جهان داستانی جمشید خانیان (1)

نگاهی به دو داستان  «ادسون آرانتس دوناسیمنتو و خرگوش هیمالیایی‌اش» و «طبقه‌ی هفتم غربی»

جهان پیچیده‌ای که در آن زندگی می‌کنیم، جهانی که همه هستی و کهکشان‌ها را شامل می‌شود، ترکیبی از ساده‌های حل نشده است. ساده‌هایی که بر سادگی خود اصرار می‌ورزند و کم کم در ترکیب با ساده‌های دیگر چنان پیچیده شده‌اند که راه حلی برای آن‌ها وجود ندارد.

یکی از این ساده‌های حل نشده که کم کم کهنه شده و از شدت کهنگی بسیار پیچیده شده، اسپیرال لگاریتمی پدیده‌ای است که در کهکشان‌ها به وفور دیده می‌شود. مانند این تصویر:

و بعد در بسیاری دیگر از پدیده‌هایی که در طبیعت وجود دارد خود را نشان می‌دهد. برای نمونه ساخت اندام کلی یک حلزون که بی انتها کوچک‌تر از یک کهکشان است از همان قانون هندسی پیروی می‌کند.

بنابراین یکی از نمادهایی که با آن می‌توان ساختار پدیده‌های جهان را نشان داد، اسپیرال لگاریتمی است. این مارپیچ بی حد است، انتها ندارد. روی هر نقطه از این مارپیچ می‌توان به هر یک از دو سو تا بی‌نهایت حرکت کرد. از یک سو هرگز به مرکز نمی‌رسیم و از سوی دیگر هرگز به انتها نمی‌رسیم. منحنی ستاره‌های دنباله‌دار کاملا شبیه به اسپیرال لگاریتمی است. شبکه تارهایی که عنکبوت می‌تند، رشد باکتری‌ها، مسیر برخورد سنگ‌های آسمانی با زمین. صدف حلزون‌ها، صدف نرم‌تنان، موج‌های اقیانوس‌ها، سرخس‌ها، شکل قرار گرفتن گلبرگ‌های گل آفتاب‌گردان و چیدمان دانه‎های‎اش، گردباد، توفان و کهکشان، همه شبیه مارپیچ لگاریتمی است. مارپیچ لگاریتمی الگوی ریاضی تمام این پدیده‌هاست، راهی است برای شناخت جهان و در کتاب‌های جمشید خانیان، راهی است به دنیای ذهنی او برای ساختن داستان! بنابراین اگر از زبان خود نویسنده بشنویم که درباره همین مارپیچ لگاریتمی و با تشبیه آن به سنگ انداختن در آب می گوید نباید شگفت زده شویم:

«معمولا قبل از داستان، یعنی درست زمانی که می‌خواهم طراحی کارم را شروع ‌کنم، چند برگ کاغذ4A باطله که یک طرف‌شان قبلا استفاده شده برمی‌دارم از وسط قیچی‌شان می‌کنم و بعد دقیقا استخوانی آرنجم را می‌گذارم روی میز و با نوک انگشت سبابه و شست شروع می‌کنم به نوازش پیشانی‌ام. در این حالت نوک خودکار آبی رنگم را می‌گذارم طرف استفاده نشده‌ی کاغذ و آرام و سحرآمیز، منحنی پیچ درپیچی رسم می‌کنم که بیش‌تر سطح آب عمیقی است که پرتاب سنگی خوش‌دست حلقه حلقه‌اش کرده باشد. این عادت همیشگی من است. وقتی سعی می‌کنم منحنی خط حلزونی‌ام را با دقت رسم کنم، ذهنم آرام آرام متمرکز می‌شود و شخصیت‌ها و رویدادهای داستانم شکل می‌گیرد

