جیغ در گلو گیر کرده است
«یک روز عصر قدمزنان در راهی میرفتم؛ در یک سوی مسیرم شهر قرار داشت و در زیر پایم آبدره. خسته بودم و بیمار. ایستادم و به آن سوی آبدره نگاه کردم؛ خورشید غروب میکرد. ابرها به رنگ سرخ، همچون خون، درآمده بودند. احساس کردم جیغی از دل این طبیعت گذشت؛ به نظرم آمد از این جیغ آبستن شدهام. و این تصویر را کشیدم.» و این لحظه تولد تابلوی «جیغ» از مونک نقاش برجسته است. تصویری از انسانی که سرش را میان دستاناش گرفته و در زمینهای مواج در رنگهایی سرخ و نارنجی و سیاه، انگار که در میانهی آتش ایستاده است. انسانی که آبستن یک جیغ است و تمامی پیکرهاش درد میکشد. دردی که نمیتواند آن را بیرون بریزد. مونک فریاد شدید و بیانتهایی را که از طبیعت شنیده نقاشی کرده است. این جیغ صدایی ندارد، نه چون نقاشی است، بیصداست چون استخوانی است که در گلو مانده و به بیرون پرتاب نمیشود. دردی است که انسان آبستن اوست اما توان جدا شدن و رهایی از آن را ندارد: «چیزی که نمیتواند به بیرون راه یابد زنجیرهایاش را پاره کند.[1]»
تابلوی مونک نشانهای است برای جیغهایی که فریاد نمیشوند. این فقط مونک نیست که زمانی در زندگیاش آبستن یک جیغ بوده است. َبرای ما هم پیش آمده که آبستن فریادهایی بیصدا بودهایم. زندگی بسیاری از ما در این آشفتگی مواج فرو رفته و ما نمیتوانیم آن را به زبان بیاوریم. دنیای پیرامونمان سرد و خشک شده. گمان میکنیم تاریکی، سفت و سخت است و هرگز تغییر نخواهد کرد. میپنداریم تاریکی سرنوشت ما شده و ما و شهری را که در آن زندگی میکنیم در خود فرو برده است، به مانند شهری که کتاب «قول» از آن میگوید.
قلب من مثل درختان خشک پارکهای شهر، مچاله شده بود
کتاب «قول» تصویری است از دنیایی فرورفته در خشونت و زشتی. شهری که مردماناش هم شبیه سیمای شهر شدهاند و خشک و خشن و زشت، از هم میدزدند و به پستی عادت کردهاند. در این شهر، گیاهی نمیروید، باران نمیبارد و زندگی انسانها در روی زمین، حقیرتر و زشتتر از موشهای فاضلاب زیر شهر است.
کتاب «قول» از انسانهایی میگوید که در خود فرورفتهاند، تاریکی را سرنوشت خود میدانند و به زشتی تن دادهاند و همرنگیشان، تاریکی درونشان سبب شده که هیچ یک برای جدا شدن از این سیاهی، تلاشی نکند. آنها به ناراستی عادت کردهاند.
«وقتی که جوان بودم، در شهری خشن و زشت زندگی میکردم. خیابانهای شهر خشک و غبارآلود، از سرما و گرما ترک خورده و باران به خود ندیده بودند. همیشه شن بادی زرد رنگ، مثل سگی گرسنه به ساختمانها پنجه میکشید.»
این فقط مردم شهر نیستند که زنگار ناراستی برچهره دارند، دیوارها و خیابانهای شهر هم در خاکستر ناراستی فرو رفته است. یک شهر را سیاهی بلعیده است.
تصویر هم با ساختمانهای مواجاش، با آشفتگی و رنگهای خاکستری و غبارگرفته و خفهاش، همین را میگوید.
هیچکس در این شهر لبخند نمیزند. این شهر جز سیاهی، رنگی ندارد: «مانند بیشتر مردم با دله دزدی از دیگران زندگی میکردم و به حقیری و پستی خو کرده بودم. قلب من مثل درختان خشک پارکهای شهر، مچاله شده بود.» قلبی که توان دوست داشتن و دوست داشته شدن ندارد.
باز هم تصویر، گویای بسیاری سخنها است. پیکره مردمانی که سیاه و خاکستری هستند و در خود فرورفتهاند. مردمی که شبیه هم شدهاند و چهرههایشان در غبار و تاریکی است. به چشمهای هم نگاه نمیکنند. آنها یکدیگر را دوست ندارند. تنها دزدکی و زیرچشمی یکدیگر را میپایند. ما میتوانیم سکوت را از میان این تصویر بشنویم و سردی را حس کنیم. حتی آنها راست نایستادهاند و همه چیز از ساختمانها تا ماشینها و خیابانها در این شهر سیاه، کج است!
«یک شب پیرزنی را در خیابانی تاریک دیدم. نحیف و تنها بود و شکاری آسان. کیسهای بزرگ و پر در دست داشت... کیسه را به این سو و آن سو میکشیدیم تا اینکه گفت: اگر قول بدهی که آنها را بکاری میگذارم که کیسه را ببری.» و او قول میدهد تا پیرزن کیسه را رها کند.
