دال سحر آمیز:
ادبیات تخیلی در جایگاه ادبیاتی «فراواقعیت» مدعی پرش از شرایط انسانی و ساختن و جایگزین کردن جهانی برتر به جای آن است. به گفتهی دبلیو. اچ. اودن۲، س.ی اس. لوئیس۳، و جی. آر. آر. تالکین۴ این برداشت از ادبیات تخیلی یعنی ارضاکنندهی اشتیاق برای واقعیتی بیهمتا، کاملتر و بهتر بر خواندنهای دیگر این نوع ادبی غالب میشود. (رزمری جکسون، ۱۹۸۱)
ادبیات کودکان رولد دال، به ویژه، به خوبی مناسب آن نوع خواندنی است که جکسون میگوید که در خواندن فانتزی همگانی شده است. دال خوانندگانش را قادر میسازد که واقعیت مربوط به خودشان را از طریق به کار بردن ساز و کار فانتزی که او در کتابهایش میآورد، متعالی کنند. بنابراین، خوانندگان دال ممکن است حداقل در خیال و پندار از دنیایی بیهمتا استقبال کنند. دال روی خانوادهی از هم پاشیدهی پرجنب وجوش و کودکانی که اسیر جامعهای خاص هستند، تمرکز میکند. دنیایی که او شخصیتهای جوانش را در آن جای میدهد، غمانگیز و ترسناکاند و اغلب این جهانها با ارتباطاتی که شالودهاش بر ستم است، اداره میشوند.
درهرحال، دال شخصیتهایش را سرگردان و درمانده رها نمیکند. او جادو را در این دنیا وارد میکند تا به این وسیله بچهها را به ارتباطات خانوادگی جدید و دوست داشتنی پیوند دهد. این موضع در آثاری مانند ماتیلدا (۱۹۸۸)۵، جیمز و هلوی غولپیکر (۱۹۹۵)۶، غ ب م، غول بزرگ مهربان (۱۹۸۲)۷ و جادوگرها (۱۹۸۳)۸ بسیار آشکار است.
این تأکید دال بر برگرداندن شخصیتهایش به ساختار خانوادگی طبیعی و مهرآمیز و در نتیجه به جامعهای سالم است که نتیجهگیری نهایی جکسون را از فانتزی که فانتزی فقط واقعیتگریز و در نتیجه زیانبار است، به چالش میکشد. به دلیل اینکه دال بر امکاناتی که فانتزی برای جهان «واقعی» به ارمغان میآورد، انگشت میگذارد، فانتزی او لزوماً واقعیتگریز نیست و بیشتر نشاندهندهی خشنودی و رضایتمندی از «تمایل برای واقعیتی بیهمتا، کاملتر و بهتر» است. (جکسون، همانجا)
کندوکاو دال دربارهی رابطهی میان کودک و والدین به دو دلیل جالب است؛ یکی تاریخ خانوادهی خودش و دیگر مرحلهی شکلگیری ذهنی خوانندگانش. او میتواند با روشنبینی دربارهی کودکان یتیم بنویسد؛ زیرا تجربهی شخصیاش حاکی از پریشانی و شکستی است که بر تاریخچهی خانوادگیاش اثر گذاشته است.
جکسون چنین مینویسد: «ادبیات فانتزی، مانند هر متن دیگری، در چارچوب بافت اجتماعی خودش مشخص و تولید میشود. اگرچه ممکن است در مقابل محدودیتهای این بافت، با زحمت راه خودش را باز کند، ولی اغلب به روشنی بیان میشود و نمیتواند جدا از این بافت درک شود. اجزای سازندهی شکلهای فانتزی بسیارند؛ این اجزا در هر اثری از راههایی مختلف بر یکدیگر تأثیر متقابل دارند. تشخیص این اجزا بستگی به ویژگیهای جنسی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و تاریخی نویسنده دارد.»
فانتزیهای ادبی دال در چارچوب بافت اجتماعی که او ناچار بود در آن زنده بماند، آفریده شدهاند؛ کاملاً آشکار است که این دخالت تجربههای شخصی در نوشتههای ادبیات کودکان است. فانتزی او از تلاشی که خودش در آغاز کار (فانتزی) به آن سرعت بخشید، جدا نیست؛ این تلاش هستهی اصلی فانتزیاش را شکل داد و بنابراین، ما باید توجه ویژه به دنیایی که او و داستانهایش آفریدند، داشته باشیم.