این سطرها، بخشی از داستان «ادسون آرانتس دوناسیمنتو و خرگوش هیمالیایی» است. او با این ساختار داستان‎های‌اش را می‌نویسد. در حقیقت نویسنده نه روی کاغذهای باطله که روی مارپیچ لگاریتمی جهان داستانی‌اش را خلق می‌کند و ممکن است در هر نقطه یا جایگاه آن شخصیت یا رویدادی برچسب بخورد. مارپیچ لگاریتمی زاینده است، ابتدا و انتهایی ندارد. روی هر نقطه‌ی آن می‌توان پیش رفت و ادامه داد. بنابراین چون مارپیچ لگاریتمی ابتدا و انتهایی ندارد، همه آن چه که تاکنون جمشید خانیان در دنیای داستانی‌اش آفریده به دقت می‌توان در این مارپیچ بازیابی کرد. برای مثال از جنبه پیرنگ شناسی در داستان‎های خانیان هم با چنین رفت و برگشت‌هایی روبه‌رو هستیم، بی‌ ابتدا و بی انتها هستند، بی نهایت. این بی‌نهایت هم به معنی بی‌پایان است و هم بی‌آغاز. برای همین است که داستان‌های او را باید بیش از یک بار خواند تا فهمید! این پیش شرط اولیه برای ورود به جهان داستانی این نویسنده است. یعنی اگر قرار است داستان‌های خانیان درست خوانده شود و بخصوص نوجوانان به درستی از آن‌ها بهره ببرند باید به شکلی این جهان ذهنی ریاضی وار برای مخاطبان بازنمایی شود. نمونه آن را می توان در داستان «طبقه‌ی هفتم غربی» مشاهده کرد. داستان، آغازی ندارد. دایره‌وار می‌چرخد و دیروز و امروز را در هم می‌تند. ساختار روایت تکه تکه آن، رخدادها را در هم فرو می‌برد و بیرون می‌ریزد. داستان با امروز آغاز می‌شود، با فردا و به دیروز می‌رسد. روایت در زمان می‌چرخد. روایت از ابتدا تا پایان تکه تکه است، تکه‌ها در هم فرو می‌روند اما به هم  نمی‌چسبند، نمی‌رسند. همیشه گسستی هست. روایت‌هایی که رخدادها را به‌هم متصل می‌کنند اما جدا می‌مانند. در داستان‌های خانیان با یک «کل» روبه‌رو نیستیم.

در «ادسون آرانتس دوناسیمنتو و خرگوش هیمالیایی» با ساختار پیچیده و غریب‌تری روبه‌رو هستیم. همه چیز به ظاهر ساده است اما از همان سطر آغازین، داستان بازی‌اش را با ما آغاز می‌کند. داستان به ظاهر دارد با نویسنده‌ی درونی‌اش که شخصیت داستان است، بازی می‌کند اما این ما هستیم که درگیر این بازی می‌شویم، ما این بازی را همراهی می‌کنیم و خانیان هر یک از ما، خودش و شخصیت‌های داستان‌اش را مهره‌های این بازی می‌کند. او حتی با اندیشه‌ی داستان بازی می‌کند. زمانی که داستان به آرامش می‌رسد، بازی را بر‌هم می‌زند. در ذهن خودش و در ذهن ما. همه چیز را می‌شکند و اندیشه‌ای تازه را به جریان می‌اندازد. از بازی داستان کنار می‌رود و دوباره وارد بازی می‌شود. مانند ورزشکاری که برای هر دور خودش را آماده می‌کند، شناگری که سر بیرون می‌آورد و نفس می‌گیرد.

«بازی به عنوان بافتاری که قراراست حایل بین جهان بیرونی و جهان درونی باشد، انتخاب می‌شود. اصلا این فاصله گذاری، یکی از ویژگی‌های ذاتی بازی است. فاصله گذاری اگر نباشد، بازی شکل نمی‌گیرد و واقعیت بازتعریف نمی‌شود. یکی دیگر از ویژگی‌های جذاب بازی، پیچیدگی آن است. پیچیدگی به مثابه ساده‌های حل نشده. این شاید تعریف درست‌تری از پیچیدگی باشد.» [1]

او از نویسندگانی است که همه چیز را در خدمت جهان داستانی خود می‌گیرد. موضوع، ساختار، خودش، یعنی نویسنده، ما یعنی خواننده، همه در خدمت داستان هستیم. داستان برای او یعنی وفاداری به هیچ چیز، حتی موضوع و اندیشه. داستان باید خودش در خودش با خودش، قواعد بازی‌اش را بسازد:

