علمی و فرهنگی

کتاب « کلاه ماهی بزرگه گم شده » داستانی است درباره یک ماهی کوچولو که از کلاه یک ماهی بزرگ خیلی خوشش آمده است! ماهی کوچولو کلاه ماهی بزرگ را در خواب می‌دزدد و به جایی پر از گیاه و علف می‌رود تا مخفی شود. او امیدوار است که ماهی بزرگ متوجه نشود و در حال فرار خود را دالداری می‌دهد. اما ماهی بزرگ کلاهش را خیلی دوست دارد و بلافاصله پس از بیدار شدن می‌فهمد که چه اتفاقی افتاده است و برای پیدا کردن دزد کلاهش به راه می‌افتد و برخلاف پیش‌بینی‌های ماهی کوچک، کلاهش را پس می‌گیرد.
دوشنبه, ۱۵ آذر
کتاب « میلیون ها گربه » داستان زوج پیری است که چون تنها هستند نمی‌توانند خوشحال باشند. پیرزن آرزوی داشتن یک بچه گربه می‌کند و پیرمرد به سوی تپه‌ای می‌رود که میلیون‌ها و میلیاردها گربه روی آن زندگی می‌کنند. پیرمرد می‌خواهد زیباترین بچه گربه را انتخاب کند، اما نمی‌تواند. همه آن‌ها زیبا هستند. پس به همراه میلیون‌ها گربه به خانه بر می‌گردد. اما وقتی به خانه می‌رسند به این نتیجه می‌رسند این همه گربه را نمی‌توانند سیر کنند. پس از گربه‌ها می‌خواهند خودشان انتخاب کنند کدامشان زیباترین است تا پیش آن‌ها بماند. گربه‌ها با هم دعوا می‌کنند. پیرمرد و پیرزن داخل خانه فرار می‌کنند. وقتی بیرون می‌آیند از گربه‌ها خبری نیست و تنها یک گربه باقی مانده که چون فکر می‌کرده معمولی است، گربه‌های دیگر با او کار نداشته‌اند. زوج پیر بچه گربه را به خانه می‌برند و به او غذا می‌دهند. آن‌ها معتقدند او زیباترین گربه است.
دوشنبه, ۸ شهریور
آبی کوچولو و زود کوچولو با من دوست هستند. روزی آبی کوچولو  در غیاب پدر ومادرش به دیدن زرد کوچولو می رود. اما زرد کوچولو در خانه نیست. آبی کوچولو همه جا را به دنبال او می گردد. آن ها با دیدن یکدیگر، از خوشحالی همدیگر را در آغوش می گیرند و هر دو به یک زنگ در می آیند، سبز. حالا پدر و مادر آن ها را نمی شناسند!
چهارشنبه, ۶ مرداد
«این آب رودخانه که به آن دست زدی، مثل پایان لحظه ای است که اکنون سپری شده، و در عین حال آغاز لحظه ای هم هست که شروع شده است. زمان چنین چیزی است.» این جمله ها تعریفی از زمان است که از «لئوناردو داوینچی» نقاش و مخترع بزرگ ایتالیایی قرن ۱۵ و ۱۶ میلادی، به جای مانده است.  تابلوهای «مونالیزا» و «شام آخر» شاید از شناخته شده ترین آثار «داوینچی» باشد. کمتر کسی است که نام آن ها را نشنیده باشد. او در طول زندگی اش افزون بر نقاشی، پژوهش ها و مطالعات زیادی انجام داد.  کتاب «نبوغ لئوناردو» برشی از زندگی داوینچی است که از زبان «جاکومو»، دستیار جوانش، روایت می شود. 
دوشنبه, ۱۰ خرداد
موش کوچولو عاشق بافتن است. سرانجام روزی یکی از کلاف های زن مزرعه دار نصیبش می شود و دوستانش هم به او کمک می کنند تا به آرزویش برسد. جوجه تیغی دو تا از تیغ هایش را به او می دهد تا از آن ها به جای میل بافتن استفاده کند. موش کوچولو در حال بافتن به سوی خانه اش به راه می افتد و چنان غرق کارش است که اگر قورباغه و سنجاب مواظبش نبودند ممکن است اتفاق بدی برایش بیفتد.
دوشنبه, ۲۱ دی
کتاب «خرگوش کوچولو خرس را بیدار نکنی!» داستانی شیرین از رسیدن بهار، همکاری، پذیرش مسئولیت، شجاعت و دوستی است.