دختر با کیسه فرار میکند و در تصورش آن را پر از پول و غذا میبیند: «اما وقتی بازش کردم کیسه پر از دانههای بلوط بود. به آنها خیره شدم.» و تغییر آغاز میشود. پوسته سخت و زشت و خشن شهر در حال ترکیدن است و تغییر در یک نفر، یعنی عمر سیاهی تمام شده است! :«جنگلی در دستانم بود.»
حس جدیدی به درون او راه یافته است، حسی از رویش که دنیای درون و بیرون او را تغییر میدهد.
او احساس خوشبختی میکند و سرش پر از آرزو و سبزی میشود: «کیسه بلوطها را بالشم کردم و خوابیدم، سرم پر بود از منظرههای پر شاخ و برگ.» تصویر را ببینید، پرندههای رنگی را در پیرامون او!
صبح که میشود، دختر دانهها را به شهر میبرد و در همه جا میکارد. کنار خط راهآهن، چراغ راهنمایی، میان خرابهها، ریلهای زنگ زده. او دانه میکارد و دانه میکارد: «در پارکهای متروک و باغهای حصارکشیده یا شیشههای شکسته، پشت کارخانهها و بازارها، در ایستگاههای اتوبوس...»
شهرِ در دود و سیاهی فرو رفته، دارد پوست میاندازد و سیاهی را به بیرون تف میکند.
روزها طول میکشد، زمان لازم است تا سبزی از زیر پوسته سخت و خشن شهر، بالا بیاید: «مدتها چیزی تغییر نکرد شنباد هنوز خیابانهای سوخته و ترک خورده را میخراشید. مردم همچنان مانند سوسکهای اخمو به خانههایشان میخزیدند اما آرام آرام جوانههای سبز نمایان شدند...»
جوانههای کوچک سبز و دختر خندان داستان را در تصویر ببینید.
گمان میکنم بدانید چه رخ میدهد. درختها اینجا و آنجا را میگیرند. اینبار سبزی جای سیاهی را میگیرد. مردم به خیابان میآیند، لبخند بر چهره دارند، به هم نگاه میکنند و با هم حرف میزنند. آنها به چشمهای هم نگاه میکنند و یکدیگر را دوست دارند.
تصویرهای شاد و رنگی این صفحهها را اگر با تصویرهای سیاه ابتدای کتاب مقایسه کنیم، این تفاوتها را آشکارا می بینیم.
خیلی زود همه دست به کار کاشتن میشوند: «دیگر سبزینگی مثل ترانه در شهر گسترده شد، به آسمان کشیده شد...« و باران میبارد و شهر پر از رنگ میشود و شهری به شهری دیگر، سبزی و شادی همه جا را میگیرد.
رنگ به شهر آمده است، ترانه و صدا و لبخند به شهر آمده و همه لباس رنگی به تن دارند. رنگ و شادی از شهری به شهر دیگر میرود و این سکوت سیاه شکسته میشود. از میان تصویر میتوانیم صدا و شادی را بشنویم.
«دیشب، یک دزد جوان در کوچهای خلوت مرا با کیسه بلوط گیر انداخت. لبخند زدم و با او معامله کردم و قول گرفتم. میدانستم دلها چگونه نرم میشوند و کاشتن ادامه مییابد.»
استخوان در گلو مانده را در فوران صدا به بیرون تف کنیم
اگر کمی به اطراف خود نظر کنیم، بسیار از این روایتها خواهیم دید. نمونه آن خبری درباره فعالان محیط زیست بود که چالشی جهانی را برای کاشت بلوط در زاگرس آغاز کردهاند. زاگرسی که بلوطهایاش در آتش سوختهاند. عکسی دیدم از یکی از آنها که به نهالهای بلوط کاشته شده نگاه میکرد. نهالهایی که سالها بعد جنگلی سرسبز خواهند شد.
همه ما جنگلی در دست داریم، درون همه ما پر از دانههای بلوط است، کافی است به سکوت سیاه تن ندهیم. یک انسان در تاریکی غرق شده، یک شهر در سیاهی فرورفته، باید فریاد بزند و رنج در تن مانده را بیرون بریزد باید سیاهی را تف کند و تصمیم بگیرد در ناراستی زندگی نکند.
به قولمان، به خودمان به روشنی وفا کنیم، تسلیم نشویم و زندگی در راستی و روشنی را انتخاب کنیم. دانههای بلوط را بکاریم. کم کم همه دست به کار خواهند شد و کاشتن ادامه مییابد: «در برابر این فریاد خاموش، باید فریاد رهایی، فریاد تصمیم، فریاد انتخاب را قرار دارد. فریادی که به واسطه آن، تنش تحملناپذیر، گریزگاهی مییابد. ما به تعبیری استخوان در گلو مانده را در فوران صدا به بیرون تف میکنیم.[2]» صدا بشویم!