی می گوید: خیلی در آسمان گشته ام! گردون ها و گردونک های زیادی را زیر پا گذاشته ام! اما ندیده ام که در هیچ جشنی کسی یا کسانی خودشان را زخمی کنند، از بین ببرند!
مادر می گوید: قدیم ها این گونه نبود. چهارشنبه سوری جشنی ساده و دوست داشتنی بود! مردم در روستاها یا بلندی کوه ها آتش روشن می کردند! شب تاریک را با روشنی آتش می پوشاندند! مردم باور داشتند که در این شب فرشته های نگاهبان آدم ها از آسمان به زمین می آیند تا هر كدام به نیاكان و خاندان خود سری بزند و اگر از دستش برمی آمد به آن ها كمك كند. ایرانیان باستان با این باور كه آتش در شب تاریك راه خانه فرشته ها را به آن ها نشان می دهد، در بام ها و خانه ها آتش می افروختند.
موجود فضایی هیجان زده می شود و می گوید:چه جشن زیبایی! چه معناها و مفهوم عمیقی پشت آن است! اما من مطمئن هستم كه اكنون فرشته ها از شنیدن صدای این انفجارها و این میدان جنگ گریزان می شوند و هرگز پا به زمین نمی گذارند!
مادر می گوید: من هم مطمئن هستم! چطور ممكن است كه جشنی چنان زیبا به جنگی چنین زشت تبدیل شود و بازهم فرشته ها به سوی خانه های ما پرواز كنند! می دانی كه در این جنگ هیچ كودكی ایمن نیست و همه كودكان می توانند در خطر باشند!
موجود فضایی با صدایی همدردانه می گوید: می فهمم! می فهمم!
شب در میان صدای انفجارهای مرگبار می گذرد. روز بعد فرا می رسد. صبح زود هنگامی كه موجود فضایی از كوچه ها و خیابان ها می گذرد، نشانی از جشن نمی بیند، اما نشانه های جنگ به خوبی پیداست. كودكان و نوجوانان و حتا بزرگسالان مجروح یا جان باخته. شهر آلوده و كثیف. موجود فضایی از زمین دور می شود و با خودش می گوید: مسئولیت اخلاقی تبدیل یك جشن زیبا به یك جنگ زشت با كیست؟