چهارشنبه, ۲ بهمن
تیم پسری است که از جنبه های مختلف به هیچ کودکی شبیه نیست، زمانی که پدر او را وادار می کند که آخر هفته به اردو برود بسیار ناراحت و نگران می شود. او نه تنها از اردو خوشش نمی آید بلکه از هر گونه تحرک و بازی هم بدش می آید، او هیچ گونه بازی و ورزشی رادوست ندارد.
یکشنبه, ۳۰ مهر
خفاش میوه خوار بچه‌ای بدنیا می‌آورد و اسم او را استلالونا می‌گذارد. روزی جغد به لانه آنان حمله می‌کند و مادر فرار می‌کند و او هم به پائین پرت می‌شود و در لانه پرنده‌ای می افتد. او بنا به طبیعت خود ابتدا از مزه ملخ و کرم خوشش نمی‌آید ولی در لانه پرنده چیز دیگری پیدا نمی‌شود.
دوشنبه, ۱ خرداد
مجموعه شعر بیا چند شاخه حرف بزنیم ۲۷ قطعه شعر سپید است. اشعار در عین ایجاز، معنایی بلند و عمیق دارند شاعر گاه با یک اتفاق ساده و پیش پا افتاده تصویرهای بکری می آفریند و ذهن و روان نوجوان را بر می انگیزد. شاعر نکته های اجتماعی، زیست محیطی ،.... را با نگاه تازه و طنزگونه مطرح می کند. او از عناصر طبیعت و اشیا پیرامون و ضرب المثل ها، مفاهیم ادبیات عامیانه سود جسته است: کلاغه به خونش نرسید"‌،‌ "آسمان همین رنگ است"‌.....
یکشنبه, ۱۴ اسفند
پسرک تنها است و نیاز به یک همبازی دارد. تخیل قوی و کودکانه او در حیاط خانه و در دل طبیعت به کار می افتد. گربه اش را به شکل یک ببر می بیند. با سگش یک گرگ می شود، همراه با ماهی حوض، به دریانوردی می رود. اما گربه و سگ و ماهی علاقه ای به این بازی ها ندارند.
چهارشنبه, ۲۸ دی
مون جادوگر داستان زنی جادوگر است که با عصای جادوییش شیطنت های بسیاری می کند. اما گاهی اوقات اوضاع به میل او پیش نمی رود و به خاطر این شیطنت ها مجبور می شود که جریمه های بسیاری بپردازد.
دوشنبه, ۲۳ اسفند
کتاب «چه خوب که هشت پا نیستی» درباره پسر کوچکی است که از انجام کارهای روزانه مانند لباس پوشیدن، مسواک زدن، خوابیدن، غذا خوردن و غیره خسته شده و وقتی شرایط بچه‌های حیوانات مختلف به شکلی فانتزی برایش در انجام هر کدام از این کارها تصور می‌شود، در آخر کتاب از این‌که خودش است حس خوب و رضایت‌بخشی پیدا می‌کند.
شنبه, ۴ دی
"در زمان های پیش، شاهزاده ای بود که می خواست با شاهزاده خانمی اصیل ازدواج کند. به این منظور به دور دنیا سفر کرد. او شاهزاده خانم های بسیاری را دید ولی هیچ کدام را نپسندید و از هر کدام ایرادی گرفت.
سه شنبه, ۲۵ اسفند
آیا از بابای خود راضی هستید؟ آیا می‌خواهید پدر خود را با پدر دوستتان عوض کنید؟ آیا دوست داشتید پدرتان ورزشکارتر، منظم‌تر، باهوش‌تر و یا دست و دلبازتر بود؟ «جوزف» بعد از پیدا کردن کتابخانه پر از پدر، تک‌تک این پدرها را به امانت گرفت و به خانه برد. پدر باهوش در تکالیف مدرسه به او کمک کرد، پدر دست و دلباز هر چه جوزف می‌خواست برای او خرید، ولی ...
سه شنبه, ۲۱ مهر
کتاب «اما فردینانداین کار را نکرد» داستی از صلح و پذیرفتن تفاوت‌های فردی است. 
شنبه, ۱۱ مهر
وقتی ویلبر به دنیا آمد یک خوک زردنبو و لاغر بود برای همین آقای ارابل صاحب او تصمیم گرفت او را سر به نیست کند چون یک چنین خوکی دردسر ساز است. اما فرن، دختر آقای ارابل با خواهش و البته گریه فراوان پدرش را راضی کرد که در تصمیمش تجدید نظر کند.