«اگر نقطه اتصالی را که از آن صحبت می‌کنید، داستان بنامیم، داستان یک بعد شگفت انگیز دارد و آن برساختگی است. هر آنچه به این کیفیت نزدیک شود، حتا تاریخ، ابعاد واقعی خودش را از دست می‌دهد.. هرآنچه که هست محصول غیر متعارف تخیل نگارنده آن است. پس، نقطه اتصال، داستان است. داستان، به مثابه یک امکان برای نوع دیگری از ساختن.»[2]

اگر در ساختار در هم تنیده‌ی داستان‌های او، درهم نپچیم نمی‌توانیم در این بازی بمانیم. داستان، ما را از خودش بیرون خواهد راند. اما اگر شریک داستان‌اش شدیم در این تودرتوی مارپیج، با ساختاری غریبی از هنر کم نظیر نویسنده‌ای مدرن آشنا می‌شویم: «نه تنها مؤلفه‌های جهان مدرن را می‌شناسد که ویژگی‌های آن درون اش نهادینه شده است... در حقیقت در داستان دو زبان، یکی زبان ادبی و دیگری زبان ریاضی با هم تنیده شده‌اند تا این داستان وجهی دیگر از دنیای مدرن را بازنمایی کند. داستان، تصویرهایی ساده از نمادها و شکل‌های ریاضی و هم چنین آدم‌ها و اشیاء پیرامون زندگی انسان‌ها دارد، تصویرها بخش روشنگر برای متن نیستند، بلکه بخشی از سازه داستان به شمار می‌روند. چنین تجربه‌ای خود گونه‌ای نوآوری و از نقاط قوت این داستان است...از جنبه احساسی نیز فضای داستان دلهره آور است، زیرا چیزی پنهان سبب این وضعیت شده است. این پنهان‌بودن، خود در جایی دیگر پنهان شده است. لایه‌لایه پنهان بودگی، همه وضعیت انسان مدرن را نمایش می‌دهد بازتابی از تنهایی انسان مدرن است که فردیت یافته است و در ازای آن تنهایی را همزاد خود کرده است، همزادی که تا انتهای دالان مرگ او را همراهی می‌کند. این شخصیت که حضورش در داستان با کلیدهای روایت پیوند خورده است، دلهره‌های وجودی را در این داستان به‌نمایش می‌گذارد» [3]

خانیان از هیچ قالب تعریف شده و از پیش وجود داشته‌ای استفاده نمی‌کند. او دنیای داستان‌اش را خودش می‌سازد برای همین است که دنیای داستان‌های‌اش از هم متفاوت است اما در همه‌شان این اندیشه‌ی پیچ در پیج مارپیچی و ساختار لگاریتمی آن را می‌توانیم ببینیم: «هنر او به عنوان یک داستان‌نویس خوش تکنیک این است که روایت‌های خود را گزیده می‌نویسد. واژگان را می‌تراشد و صیقل می‌دهد و بعد در داستان خود به کار می‌گیرد تا داستانی سرشار از معنا و هنر آفریده شود.»[4]

اکنون بیایید با هم به ذهن و اندیشه این دو کتاب کمی نزدیک شویم و ساختار اندیشه‌ و داستان‌شان را کمی بشناسیم.

«ناگهان چیزی پرید بیرون و ناپدید شد.»

«و یک توپ فرضی را با پا شوت کرد به یک جای نامعلوم. خودش هم راه افتاد رفت سمت تاریکی.»

»خم شد نگاه کرد به پایین. چیزی ندید جز ردیف پیچ خورده‌ی اولین پله‌هایی که آمده بود بالا. سربلند کرد و این‌بار خیره شد به پیچ در پیچ پله‌ها و نرده‌ی چوبی که همین‌طور مثل خط پررنگ یک جاده‌ی باریک رفته بود تا کجا؟ خدا می‌داند!»

