لالو یا مراد پسر کوچکی است که نمی تواند حرف بزند. او با مادر بزرگ خود با نام عجب دایزا زندگی می کند، زیرا مادرش هنگام تولد لالو از دنیا رفته و پدرش هم وقتی او کوچک بود زیرچرخ گاری می ماند و از بین می رود. همه ازاو گریزان هستند چون پیرزنی از اهالی روستا بنام چچو او را شوم می نامد و قدم او را که سبب از بین رفتن پدر و مادرش شده نحس می داند.
روزی که عاشیق آیدین بر سر بالین بیماری برای درمان حاضر می شود لالو با او و سازش آشنا می شود. او عاشیق را تا کلبه اش تعقیب می کند و هر روز به آنجا می رود و به صدای ساز او گوش می دهد. او که ازکودکی با صداهای طبیعت آرام می شد و بخواب می رفت و این بار شیفته ی صدای ساز می شود. او از عاشیق آیدین کمانچه زدن را می آموزد و بدون آنکه خود بداند به او نزدیک می شود چون عاشیق در اصل پدربزرگ اوهم هست ولی بدلیل دسیسه و فتنه های چچو به جنگل پناه برده و آنجا زندگی می کند. عاشیق آیدین می میرد ولی پیش از مرگش نواختن ساز و راه ورودی مخفی خانه را به لالو یاد می دهد. لالو گاه و بیگاه آنجا رفته و و ساز می زند و همین موجب ترس اهالی می شود و به تحریک چچو کلبه را آتش می زنند. لالو فرار کرده و به غاری پناه می برد. روزی که در حال نواختن ساز بود متوجه نقشه حمله دزدان به دهکده می شود. با نواختن پیاپی ساز سبب نجات مردم از دست دزدان می شود. او با این کار هم بر باورهای اشتباه و خرافی مردم خط بطلان می کشد و هم دست چچو را برای آنان رو می کند و حالا دیگر نه از لالو و نه از صدای کمانچه او نمی هراسند.
اهمیت و ارزش موسیقی و اعتبار آن نزد اقوام گوناگون و اینکه کلام موسیقی از هر کلامی شیرین تر است و پرداختن به خرافات و نفی آن و همچنین مطرح کردن کودکی معلول با ناتوانی سخن گفتن و داشتن استعداد در موسیقی و عشق به طبیعت و موسیقی از نکات بارز کتاب است. در سرزمین ایران اقوام گوناگون در کنار هم زندگی می کنند. در این داستان نوجوانان با باورها و شیوه ی زندگی اقوام ترکمن ها هم آشنا می شوند.