سوار اتوبوس «ازمیر» شدم...میخواستم به «بایرام اوغلو» برم...بایرام اوغلو شصت کیلومتر تا استانبول فاصله دارد... ده دقیقه از ساعت حرکت اتوبوس گذشته بود ولی حرکت نمیکرد. مسافرین شروع به غر و...غر...کردند...یکی از مسافرها گفت:
- دو نفر نیامدن منتظر اوناست...
یکی دیگه سر شو از پنجره اتوبوس بیرون برد و داد کشید: «شماره 15...21...آگه هستند تشریف بیارن بالا»
این وظیفه شاگرد شوفر بود...ولی این روزها کی به وظیفهاش آشناست تا یک شاگرد رانندهٔ بیسواد باشه!!
بازم مدتی صبر کردیم...آقایی که شماره صندلیهای خالی را صدا میزد پشت سر هم تکرار میکرد:
- شمارههای 15...21...15...21...
در این اثنا مرد گردنکلفتی که یک سبد بزرگ دستش گرفته و یک گونی پر از اسباب رو کولش بود آمد بالا و نشست رو صندلی 21...
مردی که شماره صندلیها را صدا میزد گفت:
- آقا جون چرا چند دقیقه زودتر تشریف نمیارین که مسافرها معطل نشن؟
مرد گردنکلفت که نمیتوانست سرش را برگرداند تمام تنشو برگرداند بهطرف آقاهه و جواب داد:
- به تو چه مربوطه زر...زر میکنی؟...
از جوابی که یارو گردن کلفته داد همهجا خوردند... مردی هم که شمارهها را صدا میکرد اصلاً به روی خودش نیاورد و برای مخفی نگهداشتن ناراحتیش با صدای بلندتر شماره 15 را صدا زد:
- شماره 15 کیه؟...کدوم جهنمی رفته؟
یکی از مسافرها گفت:
- نیامده به جهنم...ما چه گناهی کردیم معطلشیم؟...
سایر مسافرین هم صداها شونو بلندتر کردند...از هر گوشهای صدایی درمیآمد...
راننده آمد بالا...پشت فرمان نشست و ماشین را روشن کرد...داشت راه میافتاد که دیدیم یک نفر از دور داد میکشه و میدوه...
باعجله پرید روی پله اتوبوس و با زحمت خودش را کشید بالا...چون اتوبوس حرکت کرده بود تلو...تلو...خوران رفت روی صندلی شماره 15 نشست...
مردی که شمارههای خالی را صدا میکرد گفت:
- آقا جان آگه یک خورده زودتر آمده بودی نه مردم معطل میشدند نه خودت به زحمت میافتادی...
مسافر شماره 15 که معلوم بود آدم محترم و محجوبیه با خجالت جواب داد:
- حق دارید آقایان...معذرت میخوام...ببخشید...
مسافر شماره 21 که خودش هم دیر آمده بود با صدای نکرهای گفت:
- ببخشید چیه؟ این همه مسافر منتظر تو بودن...با ببخشید درست نمیشه...
مسافر خجالتی شماره 15 عرق پیشانی شو پاک کرد و جواب داد:
- والله نمیدونم چطور عذر بخوام!...
اما مگه مسافر گردنکلفت شماره 21 ولکن بود... بدون خجالت از اینکه خودش هم دیر آمده بلندتر و بیادبتر داد کشید:
- بعضیها اصلاً معرفت سرشون نمیشه...یکی نیست بگه آقا شما به چه حقی مردم را منتظر می گذارین؟
مسافر شماره 15 با صدای ضعیف و نالهکنان گفت:
- میدونم کار بدی کردم ولی دست خودم نبود...
- آدم وقتی بلیط اتوبوس گرفت نباید از پهلوی اتوبوس دور بشه...
- والله منم برای اولین بار اشتباه کردم...اتفاقاً من خیلی هم احتیاط میکنم...
- درست یک ربعه منتظر شما هستیم...
بیشتر مسافرها ناراحت شده بودند دلشون میخواست به مسافر گردنکلفت اعتراض کنند و بگن: «آقا تو که خودت دیر آمدی چرا این حرفها را میزنی؟...» اما از جوابی که داده بود جرأت نمیکردند «جیک» بزنند...
مسافر گردنکلفت دست بردار نبود و گفت:
- تقصیر شما نیست...تقصیر ماست که این همه انتظار کشیدیم...
- بازم معذرت میخوام...
- بایستی اتوبوس میرفت تا تو باشی بعدازاین...از این کارها نکنی...؟
سایر مسافرین خون میخوردند و جرأت حرف زدن نداشتند...مسافر شماره 15 در حدود پنجاه سال داشت...لاغر اندام و ریزه نقش بود و به خاطر اشتباهی که کرده بود همهاش دست پایین میگرفت و عذر میخواست...
اما مسافر گردنکلفت کم کم صداشو بلندتر میکرد:
- از بس که داد زدیم و شماره 15 را صدا کردیم صدامون گرفت!!
- عرض کردم حق با شماست...هرچه بفرمایید صحیحه!...
در حدود سی کیلومتر طی شده بود ولی بحث دیر آمدن بابا هنوز ادامه داشت. مسافر گردنکلفت مرتب طعنه و لطیفه میزد:
- مردم کار و زندگی دارند...درست نیست آدم دیگران را معطل کنه...
- کاش پام میشکست و نمیرفتم...
- آدم باید بلیط شو که خرید بیاد بشینه سر جاش...خجالت خوب چیزیه!...
- چشم...
رسیدیم جلوی پلیس راه...دیدم آگه یک دقیقه دیگه تحملکنم قلبم از کار می افته داد کشیدم:
- آقا نگه دار...
راننده زد روی ترمز و مسافرها به طرف جلو کشیده شدند... من مثل فنر از جام پریدم و گفتم:
- من پیاده میشم...
شوفر جواب داد:
- بایرام اوغلو نرسیدیم...
- همینجا کاردارم...
ماشین ایستاد...من آمدم جلوی در. یک پایم را، هم گذاشتم روی پله پایینی...حالا دیگه مطمئن بودم مسافر گردنکلفت نمیتونه هیچ غلطی بکنه... گفتم:
- مرتیکه آگه خجالت درسته چرا خودت خجالت نمیکشی...مرگ خوبه اما برای همسایه؟...وقاحت هم حدی داره!
صدای پق...پق خنده مسافرها بلند شد و مسافر گردنکلفت مثل گرگ تیرخورده به طرفم حمله کرد ولی من که هوای کار دستم بود پایین پریدم و در ماشین را محکم به صورتش زدم...
مسافر گردنکلفت دو تا دستش را گرفت به صورتش و اتوبوس راه افتاد.
نمیدانم صورتش درد گرفته بود یا از خجالت صورتش را پوشاند... من اگرچه از کارم ماندم ولی خوشحال بودم که بالاخره جواب یارو را دادم و حسابی خیطش کردم...
بعداً از اینکه پیاده شدم پشیمان شدم...خیلی دلم میخواست بدانم بعد از من توی اتوبوس چه اتفاقی افتاد. مرد گردنکلفت بازم اعتراض میکرد یا از خجالت گردنش نازک شد.