دو سطر اول و دوم برای کتاب « ادسون آرانتس دوناسیمنتو و خرگوش هیمالیایی‌اش» است و سومی برای «طبقه‌ی هفتم غربی»

به ردیف پیچ خورده‌ی پله‌ها فکر کنید، شبیه مارپیچ نیست؟ این مارپیچ چه چیز دیگری دارد؟ تاریکی! این تاریکی را در دو سطر اول می‌بینید. چیزی که از میان مارپیچ بیرون می‌پرد و ناپدید می‌شود و کسی که در تاریکی فرو می‌رود. داستان «ادسون آرانتس دوناسیمنتو و خرگوش هیمالیایی‌اش» با ترسیم همین مارپیچ روی کاغذ آغاز می‌شود. خانیان نویسنده که در داستان‌اش خودش یک شخصیت‌ شده، دارد روی کاغذ مارپیچی می‌کشد که از میان آن بتواند داستان‌اش را بنویسد: «منحنی پیچ درپیچی رسم می‌کنم که بیش‌تر سطح آب عمیقی است که پرتاب سنگی خوش‌دست حلقه حلقه‌اش کرده باشد. این عادت همیشگی من است. وقتی سعی می‌کنم منحنی خط حلزونی‌ام را با دقت رسم کنم، ذهنم آرام آرام متمرکز می‌شود و شخصیت‌ها و رویدادهای داستانم شکل می‌گیرد.»

این مارپیچ خواننده را در پیچ و تاب خودش فرو می‌برد. به تاریکی می‌برد و درمی‌آورد و همان لحظه که خواننده گمان می‌کند به روشنایی رسیده، باز در تاریکی دیگری فرو می‌رود. این تاریکی پر از غیاب و حضور است، پر از دیگری و خود. خودی‌ها در داستان خانیان دیگری می‌شوند و دیگری، کسی که می‌شناسی. داستان پر از هم‌زمانی حضور و غیاب است. کسی که در داستان هست، یک‌باره می‌رود و در هیئت دیگری بازمی‌گردد. گاهی یک صدا می‌شود و گاهی یک بو. مرگ در این دو داستان بی‌معنا است. این ساختار چرخشی مرگ را به ابتدا باز می‌گرداند و ابتدا را به تاریکی می‌رساند.

چرا نویسنده‌ای باید با چنین طرحی داستان بنویسد؟ پاسخ‌اش این است، بازسازی حقیقت! هم به خاطر داستان هم به خاطر تاب آوری واقعیت. اکنونِ هر یک از ما، تلفیقی از گذشته و اکنون است و از دید یک خواننده‌ی داستان، تلفیقی از گذشته و اکنون و آینده. واقعیتی که در گذشته رخ داده در اکنون می‌تواند تغییر کند. این اکنون شخصیت، آینده گذشته‌ی شخصیت‌هاست و آینده و اکنون ما. این نمونه‌ی تلفیق زمانی را به خوبی در داستان «ادسون آرانتس دوناسیمنتو و خرگوش هیمالیایی‌اش» می‌توانید ببینید. در ماجرای آتش زدن سینما رکس که شخصیت بیرون پریده از میان مارپیچ و همان شخصیت ناخواسته‌‌ی نویسنده، از او می‌خواهد و مجبورش می‌کند پایان داستان را تغییر دهد. شخصیتی که هم‌زمان گذشته‌ی شخصیت نویسنده‌ی داستان است و گذشته‌ی خانیان و گذشته‌ی هر یک از ما، زمانی که می‌خواهیم حقیقت‌های تلخ را بازسازی کنیم و یا در ذهن‌مان تغییرش دهیم تا بتوانیم تلخی و واقعیت را تاب بیاوریم:

«_ من چیزی را می‌نویسم که اتفاق افتاده.. حتی توی تقویم و سالنامه‌ها هم نوشته شده. من پدر و مادرم را توی آتش سوزی همین سینما از دست دادم...

_ شما نمی‌توانید این داستان واقعی و تلخ را بنویسید... تا من و خرگوش هیمالیایی‌ام توی خیال شما هستم، نمی‌توانید داستان واقعی تلخ‌تان را بنویسید...

_ با خودم گفتم نمی‌دانم شاید حق با او باشد شاید بهتر باشد یک بار هم به این فکر کنم که سینما رکس آتش نمی‌گیرد... اصلا همه مردم به خوبی و خوشی برمی‌گردند خانه... دست کم توی داستان که می‌شود همپین اتفاقی بیفتد. داستان می‌تواند همه‌ی آن‌ها را برگرداند.»

