فقط یک لکه است!
یا
این بوی زمین است
بارِ اولی که کتاب «پدر اسلاگ» را خواندم اولین پرسشی که به ذهنام آمد این بود: «چرا این کتاب برای کودکان نوشته شده است؟ » پاسخهای بهظاهر متفاوتی به ذهنام میرسید اما همه یک نتیجه داشتند: چنین کتابهایی هم باید برای کودکان نوشته شود! چندبار دیگری هم که این کتاب را خواندم زیبایی کتاب شگفتزدهام کرد. کتابی چنین تلخ از رنج انسان چگونه میتوانست این همه زیبا باشد؟ سطر سطر این کتاب در واژهها و فریم به فریم تصویرهایاش، سیاه است اما همین سیاهی، چنان هنرمندانه به تصویر کشیده است که پس از خواندن این کتاب، انسان در نگاه خواننده و ببیندهاش پررنگ میشود، دردِ هر انسانی برای انسان دیگر معنا پیدا میکند، برای همهی ما، و این دلیل نوشته شدن این کتاب برای کودکان بود: یک لکه بر انسانیت، لکهای بر همه زمین است و گاهی بسیار بزرگتر و بالاتر از زمین ما!
کتاب «پدر اسلاگ» هم دربارهی چیستی است و هم کیستی! هم از زمین و انسان و زندگی هر یک از ما میپرسد و هم ما را دعوت میکند که زمین و انسان را جدای از خودمان هم ببینیم و درک کنیم. هم ما را به خودمان توجه میدهد و هم ما را از خودمان دور میکند. آغاز و پایین تصویرهای کتاب هم چنین است، از نمای کرهی زمین آغاز میکند و آرام و آرام به دروناش میرود و نزدیک و نزدیکتر به نیمکتی میرسد که مردی رویاش است و در پایان کتاب، آرام و آرام همراه با بادکنکی حتی از زمین هم فراتر میرود و در کهکشان به پرواز درمیآید. هم زمین را میبیند و هم بیرون از زمین، هم انسان را میبیند و هم بیرون از انسان. هم به فرد نگاه میکند هم به اجتماع. هم اجتماع برایاش مهم است و هم فرد و درون یک انسان را میبیند و هم بیرون او را.
تعریف ما از خیر چیست؟ انسان خوب کیست؟ کسی که شهروند قانونمداری برای جامعهی خود است یک انسان خوب است؟ خوبی را با چه چیزی میسنجیم؟ معیارهای اخلاقی، دینی، فردی یا اجتماعی؟ یک شهر خوب برای زندگی در تصورمان چه شهری است؟ یک شهروند خوب کیست؟ همین که کاری به کار کسی نداشته باشیم و از شر دور بمانیم، خوب هستیم؟ آیا شر هم از ما دور خواهد ماند؟
برای این یادداشت دو نام گذاشتهام. میخواهیم از زاویهی هر دو نام به این کتاب نگاه کنیم.
تصویر روی جلد، مردی را نشان میدهد با دو دست باز که یک پایاش از زمین بالاست. او آغوشاش را به روی پسری که روبهرویاش ایستاده، باز کرده است. نورهایی که مانند بال یا یک شنل از پشت مرد به سوی آسمان بالا رفته و ایستادناش، حالتی انتزاعی به تصویر میدهد. ستارههای آسمان میتواند چه معنایی به بالهای نورانی مرد بدهد؟ این نورها در آسمان شب، پیش از طلوع خورشید رخ میدهد، نورها همان شفق است. پس تصویر روی جلد هم خیالی است و هم واقعی. نورها و شنل هم در یک تصویر فانتزی معنا دارد هم در یک تصویر واقعی. دوگانگی میان خیال و واقعیت در ذهن اسلاگ زندگی را برایاش تحملپذیر کرده است. پدر اسلاگ هم به دو زندگی باور دارد، یکی در زمین و دیگری در بهشت. دنیای آدمهای دیگرِ داستان هم دوگانه است. دنیایی که اسلاگ و پدر و مادرش در آن زندگی میکنند و دنیای دیگر، دنیای خودشان است، فاصلهای که آنها با پدر اسلاگ دارند و خودشان را جدا میکنند و جدا میدانند: «آن وقت اسلاگ دستش را دورم حلقه میکرد، سرش را روی شانهام میگذاشت و گریه میگرد. من همانطور که خودم را از او جدا میکردم...» فاصلهای که میان خیر و شر است، فضایی که هم در آن خیر است و هم شر، اما نه خیر سفید است و نه شر سیاه.
کتاب «پدر اسلاگ» دنیایی خاکستری است که برای اسلاگ سیاهیاش بیشتر است و برای دیگران سفیدیاش. اما این سیاهی به سفیدی زندگی آن دیگران هم راه پیدا میکند. «پدر اسلاگ» نشان میدهد که سیاهی فقط یک لکه نیست که روی انگشت پای پدر اسلاگ بماند و تکه تکه او را ببلعد، سیاهی فقط زندگی اسلاگ را نمیبلعد، این بویی که خودمان به خیابانها ریختهایم، بر زندگی ما هم لکه میاندازد و بر همه زمین، چرا که: «این بوی زمین است.»
