برای دو هفته به یکی از کشورهای همسایه سفر کردم...در آنجا یک هفته کار داشتم. یک هفته هم میهمان سفیر کبیر که از دوستان دوران تحصیلیام بود میشدم...
روز اولی که به آنجا رسیدم چون مصادف با افتتاح کنگره سازمان ملل بود نتوانستم سفیر را ملاقات کنم... ناچار شب را توی یکی از هتلها گذراندم. فردای آن روز آقای سفیر کبیر و خانمش به هتل آمدن و مرا با خودشان بردند... از ظاهرشان فهمیدم زن و شوهر خوشبختی نیستند و بینشان کدورتی هست...
هر دو خیلی سعی میکردند خندهرو و مهربان باشند اما زحمتشان بیهوده بود...
البته صحیح نبود حرفی دراینباره بزنم و چیزی بپرسم اگر ایشان میخواست خودشان میگفتند... همانطور هم شد بعد از چند ساعت خانم بالاخره تاب مقاومت نیاورد و خودش شروع به صحبت کرد و همهچیز را برایم گفت...
فهمیدم زن و شوهر بچه ندارند و به همین جهت خانم علاقه زیادی به حیوانات بهخصوص سگ و گربه دارد. هر نوع حیوان چرنده و پرنده که میخواستی توی خانه آنها پیدا میشد. باغ سفارت شباهت زیادی به باغوحش پیداکرده بود...
از اینها بدتر موضوع سگهای ولگرد بود. چندی پیش خانم سفیر سگ ولگردی را توی کوچه میبیند که آبستن است دلش میسوزد دستور میدهد صبح و ظهر و عصر به سگ بیچاره غذا بدهند... بعد هم که سگ هفت تا توله میزاید خانم سفیر دستور میدهد او را توی باغ سفارت بیاورند تا بچههایش را بزرگ کند.
این دفعه حتی به کلفت نوکرها هم اعتماد نمیکند خودش هر شب و هر روز چندین بار پهلوی سگها میرفت غذایشان را میداد و گاهی هم دستکش لاستیکی به دستهایش میکرد توله سگها را میشست!!
تا اینجا قضیه باز قابل تحمل بود ولی وقتی تولهها بزرگ میشوند چنان سروصدایی در محوطه سفارت راه میاندازند که نگو... هر وقت هم که میخواستند سگها را بیرون بیندازند خانم اخمهایش را توی هم میکرد و به گریه میافتاد...
بیچاره سفیر نمیدانست تکلیفش چیست و جواب میهمانان و همسایهها را که از سروصدای سگها تا صبح بیخوابی میکشیدند چه بدهد... سگها تمام باغچههای سفارت را خراب میکردند و گلها را از بین میبردند. سفیر بیچاره جرأت حرف زدن نداشت...
از این بدتر آبستن شدن دوباره سگ ماده بود...این دفعه چون خوب خورده و خوب استراحت کرده بود 9 تا توله به دنیا آورد...
روزی که من به خانه آنها رسیدم چند روز از تولد تولههای دومی میگذشت سفیر آنها را از پنجره به من نشان داد و گفت:
- دوست عزیز دارم دیوانه میشم...
دلداریش دادم. چون چاره دیگری نداشتم...
سفیر ادامه داد:
- زندگی ما داره از هم پاشیده میشه...میتونی یک نقشه خوبی برای این کار بکشی؟ ببینی توی باغچه سفارت نه گل مانده و نه سبزه. از دست این شانزده توله سگ بیچاره شدم اگر دفعه دیگر ده پانزده تا بزاد فکرش را بکن اون وقت تکلیف چیه؟! باید مرا به دارالمجانین ببرن...
یک روز هم خانم سفیر برایم درد دل کرد:
- شوهرم حق داره...هیج کس نمیتونه سروصدای این توله سگها را تحمل کند...ولی هرچه بکنم دلم نمیاد حیوانهای زبان بسته را بیندازم بیرون میترسم بچهها سنگ بارانشان کنن... کاش از اول دستم میشکست و این سگ ماده را نمیآوردم خونه اما حالا مثل بچههای خودم دوستشون دارم... بعدازاینکه حرفها شو زد، گفت:
- ازتون یه خواهش دارم
- بفرمایین. هر امری دارید انجام میدم
- یه فکری برای این تولهها بکن بهشرط اینکه سرگردان نشن...
من خندیدم...زن و شوهر هر دو به من وکالت داده بودند که شر توله سگها را از سرشون کم کنم...