رولد دال در ۱۹۱۶ به دنیا آمد. پدر و مادرش، هارولد و سونی دال بودند. او فرزند ازدواج دوم پدرش بود. هنگامی که چهار ساله شد، آستری، خواهر بزرگش از سینهپهلو مرد و در مدت یکماه پدرش هم از همین بیماری فوت کرد. دال این پیشآمد را با زبانی ساده چنین شرح میدهد: «آستری از همه نظر مورد لطف پدرم بود. پدرم به او علاقهی شدیدی داشت و واقعاً مرگ ناگهانیاش در روزهای بعد باعث شد، زبان پدرم بند بیاید. او به قدری در این غصه غرق شد که وقتی، تقریباً یک ماه بعد، خودش هم سینه پهلو گرفت، برایش مهم نبود که میمیرد یا زنده میماند. او با این بیماری مبازره نکرد. من مطمئنم که او فکر میکرد پیش دختر عزیزش به آسمان خواهد رفت.» (دال، ۱۹۸۴)
این پیش آمد تأثیر زیادی روی دال جوان داشت. برای ایجاد ترس در یک کودک تغییر شرایط خانوادگی بر اثر مرگ و پذیرش بیثباتی دنیای پیرامونش کافی است. بعدها کریستین هاوئرد (۲۰۰۰)۱۰ چنین اظهار میکند که دال از حس طرد شدن از جانب پدر و مادرش و اینکه پدرش مردن همراه فرزند محبوبش را به بودن با پسر جوانش ترجیح داده، رنج میکشیده است. این حس ناراحتکننده که او از دید سرپرستانش قربانی مطرودی بوده، در شخصیتهای داستانهایش محسوس است.
افزون بر این جنبهی عاطفی، اینکه خانوادهی او بعد از مرگ پدر مجبور بودند گلیم خود را از آب بیرون بکشند، در عمل، شرایط آسانی نبوده است و تأثیر جدی بر شکلگیری شخصیت دال داشته است. او در کتاب «پسر»۱۱ (۱۹۸۴) مینویسد: «مادرم دختر و شوهرش را به فاصلهی چند هفته از دست داد. خدا میداند که این فاجعهی دوگانه چه ضربهای میزند. او در اینجا یک زن نروژی در سرزمینی بیگانه بود که ناگهان به تنهایی با مسئولیتها و مشکلات بسیار حساسی روبهرو شد. او از پنج بچه مراقبت میکرد، سه فرزند خودش و دو تا هم از زن اول شوهرش و بدتر از همه، او بچهای دوماهه هم در شکم داشت.»
البته واضح است که گرچه رولد دال و مادرش شیفتهی هم بودند، ولی کودکی در آن سن نمیتوانسته است توجه مادرش را به نیازهایش جلب کند. او بهطور حتم نمیتوانسته است به قدر کافی ترسهای عادی ناشی از رها شدن در کودکیاش را تسکین دهد و این مشکل با مرگ زود هنگام پدرش تشدید شده است.
گذشته از این مشکل، شرایط آن زمان هم فرستادن دال را در شش سالگی به مدرسه الزامی میکرد. او از غربت به شدت رنج میبرد. این مسئله هم درک او را نسبت به ثبات کانون خانواده تقویت میکرد. ما کمکم متوجه میشویم که چرا این درونمایه بر بیشتر نوشتههای او حاکم است. به هرحال، تجربههای او در مدرسه وجه جدیدی از درک بیثباتی خانوادگی را برای او روشن کرد؛ او دیگر به جای مادر مهربانش با شخصیتهای مستبد عجیب و غریبی سر وکار داشت. که نخستین سرپرستانش بودند. هاوئرد (۲۰۰۲) مینویسد: «یکی از درونمایههای اصلی رمانهای دال، طرح ناکارآمدی خشونت و ستم از جانب شخصیتهای مستبد است.»
معمولاً دال، حداقل، در هر داستانش یک فرد بینهایت سنگدل، دگرآزار و خشکمغز را توصیف میکند. این بازتاب مستقیم تجربیاتش در مدرسهی شبانهروزی انگلستان است. «جولیا راوند (۲۰۰۲)۱۲ هم در اینباره چنین نظر میدهد: «اغلب مشاهده شده است که شخصیتهای مستبد دال از زمان تحصیل او در مدرسهی لند آو کتدرال ۱۳ و رپتن ۱۴ الهام گرفته شدهاند. او همیشه از تنبیههای منظم و نظم ارتجاعی و فاشیستی رنج میبرده است؛ یکی از این شخصیتهای مهم مدیر مدرسهی رپتن بوده است که «وحشیانهترین کتکها را به پسرهای تحت سرپرستیاش» میزده است. (دال، ۱۹۸۴) و بعدها اسقف اعظم کنتربری شده است. دال شدیدترین بی عدالتی را با این شخصیت خودکامه تجربه کرد، شخصی که ستم و سنگدلی مطلق را پشت نقاب فضایل مسیحی پنهان کرده بود.»