داستان با تصویرها آغاز میشود با تصویر کرهی زمین در سیاهی آسمان. ما نزدیکتر میشویم و زمین را بزرگتر میبینیم. به درون زمین میرویم و قارهها را نشان میبینیم. پایین و پایینتر میآییم و نزدیک و نزدیکتر و به نیمکتی میرسیم که مردی روی آن نشسته است. از بالای سر مرد، نوری شبیه همان نور روی جلد به آسمان رفته است یا بهتر است بگوییم از آسمان به سر مرد رسیده است. به مرد نزدیک و نزدیکتر میشویم تا اینکه با او چشم در چشم میشویم. او از گوشهی چشماش به ما نگاه میکند. انگار که میگوید متوجه شدم که مرا میپایید یا بالاخره مرا دیدید!
بهار است و اسلاگ و دیوی به قصابی میروند تا ساندویج گوشت با مخلفات و سس بخرند. از میدان رد نشده، چیزی اسلاگ را سرجایاش نگه میدارد. اسلاگ پدرش را بر نیمکتی در میدان میبیند. تصور میکند مرد ژنده پوشی که بر نیمکت نشسته، پدر مردهی اوست که اکنون در بهار بازگشته است. پیش از آنکه داستان را ادامه دهم، به دو چیز فکر کنیم. چرا بهار؟ بهار نشانهای از رستاخیر است، نشانهای از دنیای دیگر و تولدی دوباره و یا بازگشت. و دوم به قصابی فکر کنیم. آیا وجود قصابی در این داستان تناسبی با معنا و محتوای کتاب ندارد؟ مرد ژندهپوش گرسنه است و ساندویج گوشت را بسیار دوست دارد و بهشت را جایی میداند که در آن میتواند هر چه بخواهد سس بخورد: «مثل این است که همه این سسهای ساندویج را دوست داری.» برای قصاب، بهشت همین دنیا است: «از یک قصاب چه سوالهایی میکنی... حالا بیا تو سس با هرچی که میخواهی بخور.»
اسلاگ مرد را به دیوی نشان میدهد و دیوی موهای بلند و ژولیده و لباسهای کهنهاش را میبیند و این جمله را میگوید: «انگار که آدم بیچارهای باشد یا انگار که از سفری طولانی برگشته باشد.» اسلاگ دست بلند و به او سلام میکند، مرد هم دست بلند میکند و اسلاگ باور میکند که این مرد، پدر اوست. دیوی به این سوی خیابان و درون قصابی میرود و اسلاگ به آن سوی خیابان!
باز داستان در تصویرها ادامه مییابد. پسری را میبینیم که روی زمین نشسته و آدمکی را درست کرده و با آن بازی میکند. کمکم او شروع میکند به بریدن پایهای آدمکاش و ما با خواندن واژههای بعدی میفهمیم که این پسر کیست و از زبان دیوی دربارهی پدر اسلاگ و ظاهرش چنین میخوانیم: «پدر اسلاگ رفتگر بود، مردی لاغر با صورتی چروکیده و یک کلاه چرب و چیلی پخ.» او همیشه بر ماشینهای زبالهبر سوار میشده و سطلهای زباله را خالی میکرده است آن هم با گذاشتن روی شانهاش و حملشان تا ماشین. در هنگام کار، او سرودهای مذهبی میخوانده. چرا؟ برای فرار و رهایی از دنیای کثیف و بدبویی که دور او را گرفته بود. همه پدر اسلاگ را دوست دارند اما او را میکلی خل و چل صدا میزنند! نوعی از ترحم به او.
پدر اسلاگ بیمار میشود و یک روز اسلاگ در مدرسه به دیوی میگوید: «روی ناخن شست پای بابام یک لکهی سیاه افتاده.» و دیوی در ذهناش پاسخ عجیبی به اسلاگ میدهد: «میخواستم بگویم یعنی محکوم به مرگ است اما گفتم باید از دکتر بپرسید.» چرا از نظر دیوی، پدر اسلاگ محکوم به مرگ است؟ چون برای کسانی مانند پدر اسلاگ راه رهایی نیست، زندگی کسانی مانند پدر اسلاگ ادامهی مرگ است، خود مرگ است، وقتی دیگران دنیایشان را از آنها جدا کردهاند اما چرک همان دنیا کسانی مانند پدر اسلاگ را بیمار کرده!
و این جملهها: «او هم بوی پدرش را میداد بوی آشغالهای گندیدهای که همیشه به لباسهای پدرش بود. هر چه قدر که خانم میکلی میشست و میسابید باز هم خانه همان بو را میداد» و این جمله: «پدر اسلاگ میگفت این بوی زمین است. بهشت چنین بویی ندارد.» چه کسی آشغالها را تولید میکند؟ ما، همهی ما! این بوی همهی ماست نه فقط پدر اسلاگ و اسلاگ.
