مادر توی اتاق نشسته بود. داشت خیاطی میکرد. منوچهر و مینا داشتند توی حیاط بازی میکردند. ناگهان توی اتاق آمدند. منوچهر گفت: «مادر، مینا میگوید که سال چهار فصل دارد. من می گویم که سال دوازده ماه دارد. حرف کدام یک از ما درست است؟»
مادر خندید و گفت: «حرف هر دوتای شما درست است. حرف تو درست است و حرف مینا هم درست است.
مینا گفت: «مادر، سال میتواند هم چهار فصل داشته باشد و هم دوازده ماه؟»
مادر گفت: «بله، مینا. حالا، مثل همیشه من از خود شما سؤال میکنم. شما به سؤالهای من جواب میدهید. آن وقت خودتان میفهمید که چطور سال میتواند هم چهار فصل داشته باشد و هم دوازده ماه. خوب، منوچهر تو میتوانی بگویی که هفته چند روز است؟»
منوچهر گفت: «بله، هفته هفت روز است.»
مادر گفت: «مینا، ماه چند روز است؟»
مینا گفت: «ماه سی روز است.»
مادر گفت: «منوچهر، سال چند ماه دارد؟»
منوچهر گفت: «من به مینا گفتم که سال دوازده ماه دارد.»
مادر گفت: «مینا، سال چند فصل دارد؟»
مینا گفت: «من به منوچهر گفتم که سال چهار فصل دارد: بهار، تابستان، پاییز و زمستان.»
مادر گفت: «حالا منوچهر، بگو ببینم هر فصل چند ماه دارد؟»
منوچهر گفت: «مادر، شما روزی گفتید که فصل بهار سه ماه است.»
مادر گفت: «درست است. فصل بهار سه ماه است. فصلهای دیگر هم هر یک سه ماه هستند. حالا که سال چهار فصل دارد، هر فصل هم سه ماه دارد، پس سال چند ماه دارد؟»
منوچهر گفت: «چهارتا سه ماه.»
بعد منوچهر و مینا حساب کردند و گفتند: «بله، مادر چهارتا سه ماه میشود دوازده ماه.»
مادر گفت: «حالا هرچه گفتیم از اول برای من بگویید.»
مینا گفت: «هفته هفت روز است.»
منوچهر گفت: «ماه سی روز است.»
مینا گفت: «سال دوازده ماه دارد.»
منوچهر گفت: «سال چهار فصل دارد: بهار، تابستان، پاییز و زمستان.»
مینا گفت: «هر فصل سه ماه است.»
منوچهر گفت: «در بهار هوا نه گرم است و نه سرد. در تابستان هوا گرم است، گاهی هم خیلی گرم میشود. در پاییز هوا نه گرم است و نه سرد. در زمستان هوا سرد است، گاهی هم خیلی سرد میشود.»
مادر گفت: «آفرین، بچههای خوب من! هر دوی شما بچههای باهوشی هستید. هرچه گفتید درست بود.»