یکشنبه, ۲۱ تیر
کلاس هنر تمام شده اما کاغذ نقاشی "واشتی" هنوز کاملا سفید است و خودش مثل سریش به صندلی چسبیده است. واشتی با خود می گوید :"خیلی مسخره است، من هنوز نتوانسته ام چیزی بکشم." معلم کنار او می آید و لبخندی می زند و از او می خواهد در برگه اش چیزی بکشد: یک خط، یک علامت یا حتی یک نقطه. واشتی با عصبانیت ماژیکی بر می دارد و ضربه محکمی بر کاغذ می زند: "بفرمایید!" معلم کاغذ را از روی میز برمی دارد و با دقت نگاه می کند.
یکشنبه, ۴ اسفند
هوگو و جاسپر، خواهر و برادری با اختلاف سن کم، متوجه می‌شوند که شهردار شهرشان قصد دارد با کمک پولداران و افراد بانفوذ شهر تنها پارک محله را خراب کند و به جای آن برج بسازد. بچه‌ها با کمک یکی از دوستان خود روزنامه‌ای چاپ و علیه شهردار افشاگری می‌ کنند و سرانجام موفق می‌شوند هم پارک را نجات دهند و هم سازمان‌های مسئول را مجبور سازند فکری به حال افراد مسن و بیماری کنند که قادر به بیرون آمدن از خانه نیستند.
دوشنبه, ۹ دی
خانم حنا روزی تصمیم می‌گیرد برای گردش از خانه خارج شود. او از حیاط، از روی خرمن علف، از جلوی آسیاب، از شكاف دیوار چوبی و از زیر كندو‌های عسل می‌گذرد و به موقع برای شام به خانه باز می‌گردد. این‌ها تنها اطلاعاتی اند كه كتاب به خواننده می‌دهد.
یکشنبه, ۱۷ آذر
کتاب «دوچرخه‌سواری خانم آرمیتاژ» داستانی طنز درباره خانم آرمیتاژ است که در حین گردش با دوچرخه‌اش به نظرش می‌رسد دوچرخه‌اش وسایلی کم دارد و آن‌ها را یکی یکی به دوچرخه اضافه می‌کند، چیزهایی مثل انواع بوق، سطل و صابون برای شستشوی دست، جعبه ابزار، سبدی که توی آن برای خود و سگش غذا بگذارد، صندلی مخصوص برای سگش، چتر برای جلوگیری از آب و باران، رادیو ضبط برای سرگرمی و...
چهارشنبه, ۱۳ آذر
زمانی که پسرک لباس گرگی خود را می پوشد، تا می تواند شیطنت می کند. به همین خاطر مادرش او را وحشی خطاب می کند و او را برای تنبیه بدون شام به اتاق خوابش می فرستد. اما خوشبختانه جنگلی شگفت انگیز در اتاق او شروع به رشد می کند و به او اجازه می دهد تا بدون هیج مانعی به عنوان رئیس وحشی ها شیطنت کند.
دوشنبه, ۲۰ آبان
دخترك به همراه مادر و پدرش برای تفریح و گردش به ساحل می روند. پدر و مادر تمام وقت در صندلی های ساحلی خود نشسته اند، یا خرخر می كنند و یا مدام از دخترك شكایت می كنند و به او غُر می زنند. و این در حالی است كه دخترك شانسی می یابد تا سفری ماجراجویانه بر دریای خروشان داشته باشد. به آب نزدیك نشودخترم، جمله ای است كه پدر و مادر بارها تكرار می كنند، اما دخترك از همان ابتدا سفر دریایی خود را آغاز كرده است. سفری كه با خطرات بسیاری همراه است و گنج های ارزشمندی در آن می توان یافت.
دوشنبه, ۲۰ آبان
داریم می‌ریم چه کار کنیم؟می‌ریم یه خرس شکار کنیم!هوا خوبه، آفتابیه،چه آسمونی! آبیه.شجاعیم و ترس نداریم،چون همه اهل شکاریم. و این‌گونه است که پدر به همراه چهار فرزندش و سگشان به شکار خرس می‌روند؛ کاری که اصلاً آسان نخواهد بود. آن‌ها از میان علف‌های بلند، رود پرآب و خروشان، جنگلی انبوه و کولاکی سخت گذشتند.
یکشنبه, ۱۹ آبان
یک روز صبح خانم خرگوش پیر به بچه هایش گفت: عزیزان من! شما فقط می توانید به مزرعه های اطراف بروید یا تا آخر این جاده بدوید. اما یادتان باشد که به باغ آقای مک‌گرگور نباید بروید. در آن جا برای پدرتان حادثه دردناکی اتفاق افتاد؛ خانم مک‌گرگور از او یک ساندویچ خرگوش ساخت.»
یکشنبه, ۱۹ آبان