چطور میتوانم به شما بگویم انتخابشدن به عنوان سفیر دویستمین سالگرد تولد هانس کریستین اندرسن برای من چه معنایی دارد؟ از تمام افتخاراتی که یک نفر میتواند کسب کند، این جادوییترین آنهاست. از شما سپاسگزارم که اجازه دادید همراه دانمارک و بقیه دنیا، قدرت قصهگویی را جشن بگیرم.
مانند بیشتر بچههای دو قرن اخیر، من با قصههای اندرسن بزرگ شدم. تقریباً چهارساله بودم که پدرم رفت سیگار بخرد و هیچوقت برنگشت. مادرم که خودش را با چهار بچه و بدون درآمد، تنها دید، پیش پدرش برگشت تا با او زیر یک سقف زندگی کند. در آن خانه بزرگ و تاریک یک اتاقخواب داشتیم. دهه چهل بود و در شیلی از تلویزیون خبری نبود. ترس و فانتزی، صدای ترسناک موشها و ارواح شبهای ما را خیلی طولانی میکرد. موقع خواب مادرم برایمان قصه میگفت. برادرهایم بالاخره میخوابیدند اما من فکر میکردم همه آن قصهها واقعیاند.
در ذهن من، بین توصیف یک جنگ دریایی در قرن نوزده و یک قصه خانوادگی درباره داییام که با بالون به بهشت میرفت و افسانههای پریان اندرسن فرقی نبود. بیدار – توی تاریکی – دراز میکشیدم و منتظر کاراکترهای داستانی بودم که میان سایههای اتاق جان بگیرند. اول، کدر و خاموش بودند مانند عروس دریایی زیر آب؛ اما خیلی زود محسوستر میشدند. یک روشنایی وهمگون، اتاق را روشن میکرد و من میتوانستم آنها را بهوضوح ببینم و صدای حرفزدنشان را بشنوم. آنها دوستان من بودند. آنها از زندان قصه خودشان فرار میکردند و داخل قصههای دیگران میشدند. برای همین یک سرباز لاغر شکایت میکرد که له شده، چون با یک نخود زیر تشک او خوابیده. «تامبلینا» لباس امپراتور را تنش میکرد که خب معلوم بود برایش خیلی بزرگ بود. از طرفی نامزدش که یک موش کور بود، یک رقصنده کاغذی دوستداشتنی را دنبال میکرد. آدمبرفی شروع میکرد به آبشدن چون با کبریتها بازی میکرد و از آنطرف، دخترک کبریت فروش رفته بود با شاهزادهای ازدواج کند که اصلاً شبیه شاهزادهها نبود. او شبیه یک وزغ بود. بلبلی روی یک انبار باروت لانه کرده بود و بهترین آوازش را برای سه سگ بزرگ که چشمهایی ترسناک داشتند، میخواند. غیرممکن بود که به آشفتگی این افراد توی اتاقم سروسامان بدهم؛ هرکدام از آنها، با ماجرای خودشان، با هم بحث میکردند؛ یا عاشق یک فرد اشتباهی میشدند و هر شب برای من قصه تازهای میساختند.
کتاب «پری دریایی کوچک و چند قصه دیگر»
کتاب «ملکه برف ها و چند قصه ی دیگر»
کتاب «۱۰ قصه گزیده از هانس کریستین آندرسن»
از داستانهای زیبای هانس کریستین اندرسن را از سایت کتاب هدهد تهیه کنید
وقتی حدود پنج یا ششساله بودم مادرم از تکرار کردن قصهها خسته شد و کتاب افسانههای پریان هانس کریستین اندرسن را به من داد. خیلی سریع خواندن را یاد گرفتم. خیلی زود فهمیدم آن قصهها که فکر میکردم واقعیت دارند مدتها قبل توسط یک قصه گوی دانمارکی گفتهشدهاند. حس کردم به من خیانت شده. کاراکترهای من آزاد نبودند. توی صفحههای کتاب گرفتار شده بودند. زندگیشان چاپشده بود و نمیتوانست تغییر کند. تامبلینا نمیتوانست آواز بلبل طلایی را بشنود. امپراتور عریان هیچوقت نمیتوانست سیمون را ببیند. اردک زشت نمیتوانست یک شاهزاده بشود. فقط میتوانست قو بشود که اگر فکرش را بکنید یک انتخاب محدود بود.
خود من هم یک اردک زشت بودم و فانتزیام این بود که یک روز ستاره سینما میشوم. اصلاً دلم نمیخواست قو بشوم. از طرفی، توی تصویرهای زیبای کتاب، دوستانم کاملاً با چیزی که من خیال میکردم فرق داشتند. پری دریایی موهای سبز نداشت. او موطلایی بود!
به نظرم هانس کریستین اندرسن هم سرنوشت مشابهی داشت. لابد اولش، مردم خیال کرده بودند او از نظر ذهنی مشکل دارد؛ چرا مثل پدرش یک کفشدوزک نشده بود؟ این یک شغل کاملاً آبرومند بود، درحالیکه قصهگویی شغلی منطقی به نظر نمیرسید و نشاندهنده ضعف شخصیت بود. اما قصهها حیاتی بودند مانند رؤیاها برای انسان. ما انسانها به رؤیا نیاز داریم. اگر اجازه نداشته باشیم رؤیا ببینیم، توسط شیاطینی که همهجا هستند نابود و سرکوب میشویم. و بدون قصهها، تمدن نابود خواهد شد. دیگر خاطره جمعی، درک رویدادها و میراث معنوی وجود نخواهد داشت.