نمونههایی از این شخصیتهای سنگدل در داستانهای دال فراوان است؛ خانم ترانچبول ۱۵ در ماتیلدا، عمه اسپانج و عمه اسپایکر ۱۶ در «جیمز و هلوی غولپیکر» و جادوگرها در «جادوگرها». به باور جکسون «فانتزی بنا بر خصلت خود میکوشد آنچه را که در تجربهی کودکی از دست رفته و یا وجود نداشته جبران کند.» (جکسون، ۱۹۸۱) من قصد ندارم بگویم که دال یک کودک آسیبدیده بوده است؛ ولی باور دارم که تجربیات کودکی در او درکی از ترسهای ناگفتهی کودکی پدید آورده است؛ ترس ناشی از رها شدگی یا طرد شدگی از جانب سرپرست اول و نبود پشتوانهی بزرگسالی که از او مراقبت کند و نیازهای عملیاش را برآورده سازد. فانتزی دال بر این اساس است. او کمبودها و از کف رفتههایی را که خودش تجربه کرده است بیان میکند و اینها را بسیاری از خوانندگانش میتوانند درک کنند.
تعداد کثیری از خوانندگان دال ۶ ـ ۱۲ ساله هستند، یعنی در مرحلهی رشد میانهی کودکی این عامل مهمی برای بررسی دال در مورد خانوادههای ازهم پاشیده است. او خانوادههایی را تصویر میکند که کودکان را طرد و یا با آنها بدرفتاری میکنند (ماتیلدا، جیمز و هلوی غول پیکر) و یا پدر و مادر بهطور کامل غایباند (غول بزرگ مهربان، جادوگرها). این وضعیت ترس از مرگ پدر و مادر، موجب به وجود آمدن شدیدترین احساس وحشت در دورهی میانهی کودکی میشود.
خانواده نقش اصلی را در مرحلهی رشد کودکی بازی میکند؛ کودک کمکم به دنیای بزرگتر پیرامونش وارد میشود و بسته به رابطه با والدین، با شیوههای گوناگونی به این دنیا نزدیک میشود. اگر والدین بدرفتار یا غایب باشند، کودک مشکلات فراوانی را در رابطههای اجتماعی و رشد اعتماد به نفس خود تجربه خواهد کرد و این گره همواره مشکلات بسیاری را در بزرگسالی به وجود خواهد آورد. بنابراین، ضروری است که کودک رابطهای ثابت، ُپرمحبت و صمیمانه با فرد بزرگسالی داشته باشد تا با هدایت او به دنیای پیرامونش قدم گذارد.
دال در آثارش ممکن است موقعیتی بیافریند که در آن کودک، قربانی یک رابطهٔ آسیبشناختی شود، اما او این موقعیت را سرنوشت نهایی هیچکدام از شخصیتهایش نمیداند و آن را نادیده نمیگیرد و هرگز کودک را اسیر ستم رها نمیکند و سرانجام او را به جایی میکشاند که دوستش داشته باشند. واضح است که این موضوع برای کودکانی که کتابهای او را میخوانند، لذتبخش است. داستانهای دال برای کودکان این سن به دلایل دیگری هم جذاب است؛ کودکان در این مرحله وابستگی به بزرگترها را تشخیص میدهند و اینکه در زندگی به راحتی قربانی هوسها و آرزوهای آنها میشوند و بنابراین، احساس نیاز شدیدی برای تسلط به دنیای خودشان میکنند. این امر در دنیای واقعی از نظر فیزیکی برای کودکان ناممکن است، اما شخصیتهای دال ابزاری دارند که به وسیلهی آنها قادرند بر زندگیشان مسلط باشند. دال سر راه هر کدام از شخصیتهایش شرایط جادویی میگذارد و آنها را قادر میکند که با موفقیت آنها را در اختیار بگیرند و شرایط خودشان را بهتر کنند. بنابراین، دال هم ترسهای خوانندگان جوانش را آشکار میکند و هم آنها را قادر میسازد که غیرمستقیم و از طریق رفتارهای خودسرانهٔ شخصیتهای داستانی بر ترسهای خود غلبه کنند.
