پسرک چوپان و گرگ - افسانه‌های ازوپ 32

پسرک چوپان هر روز گله گوسفندان اربابش را نزدیک جنگلی که از روستا دور نبود، به چرانیدن می‌بُرد. مدتی که می‌گذشت چراگاه برای پسرکت کسالت‌بار می‌شد، و برای او برای این که سرگرم می‌شد یا با سگش باید حرف می‌زد یا نی می‌نواخت.

روزی که گوسفندها و جنگلِ بی‌صدا را نگاه می‌کرد، با خودش فکر کرد اگر یک گرگ دید که به سمت گوسفندها می‌آید، باید چه‌کار کند؟

ارباب به او گفته بود که اگر گرگی به گله گوسفندها حمله کرد، از مردم روستا کمک بخواهد. آن‌ها به کمک او می‌آیند و گرگ را فراری می‌دهند.

پسرک برای سرگرم شدنش فکری کرد. اگرچه حتی حیوانی مانند گرگ ندیده بود، به‌سوی روستا دوید و تا جایی که می‌توانست فریاد زد: «گرگ! گرگ!»

همچنان که پسرک چوپان انتظار داشت، روستاییانی که فریاد او را شنیده بودند، دست از کار کشیدند و با شتاب برای کمک، به‌سوی چراگاه دویدند. ولی هنگامی که به آن‌جا رسیدند، پسرک چوپان را دیدند که برای حُقّه‌ای که سوار کرده است، از خنده روده‌بُر شده.

چند روز بعد، دوباره پسرک چوپان فریاد زد: «گرگ! گرگ!»

دوباره روستاییان برای کمک به پسرک چوپان به بیرون از روستا دویدند و دوباره پسرک به آن‌ها خندید.

یک روز غروب که خورشید پشت درخت‌های جنگل ناپدید می‌شد و چراگاه را تاریک می‌کرد، گرگ واقعی از زیر بوته‌ای بیرون آمد و به گله گوسفندان حمله کرد.

پسرک وحشت‌زده به‌سوی روستا دوید و فریاد زد: «گرگ! گرگ!»

ولی روستاییان که صدای او را شنیدند، مانند گذشته برای کمک به او نرفتند. آن‌ها با خودشان گفتند: «او دوباره ما را نمی‌تواند فریب بدهد.»

گرگ بسیاری از گوسفندان گله پسر ک را کُشت و به‌سوی جنگل فرار کرد.

کسی سخن دروغ‌گو را باور نمی‌کند، حتی اگر راست بگوید.

برگردان:
شیرین سلیمی
نویسنده
ازوپ
Submitted by skyfa on