از ابتدای زمانه، قصهگویی در شکل دادن به ذهن انسان سهم داشته. برخی قصهها که بارها و بارها تکرار شدهاند، سفر ما در خلال مرگ و زندگی را شرح میدهند. آنها را در اساطیر نامیرا مییابیم که همهجا تکرار میشوند. بهشت گمشده، قهرمانی در جستوجوی عدالت، نبرد میان خیر و شر، نبرد با اژدهاهای درون روحمان. همه پیرنگ ها قبلاً گفتهشدهاند. ما فقط میتوانیم نسخههای جدید از آنها را بنویسیم اما هر بار که قصه خوبی گفته میشود، با همان جذابیت نخستین قصه، جان میگیرد. و این دقیقاً همان کاری است که قصههای اندرسن با ما میکند. آنها هر بار ما را افسون میکنند.
میلیونها قصهگو وجود دارد. هرساله در سراسر جهان هزاران هزار کتاب داستان چاپ میشود بااینحال تعداد کمی از قصهها به یاد میمانند. پس چرا قصههای اندرسن ابدیاند؟ چرا به مدت دو قرن برای زبانها و فرهنگهای مختلف تعریف شدهاند و هنوز هم تازهاند؟ جوابی برای این پرسشها وجود ندارد. بسیاری از نویسندگان برای مدتی کوتاه به موفقیت دست مییابند اما اندکی از آنها در زوال زمان بقا مییابند. قصههای بیشماری درباره ذات بشری گفته و بااستعدادی عالی نوشتهشدهاند. بسیاری از آنها قدرت این را دارند که هنگام اندوه ما را آرام کنند یا وقتی گم شدهایم راه را نشانمان دهند. بااینحال نمیتوانند مانند کلاسیکها باشند. بسیاری از آنها مانند قصههای اندرسن درباره عدالت، عشق، غرور، از دست دادن، جدایی، رنج و مرگاند؛ بااینحال زود فراموش شدهاند. چه چیزی اندرسن را منحصربهفرد میکند؟ به نظرم این افسون است.
اجازه بدهید هانس کریستین اندرسن را با یک هنرمند نامیرای دیگر مقایسه کنم که جهان، امسال صدمین سال تولدش را جشن میگیرد: «پابلو نرودا» ی اهل شیلی. نرودا نیز مانند اندرسن در خانوادهای فقیر در روستایی در یک شهر کوچک به دنیا آمد. پدر اندرسن کفشدوز بود و پدر نرودا کارگر راهآهن. او نیز مانند اندرسن خیلی زود رسالت خود را شناخت. او یک پسر خجالتی، درونگرا، بیش از اندازه احساساتی و خیالباف بود. هر چیزی میتوانست تخیلش را به کار بیندازد: برگی که از یک درخت میافتاد، عطر نان تازه، صدای تبری که درختی را قطع میکرد. رنج کشیدن دیگران قلبش را میآزرد و دلسوزیاش به قالب شعر درمیآمد.
بعدها بسیار سفر کرد، تصاویر، چشماندازها، خاطرات، اشیا و قصههای زیادی از مردم را جمعآوری و آنها را به تعدادی از زیباترین شعرهایی که تاکنون سروده شده، تبدیل کرد. او درباره چیزهای عادی مینوشت: قصیده یک سیب، یک قاشق، یک دیکشنری. او غزلهای عاشقانه و ترانههای ناامیدی نوشت. از عدالت اجتماعی، امپریالیسم و جنگ نوشت. آثارش به همه زبانها ترجمه شد و سال ۱۹۷۱ جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد. مانند هانس کریستین اندرسن در گذر اجتنابناپذیر زمان، همچنان برجای ماند و هنوز هم مستقیماً با قلبهای ما سخن میگوید. این هنرمندان خارقالعاده توان آن را دارند که ما را عمیقاً تحت تأثیر قرار دهند، تغییرمان دهند. آثارشان با یک چوب جادویی لمس شده و برای همیشه میدرخشد.
چندین دهه گذشته از زمانی که مادرم اولین کتاب افسانههای پریان اندرسن را به من داد. حالا هشتادوپنجساله است و هنوز هم با قصههایش من را افسون میکند. حالا خودم هم قصهگوی نوههایم و تعداد کمی از مردمی شدهام که لطف میکنند و کتابهایم را میخوانند. هرگز فراموش نکردهام که تا چه حد مرهون هانس کریستین اندرسن، استاد قصهگو هستم.
خانمها و آقایان بابت هدیهای که به من دادید، بسیار سپاسگزارم. یک شاهزاده، یک شاهزاده واقعی در قصری در یک افسانه، من را سفیر دنیای جادویی هانس کریستین اندرسن کرده است. در این سن و سال دیگر چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