این حقیقت که دال از عنصر جادو استفاده میکند تا از آن طریق به خوانندگانش قدرت ببخشد تا سیاهیهای پیرامونشان را از بین ببرند، یک ایدهی عالی جادویی است. او دنیای کاملاً خیالی که در آن خوانندگانش بتوانند از شرایطشان فرار کنند، مانند نارنیا ۱۷ یا سرزمین عجایب نمیآفریند؛ به جای آن، داستانهایش را با استحکام در دنیای واقعی طبقات پایین یا متوسط بنا میکند، شرایطی که خوانندگان جوانش تجربه کردهاند و به راحتی میتوانند بشناسند. هنگامی که او این نوع نوشتههای جادوییاش را به شکل صحنههایی عادی تصویر میکند، جادو یک امکان پذیرفتنی میشود و این امر حتی به پیام خوشبینانهی او توان بیشتری میبخشد. خوانندگان میتوانند این جادوی «واقعی» را با خود ببرند و آن را قسمتی از دنیایی کنند که در آن جادو و واقعیت بر هم اثر متقابل میگذارند؛ بنابراین، زندگی مثل پیش از آن معمولی نخواهد بود.
رزمری جکسون ادامه میدهد: «فانتزی با جهان غیرانسانی ساخته نمیشود؛ این پدیده فراطبیعی نیست. جادو برعکس عناصر این جهان است، عنصر بنیادی آن در ارتباطات جدیدی به هم میپیوندند تا چیزی عجیب، ناآشنا و به ظاهر جدید عرضه کنند. «زیرا دال چنین عمل میکند. فانتزیای که او میآفریند قانعکننده است، زیرا به شکلی جذاب و وسوسهگر «واقعی» و امکانپذیر است. گرچه هر کدام از داستانهایش که در موردشان بحث خواهیم کرد، یگانه و بیهمتاست، ولی از نظر کاوش در خانوادهای به هم ریخته یا از هم پاشیده و بهبود بخشیدن معجزه آسای آن به وسیلهی جادو مشترکاند.
در داستان «جیمز و هلوی غولپیکر» دال به ما میگوید: «تا چهارسالگی، جیمز زندگی خوشی داشت. او با پدر و مادرش در آرامش زندگی میکرد.» این وضع خوش قبل از آن بود که پدر و مادرش را یک کرگدن عصبانی بخورد. نکتهی جالب اینجاست که شخصیتهای داستانهای دال بسیار جواناند و بیشتر در همان سنی هستند که او در آن سن پدرش را از دست داد. جیمز بعد از از دست دادن پدر و مادرش، خودش را تنها و ترسان در دنیایی بیانتها و دشمنخو میبیند. او را پیش عمههایش، اسپانج و اسپایکر میفرستند. این سرپرستها در مقابل قهرمان کوچولوی ما دست به تمام روشهای سنگدلانه و شقاوتآمیز میزنند: «درست از همان اول، جیمز بیچاره را بیهیچ دلیلی به باد کتک میگیرند.» آنها هرگز او را با اسم واقعیاش صدا نمیکردند و همیشه او را «جانور کوچولوی نفرت انگیز» یا «مزاحم کوچولوی بوگندو» میخواندند. جیمز هیچ اسباب بازیای نداشت و هیچ بچهای هم اجازهی بازی با او را نداشت.
دال جیمز را از چیزهایی محروم میکند که خوانندگان جوانش میتوانند کمبود آنها را حس کنند. او دربارهی شباهت زندگی جدید جیمز با «سلول زندان» شکی ندارد و توصیف تهییج کنندهی او از وضعیت روحی جیمز، هیچ راهی به جز همپیمانی با این قهرمان غمگین جلوی پای خواننده نمیگذارد. او مینویسد: «با گذشت زمان، (جیمز) غمگین و غمگینتر و تنها و تنهاتر میشد و هر روز ساعتها ته باغ میایستاد و با حسرت به دنیای جذاب ولی برای او ممنوع خیره میشد.»
دال با دقت دنیای اسپانج و اسپایکر را با دنیای جادو کنار هم میگذارد. توصیفهای روشن او از رفتارهای آنها، آشکارا، در خدمت هم پیمان کردن خوانندهها با جیمز است و دیگر جای بحثی نیست که این امر ایجاد یک خانوادهی از هم پاشیده است: «عمه اسپانج چشمهای ریز موش مانند، دهانی گود و شبیه غار و صورتی پف کرده و رنگ پریده داشت و مثل این بود که آماده است هر آن از کوره در برود. او شبیه کلم سفید خیسی بود که زیادی پخته باشد. عمه اسپایکر هم لاغر و دراز و استخوانی بود. صدای گوشخراشی داشت و لبهایی باریک و خیس و دراز. آن دو عجوزهی وحشتناک آنجا نشسته بودند و نوشیدنیشان را خوشخوشک مینوشیدند و هرازگاهی سر جیمز فریاد میزدند که تندتر هیزمها را بشکند.» جیمز یکریز کار میکرد، درحالیکه آنها به سر و وضع خودشان ور میرفتند. جیمز به کارهایی که کودکان خوشبخت میکردند، فکر میکرد و «دانههای درشت اشک از چشمانش جاری میشد و از گونههایش پایین میریخت.» وقتی که عمهها فهمیدند که جیمز گریه میکند، به جای همدردی با او یا متوقف کردن کارش فریاد زدند: «فوراً گریه را تمام کن و کارت را ادامه بده، جانور کوچولوی نفرت انگیز!» جیمز در واقع خانوادهای نداشت؛ بچه بود و کاملاً بیدفاع و تحقیر میشد.
