درستی و نادرستی

در زمان‌های بسیار قدیم دو برادر بودند، یکی خیلی ثروتمند بود و دیگری خیلی فقیر. روزی دو برادر باهم روبرو شدند و بنای صحبت را گذاشتند. برادر فقیر گفت: -چقدر زندگی تلخ است ولی آدم عاقل کسی است که با درستی و پاکی زندگی کند. برادر ثروتمند در جواب گفت: -گفتی درستی و پاکی؟ کجا می‌شود آن‌را بدست آورد؟ درستی وجود خارجی ندارد، نادرستی جای همه چیز را گرفته است. برادر فقیر حرفش را تصدیق کرد و گفت: ولی برادر پاکی و درستی از همه چیز بهتر است. برادر ثروتمند گفت: حال که این‌طور است بیا با هم شرط ببندیم و این موضوع را از دیگران بپرسیم با سه نفر که روبرو شدیم از آن‌ها سوال خواهیم کرد، اگر آن‌ها با تو هم عقیده بودند ثروت من مال تو و اگر حرف مرا قبول کردند سرمایه و هستی تو مال من.

برادر فقیر جواب داد: بسیار خوب قبول دارم.

آن‌ها راه افتادند در وسط راه با مردی روبرو شدند که حقوق خودش را تازه گرفته بود، بنابراین از او پرسیدند: -سلام آقای محترم!

- سلام

-ما می‌خواستیم چیزی از شما بپرسیم.

-اشکالی ندارد بپرسید.

-درستی بهتر است یا نادرستی؟

آن مرد جواب داد: -آه مردان شجاع راستی و پاکی کجا وجود دارد؟... من خیلی کار کرده‌ام خیلی زحمت کشیده‌ام ولی تاکنون چیزی گیرم نیامده و حقوقی که به‌من می‌دهند خیلی ناچیز است صاحب کارم حق مرا از بین برده، این عمل را راستی و پاکی می‌گویند؟ باید دنبال نادرستی رفت زیرا نادرستی از راستی به‌مراتب بهتر است.

برادر ثروتمند گفت: برادرم همان‌طوری‌که می‌بینی در آن‌جا حق بامن بود. برادر فقیر ناراحت شد، باز هم به‌راه خود ادامه دادند و با تاجری روبرو شدند و گفتند:

-سلام تاجر ثروتمند. - سلام -ما می‌خواستم چیزی از شما سوال کنیم -بسیار خوب بفرمایید -راستی بهتر است یا نادرستی؟

تاجر جواب داد.. آه مردان شجاع! مگر می‌شود با راستی و پاکی زندگی کرد؟ اگر وجودت را در راه راستی و درستی از دست بدهی، تنها خودت را گول می‌زنی در غیر این صورت همه چیز داری، این حرف را زد و براه خود ادامه داد.

برادر ثروتمند جواب داد: این بار هم من برنده شدم! برادر فقیر باز ناامید شد. آن‌ها به‌راه خود ادامه دادند خیلی راه رفتند تا با یک نجیب زاده‌ای روبرو شدند.

-ارباب حال شما چطور است؟

-متشکرم بد نیست؟

-ما مطلبی داشتیم که می‌خواستیم از شما بپرسیم

-بفرمایید

-راستی بهتر است یا نادرستی؟

-مردان شجاع، درستی و شرافت کجا پیدا می‌شود؟ به علاوه بی‌فایده است. اگر من با شرافت زندگی می‌کردم... آن‌وقت حرفش را ناتمام گذاشت و به‌راه افتاد.

و برادر ثروتمند اظهار داشت: -برادر حالا باید به‌خانه‌ات برگردی و هر چه داری در اختیار من بگذاری، برادر فقیر به خانه‌اش برگشت و بر اثر غصه و و ناراحتی از حال رفت. برادر ثروتمند آنچه را که مال برادر فقیر بود برداشت و از کلبه‌اش خارج گشت و گفت: -فعلاً تو می‌توانی در این کلبه بمانی ولی بدان این کلبه مال من‌است و پس از مدتی باید این کلبه را به‌من تحویل بدهی و به‌جای دیگری بروی.

