هانی خرسه در فصل بهار، جالیز رو کاشت و تابستون که رسید، سبزیجات فراوونی در جالیز داشت که در حال رشد بودن. اون مقداری خیار، گوجهفرنگی، لوبیاسبز، و کدوتنبل کاشته بود؛ اما دوستداشتنیترین چیزی که توی جالیز کاشته بود، شلغم بود. وقتی که شلغمها آمادهٔ چیدن شدن، سطل سبزرنگی برداشت و به جالیز رفت. هانی شلغمهایی رو که قسمت بالاشون به رنگ بنفش دراومده بود چید، اونها رو شست، و بعد همراه با سیبزمینی و سوسیس، گذاشت تا بجوشه. این، شام اون شب هانی خرسه بود. وای که چقدر شلغم دوست داشت … خیلی خوشمزه بود!
روز بعد هانی رفت تا باز هم چندتا شلغم بچینه، اما در جا خشکش زد: شب پیش یک نفر اومده بود و همهٔ شلغمهای جالیز رو دزدیده و برده بود. خیارها هنوز بودن، همینطور گوجهفرنگیها و لوبیاسبزها و کدوتنبلها؛ اما از شلغم خبری نبود.
هانی سطل سبزرنگش رو انداخت و به دور و بر نگاه کرد و چند جا، رد پنجههایی رو دید: «آهان! فکر میکنم که کار یک راکون باشه. به نظرم میاد که این رد پاها مال راکون باشه.» هانی رفت توی جنگل پشت خونهاش و از این درخت به اون درخت، به دنبال خلافکار گشت.
هانی به یک درخت بلوط غولپیکر رسید، و متوجه مقداری تکههای شلغم شد که پای درخت، روی زمین ریخته. تکههای بنفشرنگ شلغم رو برداشت و نگاه کرد: «آهان! اینها شلغمهای منه!» سرش رو بالا آورد و توی شاخهها رو نگاه کرد: «آهای راکون، همین الان بیا پایین. من میدونم که تو بودی که همهٔ شلغمهای منو خوردهای!»
راکون به پایین نگاه کرد و خرس عصبانی رو دید: «ای وای!» بعد از درخت پایین اومد و پرید روبروی هانی ایستاد. هانی پاش رو به زمین کوبید:«خوب؟ چی میخوای بگی تا از خودت دفاع کنی؟»
راکون از ترس میلرزید: «معذرت میخوام. گرسنه بودم.»
هانی متوجه شد که راکون چقدر ترسیده: «ببین چی میگم. اگه بیای به من کمک کنی تا علفهای هرز رو بکنم، هر شب اجازه میدم یک شلغم با خودت بیاری خونه. خوبه؟ چون که تو همهٔ شلغمها رو خوردهای، میتونی بیای به من کمک کنی تا یککم شلغم بکارم.»
راکون لبخند زد: «اینجوری خیلی خوبه!»
از اون به بعد، هانی و راکون هر دو راضی بودن. یک نفر بود که به هانی در کندن علفهای هرز کمک کنه، و راکون هم هر شب یک شلغم به خونهاش میبرد و میخورد