دوست خوبی که خبر خوش راه افتادن یک کتابخانه ی اختصاصی کودک در روستای پوده از توابع شهرضا را داد؛ دعوت کرد که جمعه با مؤسسان این محل همراه شوم و آنجا را ببینم.
در راه سعی کردم با چگونگی انجام این کار به همت خانم بنفشه نفیسی و همسر و دختر ۴ سالهشان آشنا شوم. آنچه در زیر میخوانید خلاصهای از صحبتهای این بانوی فرهیخته است:
پدربزرگم ریشسفید روستای پوده و عضو «شورای ده»بود. ارتباط خوبی با مردم و شوق فراوانی برای خدمت به آن هاداشت . اقدامات فراوانی برای رفاه حال مردم روستا انجام داد و بسیار مورد قبول و محبت اهالی این روستا بود.
پس از فوت پدربزرگ ،ارتباط ما با روستا بسیار کم شد. تصویر پدربزرگ خوب و مهربان با قصههای قشنگی که در کودکی برایم میگفت، محبتی که به مردم داشت و تلاشی که برای خدمت به آن ها میکرد، در ذهن من نقش بسته بود و احساس میکردم باید یاد و خاطره ی او را زنده نگه دارم. وقتی مادر شدم ، تأثیر قصههایی را که برای کودکم «بهار» میگفتم ،روی ذهن و رفتار او میدیدم و احساس می کردم چه خوب است همه ی بچهها از آغاز کودکی امکان آشنایی با کتاب را داشته باشند به این ترتیب اندیشه ی ایجاد کتابخانه ی اختصاصی کودک در روستایی که قصههای پدربزرگ کودکی مرا در آن زیبا و رنگارنگ کرده و به من دانایی بخشیده بود، به وجود آمد.
این فکر را به وبلاگ خانوادگیمان که من و شوهر و فرزندم حرفهای مان را در آن میزدیم منتقل کردم. آدمهای علاقهمند بسیاری به این وسیله با ما ارتباط گرفتند . ایرانیان خارج کشور همراه داخلیها با هماهنگی خانوادههای شان یا خودشان کتاب فرستادند، کمک مالی کردند، کامپیوتر اهدا کردند و ابراز علاقه کردند که چنین کاری را در روستای شان انجام دهند و راهنمایی خواستند. با عدهای از افراد علاقهمند صحبت کردیم از کتابخانه روستای دماب دیدن کردیم و از راهنماییهای آقای میرزایی بهره گرفتیم. بالاخره دو اتاق کوچک ۲۴ متری در محلی مناسب در روستا (بر خیابان) بازسازی و کتابخانه را با چیدمانی کاملاً کودکانه آماده بهرهبرداری کردیم.
با ارشاد اسلامی اصفهان برای گرفتن مجوز تماس گرفتیم. آن ها ما را بسیار تشویق کردند و گفتند با وجودی که طبق آییننامه حداقل فضای مناسب ۱۵۰ متر است اما ما میکوشیم کاری بکنیم. آن ها نمیتوانستند باور کنند که ۲۴ متر فضا میتواند تا این حد زیبا و کودکانه و پرجاذبه از کار در آید.
بالاخره چندی پیش کتابخانه با حضور کودکان روستا و مادران شان افتتاح شد.
خانم بنفشه نفیسی در رشته ی علوم آزمایشگاهی تحصیل کرده است و در یک آزمایشگاه تشخیص طبی کار میکند .
کتابخانه به صورت باز بود .کتاب ها به جای شماره برچسب رنگی داشتند. هر طبقه رنگی خاص داشت تا کودک بتواند کتابی را که برداشته است، به قفسهاش برگرداند. اسباببازیها به طرز زیبایی چیده شده بود. در وبلاگ «حرفهای خودمانی» از قول بهار خوانده بودم که بسیاری از اسباببازیهایش را شسته و تمیز کرده است تا برای بچههای پوده ببرد. دو سه کامپیوتر بود که هنوز راهاندازی نشده بود تا بچهها اول با شیوه ی امانت گرفتن کتاب و رفتار در کتابخانه آشنا شوند.
بهار کوچولو کار با «پازل» را به بچهای همسن خودش یاد میداد. بچهها ی دیگر عدهای کتاب میخواندند و جمعی هم دور پازلها جمع شده بودند. بچهها به پازل و کتاب های گروه سنی پیش از خودشان علاقه نشان میدادند و بنفشه خانم به درستی معتقد بود که باید آن ها را آزاد گذاشت تا اول آنچه را بهموقع و در سن خودش تجربه نکردهاند ،تجربه کنند و بعد به مطالعه کتاب های گروه سنی خودشان بپردازند.
برای قصهگویی چون تعداد خیلی زیاد بود، مجبور بودند میز و صندلیها را گوشه ی دیوار روی هم بچینند و بچهها روی موکت نشستند. دوست ما از انجمن دوستداران ادبیات کودک و نوجوان قصه ی حضرت یونس را به شکل جالبی با طرح فضای آب، ماهی و... برای بچهها گفت و گاهی هم وسط قصه میپرسید: اگر شما جای یونس بودید چه میکردید؟ و نظر بچهها را میشنید و قصه را ادامه میداد. مادرها هم حضور داشتند و با علاقهمندی گوش میدادند.
من هم با خوشحالی قصه ی "خرگوش باهوش" را که در کودکی روی من خیلی تأثیر گذاشته بود برای شان گفتم .. بعد از آن ها خواستم نمایش این قصه را اجرا کنند.
وقتی کارگاه تمام شد تا حدود یک ساعت بعد بچهها کتاب هایی را که امانت گرفته بودند پس میدادند و کتاب جدید میگرفتند.
گروهی از آنجا دل کنده نمیشدند کتاب برداشته بودند و در اتاق دیگر میخواندند. فضا برای شان دلنشین بود و احساس تنگی نمیکردند در اینجا دانا میشدند تا توانا شوند. فکر میکردم چه خوب بود که عدهای یاری میکردند تا زمین مخروبه ی پشت این دو اتاق کوچک به سالنی بزرگ برای مطالعه ی کودکان این روستا تبدیل شود.
دنیای خیلی بهتری داشتیم اگر دنیای همه، مثل این خانواده بزرگ بود و در مییافتند که سعادت خود و فرزندان شان در گرو سعادت همه ی جامعه است.