و مرد فقیر با خانواده غم زده خود در آنجا ماند حتی نان هم در خانه نداشتند تا شکم‌شان را سیر کنند، کار هم پیدا نمی‌شد. آن سال، سال بدی بود. مرد فقیر خیلی رنج برد، بچه‌هایش گریه می‌کردند. ناچار پیش برادرش رفت و این‌طور گفت: -برادر می‌توانی کمی به ما آرد بدهی؟ ما در خانه چیزی برای خوردن نداریم بچه‌هایم همه گرسنه هستند و شکمشان بر اثر گرسنگی بالا آمده! برادرش گفت: -اگر می‌خواهی به‌تو آرد بدهم باید یک چشم تو را در بیاورم. مرد فقیر خیلی فکر کرد.

ناچار راضی شد و گفت: بسیار خوب تو می‌توانی یک چشم مرا دربیاری اما تورا به خدا چیزی به‌ما بده تا بخوریم. برادر ثروتمند یک چشمش را گرفت و در عوض مقداری آرد فاسد به‌ او داد. برادر فقیر آن ‌را گرفت و به‌خانه رفت. وقتی زنش او را با آن حال دید جیغ سختی کشید و پرسید: -چه بلایی به‌سرت آمده، چشم توچه شده است؟ آن مرد جواب داد: -برادرم آن‌را در آورده است! سپس تمام جریان را برایش شرح داد. همه‌ی آن‌ها گریه کردند و ناراحت شدند ناچار آرد را پختند و مشغول خوردن شدند. پس از مدتی شاید یک‌هفته نشد که آرد تمام شد. مرد فقیر ظرفی برداشت و دوباره پیش برادرش آمد و تقاضای آرد نمود. برادرش گفت: -اگر می‌خواهی به‌تو آرد بدهم باید چشم دیگرت را نیز دربیاورم.

-آن‌وقت برادر چطور می‌توانم بدون چشم در این دنیا زندگی کنم؟ تو که یک چشم مرا در آوردی! رحم داشته باش حالا بی‌آنکه چیزی از من بخواهی کمی آرد بده!

- نه به‌هیچ‌وجه من چیزی نمی‌توانم بدهم اگر مایلی بگذار یک چشم تورا دربیاورم آن‌وقت به‌تو آرد خواهم داد! مرد بیچاره قبول و گفت: -بسیار خوب چشم مرا در بیار اما خدا به‌تو رحم کند. مرد ثروتمند چاقویی برداشت و چشم برادرش را در آورد در عوض مقداری آرد به‌او داد. مرد فقیر آن‌را گرفت و به خانه‌اش آمد. به قدری ناراحت بود که اندازه نداشت و آرد را حمل کرد و به منزل رسید وقتی زنش او را با آن حال دید ناگهان فریاد زد و گفت:

 -بدبخت کور! بدون چشم چطور می‌توانی بعدها زندگی کنی؟ ممکن بود که آرد را از جای دیگری تهیه کنیم ولی حالا ... زنش به قدری گریست که از حال رفت و نتوانست بیش از این حرفی بزند.

مرد کور گفت: -زن بیش ازاین گریه نکن تنها من کور نیستم بلکه دراین دنیا کورها زیادند و همه آن‌ها بدون چشم زندگی می‌کنند. چون تعداد افراد خانواده آن زیاد بود بزودی آردها مصرف شد. کور یک روزبه زنش گفت: -من دیگر نمی‌توانم پیش برادرم بروم تو باید مرا از ده خارج کنی و کنار جاده زیر درختی ببری و هر روز مرا همان‌جا بگذاری وشب‌ها به منزل برگردانی تا هر کسی که از آنجا می‌گذرد از او نان بگیرم.

زنش او را زیر درختی قرار داد و خودش به خانه برگشت. تمام روز مرد فقیر همان جا نشست یکی از عابرین قطعه نانی به او داد شب شد زنش دیر کرد و او را به کلبه برنگرداند. مرد کور خسته شده بود ناچار تنها حرکت کرد، اما راه را اشتباه نمود و نتوانست به خانه‌اش برگردد. بی‌آنکه بداند کجا می‌رود خیلی راه رفت ناگاه در برابر خود جنگلی دید ناچار شد شب را در جنگل بگذراند. از ترس حیوانات درنده بالای درختی رفت و روی شاخه‌ها دراز کشید نیمه شب ارواح شیطان به همراه رییس خود به زیر درخت رسیدند. رییس از یکایک آن‌ها می‌پرسید که چه چیزهایی انجام داده‌اند. یکی از آن‌ها گفت من شنیده‌ام مردی برای دو ظرف آرد دو چشم برادرش را از کاسه در آورده است!