پدر اسلاگ راهی بیمارستان میشود و دیوی در پاسخ نگرانی و ناراحتی اسلاگ میگوید: «فقط یک لکه است، پسرجان چیزی نیست!» فقط یک لکه است چون بر زندگی اسلاگ افتاده است و نه دیوی، و زندگی پدر اسلاگ محکوم به مرگ است. فقط یک لکه است چون کسانی مانند دیوی میتوانند این لکه را نادیده بگیرند.
و همه چیز برای پدر اسلاگ به سرعت رو به وخامت میگذارد. ابتدا شست پایش را میبرند، بعد تا مچ پا و بعد تا نصف راناش. اسلاگ میگوید که مادرش حدس میزند این بیماری از زبالهها بر بدن پدر افتاده و مادر دیوی میگوید برای سیگار است. چرا؟ چون تقصیر را بیاندازد به گردن خود پدر اسلاگ نه زبالههایی که همهی ما تولیدش میکنیم.
یک پای فلزی برای پدر اسلاگ میگذارند و او روزها جلوی خانهاش مینشیند و به رهگذران میگوید که پای خودش را در بهشت به او میدهند!
تا اینکه لکه سیاهی بر پای دیگر او هم میافتد و آن پا را هم تا ران میبرند و اسلاگ در توصیف وضعیت زندگیشان میگوید: «عین این است که دارم توی یک فیلم وحشتناک زندگی میکنم.» اما پدر اسلاگ به خودش دلداری میدهد و میگوید: «تن آدم را میتوانند تکه تکه ببرند و صد قسمتش کنند اما با روح آدم نمیتوانند این کار را بکنند.» میتوانند؟ روح پدر اسلاگ در عذاب نیست؟
اسلاگ که ترسیده و حالاش بد است، گاهی شبها به اتاق پدر و مادرش میرود و پیش آنها میخوابد اما بودن کنار پدری که اکنون فقط نیمِ تنهاش را دارد حال او را بدتر هم میکند. و ما در تصویرها اسلاگ را میبینیم که خوابیده و گریه میکند و در خواباش پدر از آسمان به روی بام خانهشان میآید، همان تصویر روی جلد! و او را بغل میکند و اسلاگ در خواباش پاهای سالم پدرش را نشان دیوی میدهد. تصویرها داستان را پس از مردن پدر بازگو میکنند. تصویرها راویای هستند که زندگی اسلاگ را گزارش میکنند و راوی واژهها دیوی است.
یک روز پدر اسلاگ دیوی را صدا میزند: «میدانم که خوشت نمیآید خیلی به من نزدیک شوی... میگویند اگر به بهشت بروم پاهایم دوباره برمیگردند سرجایشان. نظرت چیست دیوی؟ » انگار که پدر اسلاگ به این باور شک کرده است. او از دیوی میپرسد اگر پاهایاش سالم شوند او میتواند دوباره به زمین برگردد؟ پدر اسلاگ بهشت را برای چه میخواهد؟ آیا این بهشت در زمین برایاش ممکن نبود؟ یک زندگی بهتر بدون درد برای او ممکن نبود؟ : «دنبال بوها راه میافتم، در بهشت هیچ بویی نیست. دنبال بوهای لعنتی را میگیرم و برمیگردم.» و یک هفته بعد پدر اسلاگ میمیرد!
و در تصویرها میبینیم که اسلاگ مترسکی میسازد با سری بادکنکی. مترسکی با کلاه و لباسهای پدرش. اسلاگ میخواهد فقدان پدر را به هر طریقی جبران کند. اما سر بادکنکی پدر رها میشود. او آدمک بزرگ مقوایی میسازد اما پاهایاش خم میشود و آدمک روی پا نمیماند. اسلاگ در مجلات کمیک خودش و پدرش را میبیند در لباس سوپر من. پدر شاید در هیئت یک موجود فراطبیعی بتواند زندگی کند یا به زمین بازگردد!
گفتوگوهای شگفت میان مرد ژندهپوش میدان و اسلاگ و دیوی را بخوانید و بهشت از نگاه اسلاگ، مرد، دیوی و بیلی قصاب را ببینید و این جملههای پایانی را بخوانیم: «اسلاگ گفت او بابای من بود. بیلی گفت جدی؟... چه خوب! حالا بیا تو سس با هرچی که میخواهی بخور.»
و سکوت پایان کتاب با تصویرهای شگفتاش. بالا و بالاتر رفتن سر بادکنکی پدر اسلاگ تا رسیدناش به بالای زمین و معلق شدناش در کهکشان یا شاید بهشت!
گمان میکنم اکنون بدانیم چرا این داستان برای کودکان نوشته شده است، پاسخاش شاید همین یک واژه باشد، همدلی!
یک لکه بر انسانیت، لکهای بر زمین است و گاهی بسیار بزرگتر و بالاتر از زمین ما! سیاهی فقط یک لکه نیست که روی انگشت پای پدر اسلاگ بماند و تکه تکه او را ببلعد، سیاهی فقط زندگی اسلاگ را نمیبلعد، این بویی که خودمان به خیابانها ریختهایم، بر زندگی ما هم لکه میاندازد و بر همه زمین، این بوی زمین است!
خطر ندیدن لکه همانقدر بد است که بخواهیم با لکهای دنیا را سیاه ببینیم و از پاک شدن لکهها ناامید شویم!