در هزارتوی راز؛ بی مرگی در جهان داستان جمشید خانیان
خانیان از اندک نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان ایران است، که جهان داستانی خاص خود را دارند. جهان داستانی او ترکیب عجیبی است، از هزارتوی رازها و تصویرهایی جادویی که با واژگان ساخته شده اند. اگر داستان های خانیان را کنار هم بچینیم و بخواهیم نخ تسبیح آن را پیدا کنیم، نباید با روش کلاسیک، شخصت شناسی، یا پیرنگشناسی به سراغ آن ها رفت. او ایده ای را می گیرد، و آن را در حوض واژگان تصویری که خود ملغمه ای است از خواب و بیداری، از رویا و هوشیاری، می سازد. در حقیقت داستان های او گاهی آن چنان با ایده هایی عجیب شروع می شوند که مرگ را از سر می گذرانند و بی مرگ می شوند.
شاید اگر بخواهیم به شکل دیگر این نکته را باز کنیم، این چنین است که بعضی ایدهها، پیش از داستان شدن مردهاند، جانی برای داستان شدن ندارند. بعضی در نطفه، درست شکل نمیگیرند و داستانی که با واژههایاش پا به دنیا میگذارد، بههم ریخته و ناقص است. بعضی فرصتی برای دنیا آمدن ندارند، جایی که واژهها میروند تازه داستان بشوند و نطفه شکل بگیرد و ایده داستان بشود، همه چیز تمام میشود، واژهها کم میآیند و داستان میمیرد. اما بعضی ایدهها بی مرگ هستند، کم کم شکل میگیرند، بزرگ میشوند و داستان میسازند و تمام نمیشوند. این ایدهها، داستانهایشان را بی مرگ میکنند. داستانهای جمشید خانیان از این جنس هستند.
اگر بخواهم خانیان را در یک جمله معرفی کنم، میگویم او کاراگاهی است در لباس یک نویسنده! برای شناخت دنیای داستان او باید بتوانید ردپاهای ایدههای او را در داستانهایاش دنبال کنید. در همه داستانها، سرنخهایی دارد که با پیدا کردناش هم آن داستان را میتوانید درک کنید و هم کلیدی برای درک داستان دیگر به دستتان میآید.
«هر داستانی برای اینکه بتواند یک داستان باقی بماند باید یک راز فاش نشده در خود داشته باشد.» (قلب زیبای بابور)
این راز همان پوستهای است که ایده را در خود میپیچد. هر داستانی باید بداند چگونه و کم کم این پوسته را باز کند و این راز را در واژهها بتاباند و گره در گره تا پایان پیش ببرد و در پایان، داستان را به ظاهر در واژهها تمام کند اما در ذهن خوانندگاناش، نه! در ذهن خوانندگان و نویسندگان این گونه رازها، ردپاهایی برای همیشه به جا میماند، ردپاهایی که نویسنده به جا گذاشته، ردپاهایی که از داستان در ذهن بهجا میماند.
«ایدههای من، رازهای من هستند. نه به این دلیل که اگر فاش شوند چنان و چنین میشود، نه. صرفاً به این دلیل که خودم از پنهان بودن آنها لذت میبرم. چون فکر میکنم تا زمانی که درحال نوشتن آن هستم، آن ایده فقط و فقط مال من است و از داشتن آن لذت فراوان میبرم. به این خاطر است که هیچ وقت باور ندارم داستانهایم، فرزندان من هستند. وقتی رازهای من به شکل یک کتاب منتشر میشوند، دیگر راز نیستند. بنابراین بلافاصله میمیرند و من به رازهای تازهتری فکر میکنم.» [1]
و به ایدههای تازهتر! در ذهن خانیان برای به دنیا آمدن یک داستان جدید، راز پیشین باید بمیرد داستان باید تمام شود، ایده باید به سرانجام برسد تا بتواند جایاش را به یک راز تازه و یک ایده تازه نفس دیگر بدهد اما جای پای آن راز در داستان بعدی او باقی میماند، همانگونه که در داستان پیشین او هم ردپا دارد و سرنخی میشود برای درک داستان بعدی. داستانهای او بی مرگ هستند، چون زنجیرهای از این ردپاها را در خود دارند.