این چرخش را در داستان «طبقه‌ی هفتم غربی» هم می‌بینید. داستان از فردای دیروز آغاز می‌شود و باز با فردای دیروز تمام می‌شود. اکنون و یا زمان حال در داستان وجود ندارد. هر چه هست یا گذشته است یا آینده: «دیروز همین موقع... دیروز وقتی رفت... دیروز وقتی در آسانسور...» این تکه روایت‌ها با واژه‌ی «دیروز» آغاز می‌شوند و به فردایی می‌رسند که در داستان در آن درحال رخ دادن است اما دیروز زنده است و دیروز، گذشته نشده است. تمامی رخدادهای داستان در دیروز هستند و امروز جز فرو رفتن در آن پلکان مارپیچ و یادآوری همان خاطرات، چیزی ندارد و وقتی پسر پس از بالا آمدن از یکصد و چهل پله می‌رسد، همه چیز تمام شده است و او دوباره در تاریکی فرو می‌رود: «نصف و نیمه پا گذاشت داخل. داخل تا آن‌جا که می‌دید، تاریک_ روشن بود. تاریک. روشن... امیرعلی نگاه کرد به اتاق پیرمرد. تاریکی، قاب در را پر کرده بود... امیرعلی از در زد بیرون. پشت در، کف دستش را بو کرد. بوی درخت بلوطی را می‌داد که با اره بریده باشندش.»

تصویری که خانیان از زمان در داستان‌های‌اش نشان می‌دهد بی اعتباری زمان حال است که وابسته است به همه‌ی تلخی‌ها و رخدادهای گذشته و رسیدن به آینده‌ی نامعلوم. بی اعتباری زمان است در اندیشه‌ی مدرنیسم. بی اعتباری تاریخ و آینده است و آمدن از تاریکی و فرو رفتن دوباره در تاریکی مانند پسر داستان «ادسون آرانتس دوناسیمنتو و خرگوش هیمالیایی‌اش» که از میان تاریکی بیرون می‌پرد، واقعیت را تغییر می‌دهد و دوباره به میانه‌ی آن فرو می‌رود: «من دیگر باید بروم. هوا دارد تاریک می‌شود... بعد دست راست حماسی‌اش را بلند کرد و گفت: گودآفترنون و یک توپ فرضی را با پا شوت کرد به یک جای نامعلوم. خودش هم راه افتاد رفت سمت تاریکی.»

پسر داستان «طبقه‌ی هفتم غربی» هم چنین است. او چند ساعتی را با پیرمردی می‌گذراند که از قضا هم او نویسنده است و او بر زندگی پیرمرد تاثیر می‌گذارد و پیرمرد بر او و دوباره هر دو در تاریکی فرو می‌روند. هر دوی این شخصیتها در سن بلوغ هستند. سنی که مرز میان کودکی و جوانی است، سنی که نه گذشته است و نه آینده. دورانی که ناپایدار است و هر احساسی در آن بی اعتبار و هرچیزی در آن متغیر.

برای خانیان، زمان چرخش عقربه‌های ساعت نیست، این رخدادها هستند که زمان‌ها را می‌سازند و نویسنده می‌تواند در داستان‌اش تعریفی دوباره بدهد از زمان. او می‌تواند همه چیز را دستکاری کند: «خیلی خوب می‌فهمم هر چیزی که وارد داستان بشود، داستانی می‌شود و هیچ کس هم جز نویسنده نمی‌تواند آن را داستانی بکند.» (ادسون آرانتس دوناسیمنتو و خرگوش هیمالیایی‌اش)

شخصیت‌ها هم چنین هستند. خبری از راوی دانای کل آگاه به رخدادها نیست. همه راوی هستند اما هرکس فقط کمی می‌داند! از این تاریکی مارپیچ هر زمان می‌تواند چیزی بیرون بپرد و معادلات نویسنده و ما را تغییر دهد. رخدادها وابسته به شخصیت‌ها هستند و شخصیت‌ها زاییده رخدادها. اما هم‌زمان هر دو از هم جدا. هر دو می‌توانند به آسانی همه چیز را به هم بریزند. همه چیز در خدمت هیچ چیز است!