رییس آن‌ها گفت: -البته کار خوبی کردی که این خبر را به‌دست آوردی ولی این خبر کافی نیست.

 -پس چه چیزی را فراموش کردم؟

-اگر این مرد کور چشم‌هایش را با شبنمی که زیر این درخت است، خیس می‌کرد بینایی خود را بدست می‌آورد.

-چه کسی ازاین جریان خبر دارد، و چه کسی می‌داند که او باید این‌کار را بکند؟

آن‌وقت رو به دیگری کرد و گفت:

-تو چکار کردی؟

- من آب چاه یکی از روستاها را خشک کرده‌ام حتی یک قطره هم آب در آن باقی نگذاشته‌ام و آب آن را تا پنج فرسخ دورتر ازاین جا انتقال داده‌ام، به این ترتیب افراد زیادی از تشنگی خواهند مرد!

 -کار خوبی کردی اما کار تو کافی نیست!

- یعنی چه چیزی را فراموش کردم؟

 -دریک شهری که زیاد از این جا دور نیست سنگی دیده می‌شود اگر کسی آن‌را جا به جا کند. از زیر آن آب بیرون می‌زند و تا ده جریان یابد.

- چه کسی ازین جریان خبر دارد، و چه کسی می‌داند که باید اینکار را کرد؟

سپس رو به سومین کرد و گفت: تو چکار کردی؟

 -در یکی از شهرها حاکم شهر دختری دارد، من این دختر را کور کرده‌ام، و کسی نمی‌تواند او را معالجه کند.

-کار خوبی کردی، اما کار تو کافی نیست!

-پس چه خبری را فراموش کردم؟

- اگر این دختر کور چشم‌هایش را با شبنمی که زیر این درخت ریخته خیس کند، بینایی خود را به دست خواهد آورد.

- چه کسی از این موضوع خبر دارد و چه کسی می‌داند که او باید این کار را بکند؟

مرد کور که در بالای درخت بود همه حرف‌های آن‌ها را شنید و بخاطر سپرد.

موقعی که آن‌ها رفتند مرد کور از درخت پایین آمد چشم‌هایش را با شبنم مالش داد و بلافاصله بینایی خود را بدست آورد. آن‌وقت با خود فکر کرد که باید برود و دیگران را کمک کند بنابراین کمی شبنم برداشت و حرکت کرد. پس از مدتی به همان روستایی رسید که آب نداشت. پیرزنی را دید که سطلی را با خود حمل کند به‌او سلام داد و پرسید: -مادر بزرگ می‌توانی کمی آب به من بدهی تا بخورم؟

پیرزن جواب داد: -افسوس! من باید این آب را تا پنج فرسخ با خود حمل کنم، و قبل از رسیدن به خانه، بدون شک نصف آن خواهد ریخت. افراد فامیل زیادند، اگر آب به‌آن‌ها نرسانم همگی از تشنگی خواهند مرد.

-موقعی که به ده شما رسیدم به تمام افراد آب خواهم داد.

پیرزن کمی آب داد آن‌وقت با خوشحالی به ده برگشت و آن‌چه را که شنیده بود به دیگران گفت: مردم حرف پیرزن را باور نمی‌کردند ناچار پیش آن مرد رفتند و گفتند: -مرد شجاع باید مارا از تشنگی نجات بدهی.

مرد جواب داد: -موافقم اما شما باید مرا کمک کنید وقتی می‌خواهید به شهر بروید مرا هم با خودتان ببرید.