برای دگرگون کردن این شرایط، چارهی دیگری به جز ورود جادو نیست؛ حتی کسانی که برای بهبود شرایط کارگران جامعه، باورهای امکانپذیر و راسخی دارند، باید اعتراف کنند که کمی جادو بینهایت خوب است و در چنین شرایطی بسیار مؤثر خواهد بود. همین که عمه اسپایکر آخرین حرف رذیلانهاش را میزند، جیمز در آخر باغ پنهان و در آنجا با مرد کوچک عجیبی روبهرو میشود. مرد به او نزدیک میشود و پاکتی را به او نشان میدهد و میگوید: «عزیز من، به این نگاه کن.» و پاکت را باز میکند و به طرف جیمز میگیرد.
این اولین بار است که این توصیف نشانی از جادوی هیجانانگیزی دارد؛ اما دال برای کودکانی که هنوز قادر به درک نشانهها نیستند، به طور دقیق میگوید که در کتاب کسی با صدایی نسبتاً مهربان با جیمز حرف می زند و این چنین جادو قدم به دنیای جیمز میگذارد. جیمز درون پاکت را نگاه کرد و کلی دانههای ریز سبز، تقریباً به اندازهٔ یه دانه برنج دید که شبیه سنگ یا بلورهای کوچک بودند. آنها بسیار زیبا بودند و درخشندگی عجیبی داشتند؛ نور عجیبی که باعث میشد به عالیترین شکل بدرخشند و برق بزنند.»
«زبان چند تا سوسمار! صد تا زبان باریک و دراز و لیز با چشمهای یک مارمولک مدت بیست شبانه روز توی جمجمهی یک جادوگر آبپز شده! به آنها انگشتهای یک بچهمیمون، خرخرهی یک گراز، منقار یک طوطی سبزرنگ، عصارهی یک جوجهتیغی و سه قاشق ُپرشکر اضافه شده و یک هفتهی دیگر هم جوشیده و بعد بقیهی کار به عهدهی نور ماه گذاشته شده!»
مرد کوچک به جیمز میگوید: «اتفاقات عجیبی در زندگی تو خواهد افتاد، اتفاقات افسانهای و باور نکردنی؛ و دیگر هرگز در زندگیات سختی نخواهی دید.»
پاکت از دست جیمز روی زمین میریزد و زبانهای سوسمار روی زمین پخش و پلا میشوند؛ آنها دقیقاً زیر ریشههای درخت پیرهلو فرو میروند و به یک هلوی شگفتانگیز تبدیل میشوند. در اتفاق هیجانانگیز بعدی، عمهها سر جیمز فریاد میکشند، با او بد رفتاری میکنند و شبانه او را بیشام و با تیپا، از خانه بیرون میاندازند. او به باغ میرود و سوراخی در هلو کشف میکند و به درون آن میرود. وقتی عمهها میفهمند که او غیبش زده است، آسوده خاطر میشوند؛ زیرا فکر میکنند که احتمالاً او در یک حادثهٔ مرگ آور از بین رفته است. دال هرگز به هیچ بدجنسی اجازه نمیدهد که بی تنبیه شدن قسر دربرود. پس عمهها را در زیر هلو که از درخت میافتد، له و لورده میکند و زندگی آنها را میگیرد.
اگرچه سرپرستان شیطان صفت با قدرت میوهی جادویی شکست میخورند، باز دال راضی نمیشود که جیمز را تنها رها کند. او اهمیت رابطهی مثبت خانوادگی را درک میکند؛ بنابراین، جیمز در هلو دوستان جدیدی پیدا میکند و خانوادهی مهربانی از حشرات غولپیکر تشکیل میدهد. دال با ابزار جادو زندگی جیمز را رقم میزند، جیمز خانه و دوستانی مییابد که از او مراقبت میکنند. «جیمز هنری تروتر که اگر یاتان باشد آن وقتها غمگینترین و تنهاترین پسر کوچولویی بود که میشناختید، حالا در دنیا یک عالمه دوست و همبازی دارد.» افزون بر این، دال خوانندگانش را دعوت میکند که به جیمز بپیوندند.