شخصیت‌ها هم‌زمان که به یکدیگر متصل هستند، پاره‌های جدا از هم هستند. مانند پاره‌های جدای رخدادها در داستان «طبقه‌ی هفتم غربی» یا کاغذ پاره‌های نویسنده‌ی داستان «ادسون آرانتس دوناسیمنتو و خرگوش هیمالیایی‌اش» که روی‌شان مارپیچ زمانی داستان است. هر جا اگر چیزی یا دو کس در داستان به‌هم برسند، در لحظه می‌توانند از هم گسیخته شوند. مانند این‌که ما به مرکز این مارپیچ دوار خیره شده‌ایم. پیش چشم‌های‌مان دایره‌ها یکی می‌شوند و جدا، به هم می‌رسند و فاصله می‌گیرند، یکی می‌شوند و گسسته می‌شوند و دوباره جایی که فکر می‌کنی همه چیز تمام شده مارپیچ زاده می‌شود و شکل می‌گیرد و می‌چرخد و دوباره داستانی دیگر، رخدادی دیگر  چیزی دیگر از این تاریکی مارپیچ بیرون می‌پرد. داستان در اندیشه خانیان پایان نمی‌گیرد: «چند لحظه به تاریکی گوشه میز و منحنی حلزونی روی کاغذ خیره شدم. بعد کاغذ را برداشتم، مچاله کردم و مثل توپ تنیس انداختم توی سطل زباله و یک برگ کاغذ دیگر برداشتم...» این‌ها سطرهای پایانی داستان «ادسون آرانتس دوناسیمنتو و خرگوش هیمالیایی‌اش» است. دنیایی دیگر در حال وقوع است.

در این داستان‌ها، قهرمان جایی ندارد. هر کسی، هر چیزی، هر رخدادی می‌تواند مسیر رخدادها را برهم زند و وارد بازی شود.

بوها و صداها هم بخشی محکم از ساختار داستان هستند. هر چیزی می‌تواند در داستان خانیان استخوان پیدا کند و معنا بیافریند.

«امیرعلی از در زد بیرون. پشت در، کف دستش را بو کرد. بوی درخت بلوطی را می‌داد که با اره بریده باشندش.» این سطرهای پایانی داستان «طبقه‌ی هفتم غربی« است، خلاصه‌ای از آن‌چه بر شخصیت و ما گذشته و می‌گذرد.

و یا این سطرها از داستان «ادسون آرانتس دوناسیمنتو و خرگوش هیمالیایی‌اش» :«داشتم به صداها فکر می‌کردم . به صدای غرش کامیون‌های ارتشی که سربازهای خسته و خواب‌آلود را جابه‌جا می‌کردند. به صدای قورقور قورباغه‌ی سبزرنگ عصبانی، و به صدای عبدالحلیم حافظ.» صداها فضا و رخداد را می‌سازند، گذشته را احضار می‌کنند و اکنون را می‌سازند و در آینده تصرف می‌کنند.

در این ترکیب غریب داستانی، همه چیز ممکن است و هیچ چیز حقیقت ندارد. بازی اصلی این‌جاست، حقیقتی وجود ندارد. همه‌ی ما درگیر برساخته‌ها هستیم، همه‌ی ما در لحظه ساخته می‌شویم و از هم گسسته: «هر عنصر ساده شده، پرسشی است که پاسخ اش را دریافت کرده است. میوه‌ای است که جویده شده. بنابراین، نه نیاز به کنجکاوی دارد و نه طعمی دارد. به این خاطر است که هر بازی به محض اینکه ساده و عادت می‌شود، باید قاعده‌اش را عوض کرد. خیلی‌ها این تغییر قاعده و عادت در بازی را برنمی‌تابند. و بیشتر، آن‌هایی که ذهن خسته و کوچک شده‌ای پیدا کرده‌اند . وگرنه فی نفسه این تغییر قاعده و کنجکاوی و کشف کردن در بچه‌ها وجود دارد.» [5]

بخش دوم
https://ketabak.org/tm2e8

 

[1] . «امیرطاها همین موقع‌ها بود که رفت!» گفت‌وگوی محمدهادی محمدی با جمشید خانیان.  

 

[2] . «امیرطاها همین موقع‌ها بود که رفت!» گفت‌وگوی محمدهادی محمدی با جمشید خانیان.

[5] «امیرطاها همین موقع‌ها بود که رفت!» گفت‌وگوی محمدهادی محمدی با جمشید خانیان. 

نویسنده
عادله خلیفی
پدیدآورندگان:
Submitted by editor2 on