«همه داستانها دو پا دارند؛ یک پای خیالی و یک پای واقعی. پای خیالی را نویسنده میسازد و پای واقعی را زندگی.» (قلب زیبای بابور)
پای خیالی داستانهای او، پا به زندگی میگذارد و همین جای پاهاست که در ذهن خواننده و در داستان دیگر او ادامه مییابد. ردپایی که از داستان قبلی آمده است. تمامی داستانهای خانیان ترکیب پیچیدهای از این دو دنیاست، چنان پیچیده که جدا کردن این دنیاها از هم ممکن نیست. دو پا که بدون هر کدام، کالبد داستان به هم میریزد. این دوپای واقعیت و خیال چنان تند با هم میدوند و همپای یکدیگر هستند که تشخیص شان از هم ممکن نیست. پای خیال همان پای واقعیت است.
«ادبیات برای من نوعی بازیکردن است. از فرایند نوشتن، این بازی شروع میشود تا برسد به خلق اثر. در طول این پروسه، شما اگر دستنویسهای من را ببینید، متوجه که چقدر از رنگهای مختلف و مدادرنگی در این نوشتهها استفاده کردم. بازی با خودکارهای رنگی را دوست دارم و فرآیند نوشتن برایم بسیار مهمتر از خود اثر است.»[2]
برای همین است که خواننده نه فقط گرفتار راز داستان، بلکه در پیچ و تاب رخدادها و فضا و شخصیتها هم اسیر میشود. همه چیز در داستانهای خانیان شخصیت است و شخصیتهای داستانهای او، چه جاندار باشند و زنده و چه بی جان و از اشیاء، در داستانهای او نمیمیرند. چه لاکپشت باشد یا دوچرخه و جادو. جاندار باشد و بی جان و عناصر ماورا، همه از داستانی به داستانی دیگر میروند. در جایی، نقش پررنگ دارند و جایی دیگر، زمینهی داستان را میسازند یا توصیف و تشبیه میشوند. این همان بی مرگی است! اینها بخشی از همان ردپاها و سرنخها هستند. داستانهای او بی مرگ هستند چون فضا، شخصیت و حتی رازهای او از داستانی به داستان دیگر میرود:
«لاک پشتها وقتی غیبشان میزند، نقشهای توی سرشان دارند.» (لاک پشت فیلی)
لاک پشت ها می روند، غیب می شوند، اما با نقشه ای که توی سرشان از سوی نویسنده ریخته می شود، نشانه ای می شوند برای این که حضور دارند. یا این که گاه به گاه همان شخصیت یا جنس همان شخصیت را دوباره بالا می کشد و برابر چشم می گذارد.
«برای بابیلو روز موعود مثل یک لاکپشت پیر، هن هن کنان از راه رسیده بود...» (غوص عمیق)
او بازی با نادیدنیها را خوب بلد است و همه چیز را در داستاناش دیدنی میکند. او داستان را روشن نگه میدارد، پر نور، به گونهای که خواننده گمان میکند در این نور همه چیز را میبیند اما این روشنایی پر نور، همان چیزی است که قرار است چشم خواننده را بزند تا خانیان پشت این نور، رازش را تا پایان زنده نگه دارد، سایهای است که پشت نور پنهان شده:
«رهی به سختی چشم باز میکند در این حالت ابروهایش مثل دو تا ماهی پرنده میپرند بالا... مامان اشی... میرود طرف پنجره پرده را کنار میکشد، نور تند و تیز میتابد توی اتاق و لحظهای او را محو میکند. کمی بعد وقتی رو برمی گرداند، موی بلندش تاب میخورد و مثل شبح ابر سیاهی، روی نور سایه میاندازد.» (گفتوگوی جادوگر بزرگ با ملکهی جزیرهی رنگها)
زندگی در این سایه است که خواب را مانند بیداری در داستانهای خانیان روشن و زنده میکند، واقعیت گاهی در خواب رخ میدهد. واقعیت داستانی و بیداری تنها شبحی از واقعیت را با خود دارد. خواب یکی از کلیدهای داستانهای او برای رسیدن به راز است، یکی از فضاهایی که سرنخ واقعیت را در خود دارد، پاسخ به آن راز را در خود دارد حتی اگر این پاسخ، ناتمام بماند و از خوابی به خواب دیگر، راز ادامه داشته باشد. شخصیتهای داستانهای خانیان زمانی که به راز وارد میشوند و یا راز به زندگیشان میآید، دیگر از آن بیرون نمیروند و این راز، تمام زندگیشان میشود. این راز همهی زندگی آنها را در خود میتند و تا زمانی که با این راز همراه هستند زنده هستند حتی اگر کالبدشان در واقعیت مرده باشد. برای همین است که بیشتر داستانهای او با خواب آغاز میشود و در خواب به پایان میرسد و یا دیدن یک رویا یا یادآوری یک خاطره:
«همیشه از بچگی پلکهایم زودتر از خودم از خواب بیدار میشوند با کوچک ترین صدا. در این حالت که زیاد هم طول نمیکشد چشمهایم کاملا باز هستند و به نقطهای دور و نامعلوم خیره ماندهاند. اینها را مامان میگوید. ولی بعد که بیدار میشوم سوزشی را توی چشمهایم احساس میکنم حتما با همین سوزش است که بیدار میشوم.» (امپراتور کوتوله سرزمین لی لی پوت)
«لیوا از خواب پرید. دورتادورش تاریک بود. میان تاریکی نقطهی روشنی از آسمان میدرخشید. صدای جیغ و جاغ چکورها از دورتر شنید.» (ناهی)
«و میگوید: من هم هر موقع از این کوچه رد میشوم، همهاش فکر میکنم یک جورهایی دارم از توی رویای بابا بزرگم رد میشوم.» (گفتوگوی جادوگر بزرگ با ملکهی جزیرهی رنگها)
هنگامی هم که در داستان های خود، روابط بین متنی را شکل می دهد، یعنی از داستانی مانند آلیس که یکی از شاهکارهای ادبیات کودکان جهان است، در متن خود نام می برد، این فقط یک نام بردن ساده نیست، بلکه دوختن آن داستان، با داستان خود در متنی رویاگونه و خواب زده است:
«داستان آلیس در سرزمین عجایب، از جایی شروع میشود که آلیس زیر درختی نشسته و به قصهای که خواهرش میخواند با دقت گوش میدهد اما آلیس خوابش میبرد و همان لحظه خرگوشی را میبیند که با یک ساعت زنگ دار به سرعت از روبه رویش میگذارد آلیس دنبال خرگوش میرود و از همین جاست که وارد سرزمین عجایب میشود... ببینید آلیس اگر خوابش نمیبرد، فقط یک شنونده باقی میماند، اما وقتی خوابش میبرد، تبدیل به قهرمان آن قصه میشود. بابور هم با همان خوابی که برای خواهرش جیون تعریف میکند، تبدیل به قهرمان داستان میشود. با این همه به نظر من این دو تا داستان یک فرق خیلی بزرگ با هم دارند. آلیس وقتی از خواب بیدار میشود، داستان هم تمام میشود... اما بابور وقتی از خواب بیدار میشود یک داستان تازه را شروع میکند. منظورم این است که قسمت دوم خواب بابور، در بیداری اتفاق میافتد. از این نظر شاید یک کمی داستان بابور شبیه داستان فندق شکن و شاه موشان باشد.» (قلب زیبای بابور)
راز در داستانهای او جان دارد، چه شناخت هویت یک انسان باشد، چه گذشته باشد و یا آنچه قرار است در آینده رخ بدهد، چه کالبدی انسانی داشته باشد و چه یک جانور، یک ویژگی مشترک دارد، راز در داستانهای خانیان جان دارد! اما این رازهای زنده، در بیشتر داستانهای او با مرگ گرهشان باز میشود، چه مرگی اسطورهای باشد و چه داستانی و چه مرگی که پای در واقعیت دارد.
«غروب بود و درست دو روز از اسباب کشی ما به خانه جدید میگذشت که او را برای اولین بار، نزدیک کوچه دوم دیدم. سه روز بعد، او یک مرتبه غیبش زد. در این سه روز، من دوبار دیگر او را دیدم. حالا هفت سال از آن روزها میگذرد... در این چند روز هیچ وقت نتوانستم او را فراموش کنم. نه او، نه اسمش، نه سوسک توی قوطی، نه دیواری که رو به کوچه دوم بود و نه آن خط سفید باریک را. اینها همیشه خدا با من بودند. توی خواب و بیداری و من همیشه خدا سعی کردم از آنها فرار کنم.» (لاکپشت فیلی)
اما این رازها چنان با واژگان داستانی گره می خورند که نوعی چسبندگی پیدا می کنند. چنان که گاهی مخاطب باید فکر کند، برای مثال سوسک توی قوطی و دیواری که رو به کوچه دوم بود و آن خط سفید باریک چه پیوندی دارند که در خواب و بیداری در داستان های او حرکت می کنند. از این جهت داستان های خانیان راز هستند، نه رازهای ساده، بلکه رازهایی که روی لفاف هایی از جنس واژه پیچیده شده اند. برای رسیدن به این رازها باید این لفاف های واژگانی را باز کرد.