اورا به شهر بردند او خیلی کوشش کرد تا سنگ را پیدا کرد همگی در آنجا جمع شدند، و سنگ را بلند کردند و در صدد برآمدند تا آن‌را حرکت بدهند بالاخره موفق شدند. به محض این‌که سنگ را تکان دادند آب جاری شد و با سروصدای عجیبی راه افتاد و رودخانه‌ها پر از آب شد. اهالی شهر خوشحال گشتند و از آن مرد تشکر کردند. پول‌های زیادی به‌او بخشیدند. آن‌وقت سوار اسبش شد و حرکت کرد و همه جا نشانی جاده‌ای را که به شهر حاکم ختم می‌شد، از مردم می‌پرسید. مدتی راه رفت تا به‌آن شهر رسید. وقتی در برابر قصر قرار گرفت از مستخدمی سئوال کرد: من شنیده‌ام، که دختر حاکم شما مریض است شاید من بتوانم او را معالجه کنم!

مستخدم جواب داد: -چه ادعای عجیبی، پزشکان مشهور هم نتوانستند او را معالجه کنند بهتر است از این جا بروی.

-با وجود براین بهتر است این موضوع را به حاکم بگویی.

مستخدم او را از قصر دور کرد اما او پافشاری نمود و گفت: -برو و حاکم شهر را خبر کن.

به هر حال مستخدم را راضی ساخت و حاکم شهر نیز او را در شهر خود پذیرفت و پرسید: - می‌توانی دخترم را معالجه کنی؟ مرد جواب داد: -بله می‌توانم. حاکم شهر گفت: -اگر او را معالجه کنی هر چه بخواهی انجام خواهم داد.

او را به اطاقی آوردند که دختر حاکم در آنجا دراز کشیده بود. او چشم‌هایش را با شبنم خیس کرد و به‌این ترتیب دختر زیبا بینایی خود را بازیافت.

حاکم به قدری خوشحال شد که قابل وصف نبود و به قدری چیزهای قیمتی به‌او بخشید که او مجبور گشت همه آن‌ها را با گاری حمل کند.

دراین مدت زنش به‌کلی ناامید شده بود و نمی‌دانست که شوهرش کجا رفته است. فکر می‌کرد شاید مرده است. ناگهان شوهرش جلو منزل‌اش آمده و پنجره را به‌صدا درآورد و گفت: -خانم در را باز کن. زنش صدایش را شناخت و خوشحالی عجیبی به‌او دست داد به‌طرف او دوید و او را داخل می‌کرد زیرا تصور می‌نمود که شوهرش هنوز کور است و جایی را نمی‌بیند دستور داد آتش روشن کنند زن نیز آتشی برپا ساخت و در برابر شعله آتش صورتش را نگاه کرد و خوشحال شد زیرا متوجه گردید، که شوهرش بینایی خود را بازیافته است آن‌وقت گفت: -خدا را شکر، چطور همچین چیزی ممکن است اتفاق بیفتد؟

شوهرش گفت: -خانم اول تمام این چیزها را که به‌همراه خود آورده‌ام از من بگیر و در جای بگذار! بنابراین آن‌ها با ثروت و راحتی زیادی به‌زندگی خود ادامه دادند.

برادر ثروتمند وقتی جریان را شنید بلافاصله خود را به‌آن‌جا رساند و پرسید:

- راستی برادر چطور بینایی خود را بدست آوردی و چگونه این همه ثروت فراهم کردی؟ برادر همه چیز را آشکار ساخت و آنچه را که به‌سرش آمده بود برایش تعریف کرد.

برادر ثروتمند به طمع افتاد تا باز هم ثروتش را زیاد کند موقعی که شب شد، آرام و بی سروصدا داخل جنگل گشت و بالای همان درخت رفت در نیمه‌های شب ارواح شیطان به همراه رئیس خود از راه سر رسیدند و گفتند: چرا چنین اتفاقی افتاده است؟ کسی نباید حرف‌های ما را بشنود و به صحبت‌های ما پی ببرد، آن مرد کور بینائی خود را بدست آورده، و آب به جریان افتاده و دختر پادشاه هم نجات یافته است. شاید باز هم کسی دراین جا باشد و حرف‌های ما را گوش کند باید همه جا را گشت، آن‌وقت به جستجو پرداختند و بالای آن درخت رفتند ناگهان با برادر ثروتمند روبرو شدند و او را  کشتند.

Submitted by editor74 on