«جیمز خانهی کوچکی (که از هستهی هلوی بسیار بزرگی ساخته شده است) در پارک مرکزی دارد و از کسانی که داستان او را خواندهاند، دعوت میکند که سری به او بزنند. دال آنچه را که به جیمز بخشیده به خوانندههایش هم عرضه میکند؛ یعنی یک خانه. این ویژگی شخصیت دال است، کسی که تخیل را برای خوانندههایش به دنیای واقعی میآورد. این امر یکبار دیگر این اظهار نظر جکسون را که فانتزی فقط باعث جدایی خوانندگان از دنیای واقعی میشود باطل میکند.
در غ ب م، غول بزرگ مهربان، برعکس جیمز ما با سوفی، دختر کوچکی که هرگز خانوادهای نداشته است، روبه رو میشویم. او در یک پرورشگاه زندگی میکند و غول بزرگ مهربان او را ربوده است. بازسازی جادویی خانوادهی سوفی انجام میشود و چون او یک کودک است، میتواند غول و جادوی او را باور کند. دال در این داستان از خواب برای نشان دادن جادو بهره میگیرد. جکسون چنین مینویسد: «ادبیات فانتزی هم که با خواب شباهتهای زیادی دارد از ترکیب عناصر بسیاری ساخته میشود و بیشک با گسترهای از این عناصر اصلی که در دسترس نویسنده است، مشخص میشود.» بنابراین، خواب در این داستان وسیلهای میشود برای سوفی و غول که دنیاهایشان را دگرگون کنند، آنها مو به مو عناصر مختلف خواب را به منظور ایجاد یک موجودیت جدید دوباره با هم ترکیب میکنند و با آن راه جدیدی، برای زندگی با هم و تشکیل یک خانواده، میسازند.
مسئولیت بعدی دال، در جایگاه نویسنده، ترکیب و سر هم کردن دوبارهی عناصری مادی و این جهانی برای آفرینش فانتزیای است که با آن دنیای سوفی را تحملپذیر کند. در این داستان سوفی با «غ ب م» همراه میشود و آنها تصمیم میگیرند که وظیفهی نجات زمین را از بلای غولهای آدمخوار، که هر شب به کشورهای جهان هجوم میبرند، به انجام رسانند. این دو قهرمان با هم کار میکنند و ملکهی انگلستان را قانع میکنند که به آنها در این گرفتاریشان کمک کند؛ ملکه میپذیرد و به سوفی و غ ب م اجازه میدهد که در کوشکی نزدیک قصر وینزر ۱۸ زندگی کنند. داستان «جادوگرها»، از بسیاری جهات، به غ ب م شبیه است. در هر دوی این داستانها بیشتر آرزوی طرد چیزی بیان میشود تا ظهور آن.
جکسون معتقد است که فانتزی مخلوق ادبیات آرزو، لزوماً دربارهی بیان آرزو بحث میکند. در بعضی شکلها ما خواهان ظهور آرزوهایمان هستیم؛ در داستان «جیمز و هلوی غولپیکر»، جیمز آرزومند خانوادهای است که او را دوست داشته باشند و سرانجام این آرزو عملی میشود.
در شکلهای دیگر، آرزوی نابودی وحشت و هراس را داریم؛ در غ ب م سوفی و غول خواهان طرد غولهای ترسناک از جامعهاند. از طرفی به نظر میآید که نوسازی و ترمیم نهاد خانواده یک پیامد جانبی در پویایی اصلی داستان است که باید شر و بدی را از جامعه بیرون براند. این مسئله در جادوگرها هم دیده میشود؛ طرح اصلی داستان دربارهی شکست جادوگرهای جهان است که در همهجا به دنبال نابودی کودکاناند. در هر حال، نهاد خانواده در این مسیر به شکلهای جالبی بازسازی میشود.
در «جادوگرها»، دال ابتدا ما را با کودکی که از داشتن سرپرستی مهربان محروم است روبه رو نمیکند. پسر کوچولوی داستان زمانی به ما معرفی میشود که پدر و مادرش در تصادف ماشین مردهاند و دال میگوید: «هنوز هم وقتی که او به این حادثه فکر میکند، بدنش به لرزه میافتد.» این پسر کوچولو رابطهی بسیار نزدیکی با مادربزرگش دارد. مادربزرگی که بسیار پیر است و مرگ تهدیدش میکند.
