آلن و تاد یک پروانه دیدن. تاد به درختها نگاه کرد و گفت: «حتماً بهار شده. نمیدونم برگ درختها کی سبز میشه؟ درختها جوونه زدهان. جداً فکر میکنم که بهار شده.»
آلن سه تا گل قرمزرنگ دید: «اینها لالهان. لالهها تو بهار درمیآن. پس حتماً بهار شده.»
اونها روی یک تختهسنگ نشستن و به تماشای همهٔ کرهحیوونهایی پرداختن که توی دشت در حرکت بودن. تاد گفت: «یک برهگوسفند، … یک گوساله، … یک کرهاسب، … و اون هم سه تا تولهسگ.»
آلن گفت: «اون هم چهار تا بچهگربه، سه تا برهگوسفند، و یک لونه پر از تخم پرنده.»
در همین موقع بود که کارلا کنارشون نشست: «من هم بهار رو خیلی دوست دارم، اما پاییز رو بیشتر دوست دارم. بیشتر از همه دوست دارم که با پدربزرگم برم توی جنگل پیادهروی، تا همهٔ گلها رو ببینم. بعضیهاشون قرمزن، بعضی نارنجیان و بقیهشون هم طلاییان. چه بوی خوبی هم دارن.»
آلن گفت: «اما حیوونها تو پاییز بچه نمیآرن. فقط تو بهار بچه میآرن.»
کارلا گفت: «آره خوب، راست میگی. اما تا پاییز، بچههاشون بزرگتر میشن و بازی کردن باهاشون خیلی بیشتر مزه میده.» و از روی تختهسنگ پایین پرید: «من دارم میرم، بعداً باز میام پیشتون.» و دوید و به خانه رفت.
تاد رو به برهگوسفندها لبخند زد: «کارلا هر چی میخواد بگه. من که بهار رو از همه بیشتر دوست دارم.»
آلن هم در حالی که رو به بچهگربهها و تولهسگها لبخند میزد گفت: «من هم مثل تو … آره … من هم بهار رو بیشتر دوست دارم.»