«دم دمای غروب روزی از روزهای زمستان هفتاد سال پیش، ده ده بمباسی اولین کسی بود که از توی پنجره مرد دوره گرد را سوار بر دوچرخه از دور دید. اول به نظرش آمد گلولهی خار و خسکی است که باد سهیلی او را گرد و واگرد پرت کرده تا توی جادهی مال رو و حالا هم همین طور بازی بازی میچرخاندش به این طرف، طرف آبادی، بی خیال خار و خسک پنجره را بست و از خانه آمد بیرون. بیرون» (ناهی)
ده ده بمباسی، دوچرخه و گلوله ی خارخسکی، سه پدیده هستند، یکی شخصیت و دو دیگر نشانه هایی از فضاسازی یا توصیف داستانی. اما این میان تصویری که ساخته می شود، چنان رازآلود است، که ذهن ناخودآگاه توقف می کند که باز باید آن راز را از میان تصویرهایی که با واژه ها زنده شده اند شناسایی کرد.
«و او درست یک روز بعد از آمدن بابا، در حالی که به نظر سالم و سرحال میرسید، مثل درختی که دیگر قادر نباشد با ریشه خود از زمین آب و غذا بگیرد و با برگهایش هوا را جذب بکند، خیلی آرام و غیرمنتظره مرد.» (عاشقانههای یونس در شکم ماهی)
همه چیز در داستانهای خانیان در هم تنیده است. فضاهای زنده به فضاهای بی جان تشبیه میشوند و فضاهای بی جان، جاندار. همه چیز شخصیت دارد و زنده:
«خط سفید بوتیمارهای مهاجر را از دور در ساحل دید که بال بال زدند و پرواز کردند. پرواز آنها طوری بود که انگار تکهای از ساحل داشت رو به آسمان اوج میگرفت.» (غوص عمیق)
«مثل این که تکهای اریب از جادهای را قیچی کرده بودند و انداخته بودند آن گوشهی دور... دود شبیه عقرب سیاهی بود که انبرکهای دو طرف آروارهاش را سیخ کرده باشد به جلو. عقرب همین طور میآمد و بزرگ و بزرگ تر میشد.» (عاشقانههای یونس در شکم ماهی)
«من همیشه فکر میکنم حادثه شکل یک قورباغه است. ...» (یک جعبه پیتزا برای ذوزنقه کباب شده)
«ده ده بمباسی نگاه کرد به آسمان، پاره پارههای فشردهی ابر مثل خرگوش ترسیدهای فرار میکردند. بعد سر چرخاند طرف میدانگاهی آبادی. سه دیگ بزرگ را...» (ناهی)
قدرت داستانهای خانیان نه در انتخاب راز، بلکه در پرداختن به این راز است. مهم نیست این جعبه خالی باشد یا پر و یا خانیان میخواهد به ما نشان بدهد که جعبهی رازش خالی است. این «هیچ» است که چنان خوب روایت شده است که ما با باز کردن جعبه، دیدن سایهی پشت آن نور، خالی آن پشت، باز هم به شوق میآییم تا آن داستان و داستانهای دیگر او را بخوانیم. او کارآگاهی است در لباس یک نویسنده و به خوبی میداند چگونه خوانندگانشان را از داستانی به داستان دیگر ببرد:آیی
«برمی گردم تا مامان را ببینم. نمیبینم. مامان نیست. حالا آیدا هم نیست. پاگرد و پله و ساختمان و... هیچی نیست. هیچی جز من و یک جعبه کادوپیچ شده زیبا. در جعبه را برمی دارم جیییییییییییییغ!» (امپراتور کوتوله سرزمین لی لی پوت)