به نظر میرسد که این کتاب به زندگی خود نویسنده بسیار شبیه است. او در این داستان دوران رشد نوجوانی خودش و اضطرابهای فراوانش را بازگو میکند. مادربزرگش بسیار پیر است و هنگامی که سینهپهلو میکند، وحشت آن خاطرات به داستانش اضافه میشود. در داستان پسر، دال دورهی بیماری مادربزرگش را توصیف میکند و این مسئله در داستان «جادوگرها» به شکل چشمگیری بازتاب مییابد. (شاید این نیز جالب باشد که این شخصیت خاص نامی برای خودش ندارد؛ خیلی ساده، نام او میتواند دال باشد.)
پسر در «جادوگرها» میگوید: «دکتر برای من شرح داد که سینهپهلو این روزها به دلیل کشف پنیسیلین دیگر بیماری خیلی خطرناکی نیست؛ اما زمانی که کسی بیشتر از هشتاد سالش باشد، مثل مادربزرگ من، بیماری بسیار خطرناکی میشود. دکتر گفت که با این شرایط او حتی جرئت بردن مادربزرگ به بیمارستان را ندارد. به همین دلیل او در اتاقش بستری شد. وقتی که کپسول اکسیژن و بقیهی آن وسایل ترسناک را برای او میآوردند، من بیرون از خانه پرسه میزدم.».
روشن است که پسر کوچولو از این حقیقت که مادربزرگش به زودی خواهد مرد، آگاه شده است. به نظر میآید که شرایط شخصیت این داستان بیشتر از خانوادههای داستانهای دیگرش یادآور خانوادهی ازهمپاشیدهی خود نویسنده است.
«در زمانی که مادربزرگ برای گذراندن دوران نقاهتش (از بیمارستان) به مرخصی میرود، او و نوههایش با جادوگرها روبهرو میشوند. پسر کوچولو آنها را تشخیص میدهد و برای پرهیز از نبرد با آنها از پشت پرده پنهان میشود، اما در امان نمیماند و آنها او را به وسیلهی دستگاه موشساز به موش تبدیل میکنند. در اینجا دال جادو را به خدمت میگیرد و جادوگرهای واقعی افسون «واقعی» را میسازند. به هر حال، پسر کوچولو میتواند با کمک بدن موشیاش معجونی را به جادوگرها بخوراند و انگلستان را از وجود همهی آنها پاک کند و اینچنین شر و پلیدی اخراج و طرد میشود. در هر صورت، با توجه به ترمیم و بازسازی یک کانون خانوادگی سالم با استفاده از جادو، موش شدن پسر، پیامد جالبی دارد. او با مرگ مادربزرگش دیگر در معرض خطر نیست. وحشت مرگ و تنهایی در آینده بیاثر خواهد شد.
- مامانبزرگ، عمر یک آدم ـ موش چقدره؟
- مادربزرگ گفت: «یک آدم موشی تقریباً سه برابر یک موش معمولی زندگی میکنه؛ حدودُنه سال.»
- من فریاد زدم: «چه خوب، عالیه! این بهترین خبری بود که تا حالا شنیدهام!»
- او با تعجب پرسید: «منظورت چیه؟»
- گفتم: «چون من هیچوقت نمیخواستم بعد از تو زنده بمانم، من نمیتونم تحمل کنم کس دیگری از من مراقبت کند.»
- در اینوقت سکوت کوتاهی شد. مادربزرگ با نوک انگشتش پشت گوشهایم را نوازش کرد. من احساس خوبی داشتم.
- پرسیدم: «مامانبزرگ، تو چند سالته؟»
- گفت: «هشتاد وشش سال.»
- هشت ـ نه سال دیگه زنده میمونی؟
- شاید، اگر کمی شانس بیارم.
- مییاری، چون تا آنوقت من یک موش خیلی پیرم و تو هم یک مادربزرگ خیلی پیر، ما هر دو با هم میمیریم. عالی میشه.
در کتاب «ماتیلدا»، برگشت پویایی به داستان «جیمز و هلوی غولپیکر» دیده میشود. از همان ابتدا معلوم میشود که ماتیلدا خانوادهای به هم ریخته دارد: «گاهی انسان به پدر و مادرهایی برمیخورد که هیچ علاقهای به فرزندانشان نشان نمیدهند. خانم و آقای ورم وود۱۹ از این دسته بودند. آنها پسری به نام مایکل و دختری به نام ماتیلدا داشتند و به خصوص به ماتیلدا به چشم یک پوست زخم نگاه میکردند. پوست زخم چیزی است که آدم باید، تا زمانی که بشود آن را کند و دور انداخت، تحملش کند. آقا و خانم ورم وود مشتاقانه منتظر روزی بودند که دختر کوچکشان را از سر خود باز کنند و او را به استان دیگری و یا حتی دورتر از آن پرت کنند. »
دال مینویسد که خانوادهی ماتیلدا او را دوست نداشتند و هرگز نمیتوانستند از او مراقبتی را که به شدت نیاز داشت بکنند. پدرش مردی حقهباز، خودپسند و احمق بود که به دخترش بیاعتنایی میکرد؛ او همواره به ماتیلدا میگفت که دختر کودن و به درد نخوری است: «تو یک احمق کوچولوی نادانی».
