وقتی که لاک پشت کوچولو از تخم بیرون آمد، مادرش آنجا بود. مادر اسم او را سنگی گذاشت. بعد رویش را به لاک پشتهایی که دور او جمع شده بودند کرد و گفت: «سنگی لاک پشت قشنگی است، نه؟» لاک پشتها نگاهی به سنگی انداختند و سرشان را تکان دادند. هیچ یک از آنها چیزی نگفت. آنها نمیخواستند مادر سنگی را ناراحت کنند. نمیخواستند به او بگویند که بچهی او قشنگ نیست.
عاقبت یکی از لاک پشتها گفت: «بله. ولی شما فکر نمیکنید که شکل سنگی کمی با شکل ما فرق داشته باشد؟» بازهم همهی لاک پشتها سرشان را تکان دادند.
لاک پشتی که از همهی لاک پشتها پیرتر و عاقلتر بود جلو آمد. سنگی را خوب نگاه کرد و گفت: «بله. شکل سنگی کمی با شکل ما فرق دارد. لاک همهی ما درست روی پشتمان است. لاک سنگی درست روی پشتش نیست. روی پهلوی اوست.»
یکی دیگر از لاک پشتها گفت: «بله، بله. سنگی را نگاه کنید! لاکش کج است!» همهی لاک پشتها خندیدند ولی مادر سنگی نخندید، پدر سنگی هم نخندید، آنها اوقاتشان تلخ شد ناراحت شدند که بچهی آنها مثل لاک پشتهای دیگر نیست. ناراحت شدند که لاک پشتهای دیگر به بچهی آنها خندیدند. لاک پشت پیر و عاقل هم نخندید، عصبانی شد، رویش را به لاک پشتها کرد و گفت: «این که خنده ندارد. هر لاک پشتی لاک پشت است حالا لاکش چه کج باشد، چه راست. چه خاکستری باشد، چه زرد. من اگر به جای شما باشم هیچ وقت به بچهی دوستم نمیخندم. شما از کجا میدانید که سنگی لاک پشت خیلی خوبی نشود؟ شاید او از همهی ما بهتر بشود.»
لاک پشتهای دیگر به حرفهای لاک پشت پیر و عاقل گوش دادند. جلو خندهشان را گرفتند ولی تا سنگی شروع به راه رفتن کرد، بازهم همه باهم خندیدند. آخر سنگی مثل همهی آنها راه نمیرفت. یک طرف لاکش روی زمین بود. وقتی که راه میرفت، لاکش به زمین میخورد و تاپ، تاپ، تاپ صدا میکرد.
سنگی کمکم بزرگ شد. لاکش همین طور کج ماند ولی خودش لاک پشت خوب و باهوشی بود. هر کار که لاک پشتهای دیگر میکردند، او هم میتوانست بکند. خوب شنا میکرد. تندتر از همهی لاک پشتها راه میرفت. میتوانست با همهی آنها مسابقه بدهد و از همه ببرد. فقط وقتی که راه میرفت لاکش به زمین میخورد و تاپ، تاپ، تاپ صدا میکرد. لاک پشتها دور او جمع میشدند، میخندیدند، دست میزدند و میگفتند: «سنگی را نگاه کنید! لاکش کج است!» سنگی ناراحت میشد ولی به روی خودش نمیآورد، از لاک پشتهای دیگر دور میشد، سعی میکرد که خودش خوب لاک پشتی باشد، خوب کار کند، مهربان باشد، به کار لاک پشتهای دیگر هم کاری نداشته باشد.
همهی این لاک پشتها در یک باغ بزرگ و استخر پر از آبی که وسط باغ بود زندگی میکردند. یک روز سنگی در گوشهی استخر ایستاده بود، صدایی شنید، یکی از لاک پشتها فریاد میزد و میگفت: «همه بیایید کنار استخر! دیوار استخر سوراخ شده است، آب استخر دارد بیرون میرود.» سنگی به راه افتاد، تند و تند رفت کنار استخر رسید. لاک پشت راست میگفت دیوار استخر سوراخ شده بود. آب استخر از آن سوراخ بیرون میرفت. هیچ کدام از لاک پشتها نمیدانستند چه بکنند.
در این وقت لاک پشت پیر و عاقل کنار استخر آمد. نگاهی به سوراخ انداخت. لاک پشتها پرسیدند: «حالا چه کار باید بکنیم؟ آب استخر دارد بیرون میرود، چند ساعت دیگر استخر خالی میشود، آن وقت ما باید کجا زندگی کنیم؟» لاک پشت پیر و عاقل گفت: «برای اینکه استخر خالی نشود، فقط یک راه هست. یکی از لاک پشتها باید جلو سوراخ بیاید، لاکش را جلو سوراخ بگذارد تا آب استخر بیرون نرود، ما لاک پشتهای دیگر هم میرویم سنگ ریزه و چوب میآوریم، سوراخ را میگیریم. حالا یکی از شما جلو بیاید.»
یکی از لاک پشتها جلو آمد. خواست لاکش را جلو سوراخ بگذارد ولی از پشت به زمین افتاد. لاک پشتهای دیگر به او کمک کردند تا دوباره روی پاهایش ایستاد. لاک پشت دیگری جلو آمد او هم از پشت به زمین افتاد. همین طور لاک پشتها یکی یکی جلو آمدند و یکی یکی از پشت به زمین افتادند. آب استخر از سوراخ بیرون میرفت. هیچ لاک پشتی نمیتوانست جلو آن را بگیرد. در این وقت لاک پشت پیر و عاقل نگاهی به سنگی انداخت و گفت: «پسرم، بیا جلو. سوراخ را با لاکت بگیر.» سنگی جلو آمد، او لاکش کج بود به آسانی میتوانست با آن لاک جلو سوراخ را بگیرد. روی پهلو ایستاد، جلو سوراخ را گرفت. لاک پشتهای دیگر به راه افتادند رفتند و سنگ ریزه و چوب آوردند. سنگی ساعتها جلو سوراخ ایستاد. در این مدت لاک پشتهای دیگر سوراخ را گرفتند. آب استخر دیگر بیرون نرفت. لاک پشتها بازهم میتوانستند سالها در آنجا زندگی کنند.
سنگی از کنار سوراخ دور شد، خواست راهش را بگیرد و برود ولی دید که همهی لاک پشتها دورش جمع شدهاند فکر کرد که بازهم میخواهند به او بخندند، دست بزنند و اذیتش کنند. ولی، نه. لاک پشتهای دیگر به او نخندیدند. همه باهم گفتند: «سنگی، ما از تو متشکریم. تو همهی ما را نجات دادی. ما امروز فهمیدیم که کار بدی میکردیم که به تو میخندیدیم دیگر این کار را نمیکنیم.»
در این وقت لاک پشت پیر و عاقل جلو آمد و گفت: «من به شما گفته بودم. گفته بودم که ممکن است سنگی از همهی ما بهتر بشود.» بعد دستش را به لاک سنگی کشید و گفت: «متشکرم، پسرم. متشکرم.»
آن وقت همهی لاک پشتها دست زدند و خندیدند ولی دیگر به سنگی نمیخندیدند. برای این میخندیدند که خوشحال بودند. خوشحال بودند که با کمک سنگی توانستهاند سوراخ استخر را بگیرند، توانستهاند جلو بیرون رفتن آب استخر را بگیرند تا بتوانند سالها در آنجا زندگی کنند. همه شادی کردند و رقصیدند و خندیدند. این دفعه مادر سنگی هم خندید، پدر سنگی هم خندید. آنها خوشحال بودند که پسری به خوبی سنگی دارند.