خانه لاکپشت در پشت او است و هر اندازه کوشش کند خانهاش را نمیتواند رها کند. میگویند چون لاکپشت بسیار تنبل بوده و در خانه مانده و حتی در مهمانی جانوران هم شرکت نمیکرده، اینطور تنبیه شده است.
لاکپشت هنگامی که میدید پرندهها با خوشحالی پرواز میکنند، خرگوش و موشخرمایی و همه جانوران بهآسانی میدَوَند و همیشه دیدنیها را بااشتیاق میبینند، بسیار غمگین و ناراحت میشد. او هم میخواست دنیا را ببیند، اما خانهای بر پشتش بود و پاهای بسیار کوتاهی داشت که بهسختی خودش را میتوانست روی زمین بکشد.
لاکپشت پس از سالها آرزو کرد کاش به مهمانی جانوران میرفت. روزی لاکپشت دو مرغابی را دید و آرزویش را به آنها گفت.
مرغابیها گفتند: «ما به تو کمک میکنیم که دنیا را ببینی. این تکه چوب را با دندانهایت نگهدار تا تو را به آسمان ببریم، جایی که همهی روستا را ببینی؛ اما حرفی نزن وگرنه پشیمان میشَوی.»
لاکپشت بسیار خوشحال شد. میانه تکه چوب را با دندانهایش محکم گرفت. مرغابیها نیز دو سر چوب را با منقار گرفتند و بهسوی ابرها پرواز کردند.
اندکی بعد کلاغی پرواز کرد. او که از دیدن این منظره بسیار شگفتزده شده بود، فریاد زد:
«او باید پادشاه لاکپشتها باشد!»
لاکپشت تا خواست بگوید: « بله، حتماً!»
چوب از دهانش رها شد و به پایین سقوط کرد و با شتاب روی تختهسنگها افتاد.
کنجکاوی احمقانه و بیهوده موجب بدبختی میشود.