او این حرفها را بیهیچ ملاحظهای میزد و ماتیلدا به آن عادت کرده بود. مادر ماتیلدا زنی خانهدار، بزک کرده، بیخاصیت و چاپلوس بود که به زیان فرزندانش برای شوهرش خودشیرینی میکرد. افزون براین، ماتیلدا اولین شخصیت داستانی دال است که با چهرههای مستبد نظام آموزشی انگلستان، در شخصیت خانم ترانچبول، روبهرو میشود. بنابراین، او از دو جبههی مدرسه و خانه زیر ضربه است. دال باید ابزاری برای دفاع از خود در اختیار او بگذارد.
دال به ماتیلدا جادویی قوی میدهد و او به کمک هوش سرشارش میفهمد که میتواند این جادو را مانند یک نیروی جسمی در اختیار بگیرد. ماتیلدا میتواند با مهارت از دور اشیا را حرکت دهد۲۰ و از این هدیه برای گیر انداختن خانم ترانچبول حقهباز استفاده میکند، که به پس گرفتن خانهی خانم هانی از جانب ماتیلدا میانجامد (خانم هانی اولین آموزگار ماتیلدا است). به این معنی که وقتی ورم وود مجبور به فرار از کشور میشود، او ماتیلدا را به فرزندی میپذیرد. واکنش پدرش چنین است: «من عجله دارم، باید به هواپیما برسم. اگر او میخواهد بماند، بگذار بماند. از نظر من اشکالی ندارد.»
پدر و مادر ماتیلدا نگران نیستند که او را دوباره خواهند دید یا نه. به هر حال، در این مرحله، دال ماتیلدا را کاملاً دلبستهی خانم هانی میکند و رانده شدن نامهربانانهی او از جانب خانوادهاش بعداً خواننده را به فکر وا میدارد. ماتیلدا هم مانند جیمز، خانهی واقعیاش را با کمک دخالتی غیرمعمول در زندگیاش پیدا میکند.
دال در هر کدام از شرایط آسیبشناختی خانوادگی که در آن شخصیتهایش را میسازد از شکل متفاوتی از جادو استفاده میکند، او از سایهها و تاریکیهای جهانی که بیشتر کودکان در آن زندگی میکنند خبر دارد؛ به همین دلیل، او میداند که راه مبارزهی شخصیتهایش با این تاریکیها فقط استفاده از ابزار پیچیده و درک نشدنی جادوست.
جادو در نوشتههای دال هر چیزی میتواند باشد، از معجون تلخی که در جمجمهی یک جادوگر پخته شده تا مهار عقل. به همین دلیل، او به خوانندگانش امکان برابر دانستن جادو را با قدرتهای گوناگون میدهد. او نجواکنان میگوید که این احتمال هست که کودکانی که زندگی دشواری دارند بتوانند راههای دیگری هم برای رهایی کشف کنند. فقط باید به وقتش با دقت به دنبال آن باشند. او ابزاری به خوانندگانش عرضه میکند تا آنها قادر شوند با جدایی و طرد شدگی، که احتمالاً در جهان واقعی احساس میکنند، دست وپنجه نرم کنند. به این دلیل، او استاد جادوی واقعی و دوست حقیقی کودکانی است که کتابهایش را در مدرسه، گشت وگذار، و هرجای دیگری که هستند با خود دارند.
×هر یک از کتابهای رولد دال که در این مقاله نام برده شده است، در سایت کتابک معرفی و در سایت کتاب هدهد جهت خرید، ارائه شدهاند.
پی نوشت ها:
1 -Eileen Donaldson
2- 2W.H.Auden
3 - C.S.Lewis
4 - J.R.R.Tolkien
5 - Matilda
6 - James and the Giant Peach
7 - The BFG
8 - The Witches
9 – Astri
10 - Kiristine Howard
11 - The Boy
12 - Julia Round
13 - Land off cathedral
14 - Repton
15 - Trunchbull
16 - Sponge & Spinke
17 - Narnia/ Wonderlank
18 - Winsor
19 - Worm wood
20 - At telekinesis
منابع:
70 - Walt thomas va der. Spell-Binding Dahl:Considering Roald Dahl’s Fantasy. Change and renewal in children’s literature, Praeger publishers, 2004.p.131-140.