اما خودم نمیدانستم چه جور باید این کار را انجام بدم آخه تابهحال همچین کاری نکرده بودم...
ولی بالاخره باید این کار را میکردم. گفتم:
- شما اینجا این همه دوست و آشنا دارید به هرکدامشان یکی بدید...
- به همه گفتم هیچکس حاضر نشد توله سگ معمولی را ببره نگهداره.
چون به این خانواده علاقه داشتم به فکر راه و چاره حسابی افتادم...
شب بعد در سفارت یک میهمانی بود. عده زیادی از رجال درجه یک، تجار و دیپلماتها حضور داشتند... با یکی از تجار که خودمونی شده بودیم مشغول صحبت شدم. از آبوهوا و آسمان و زمین صحبت کردیم تا اینکه حرف را کشیدم روی موضوع (سگ) در حقیقت من از نوع سگ چندان اطلاعی نداشتم ولی آقای تاجر باشی از من بیسوادتر و بیاطلاعتر بود. درباره سگها اصلاً اطلاع نداشت. گفتم:
- البته میدونید مشهورترین سگهای دنیا از جنس (تورنگ) است.
تاجر باشی سرش را به علامت تصدیق تکان داد مثلاینکه این سگها را میشناسد درحالیکه من این اسم را از خودم درآورده بودم و همچنین سگی در هیچ کجای دنیا پیدا نمیشه. جناب تاجر بزرگ با تأسف گفت:
- افسوس که اینجا از این سگها پیدا نمیشه...
این دفعه من تصدیق کردم:
- بله علتش آینه که این سگها برخلاف سگهای معمولی خیلی کم بچه میارند و تخمگیریشان هم خیلی مشکل است...
بهقدری از محسنات سگهای تورنگ حرف زدم که تاجر باشی دهنش آب افتاد و گفت:
-آدم یه سگ تورنگ تو خونه اش نگهداره از صد تا محافظ بهتره...
- بله که بهتره... آقای سفیر چند تا از این سگها داره خیالش از همه طرف راحته...اگر شما باهاش خیلی دوست هستین ازش خواهش کنین یک دونه شو بگیرین...
از یارو جدا شدم و به خانم سفیر گفتم:
- اگر رلت رو خوب بازی کنی تمام سگها را رد میکنم...
خانم سفیر با هیجان جواب داد:
- خواهش میکنم اول سگ ماده را شوهر بده چون آبستن شده و میترسم این دفعه پانزده تا بزاد!!!»
خندیدم و گفتم:
- امشب همه شو نو شوهر میدم!!!
بعد قضیه را براش تعریف کردم و قرار شد مطلب را به آقای سفیر هم بگم تا هرکس تقاضا کرد یک سگ تورنگ بهش بده، فوری موافقت نکنه اولش سخت بگیره بعداً هم به خاطر کسی که سگ خواسته و به احترام دوستی عمیقی که با او داره یک دانه از تولهها مخفیانه به او بده...
کار تفریحی و لذتبخش بود. من بیش از پانزده بار این برنامه را تکرار کردم. آقای سفیر با خانمش مرا به یکی از میهمانها معرفی میکردند بعد من رلم را شروع میکردم و بحث را به سگ میکشیدم و آخرسر هم یا او را پیش سفیر یا خانمش میبردم و با اصرار و خواهش و تمنا یکی از تولهها را به ریش یارو میبستم بهشرط اینکه هیچکس خبر نشود و موجبات گله گذاری و رنجش از آقای سفیر و خانمش پیش نیاید! یکی از سفراء که معلوم بود خیلی به سگها علاقه دارد و اطلاعاتش در مورد انواع سگها تکمیل بود مرا بهزحمت انداخت... چیزی نمانده بود مشتم وابشه و آبروم بره... وقتی داشتم سرشو گیج میآوردم یک توله سگ بهش قالب کنم ضمن چاخان هام گفتم:
- چیزی که در اسپانیا نظر مرا جلب کرد سگهایی بود از جنس (زرنگ)
آقای سفیر که بعداً فهمیدم مدتی در اسپانیا بوده ابروها شو در هم کشید و کلمه تورنگ را دو سه بار زیر لب تکرار کرد. بعد از من پرسید:
- نشنیدم...این چه جور سگیه؟
- بسیار عالیه...مخصوصاً مادهاش خیلی قیمتیه چون دولت نمی گذاره از اسپانیا خارج بشه. (تورنگ) های ماده بین پانصد الی ششصد دلار خریدوفروش میشه...
جناب سفیر چنان به هوس افتاده بود که گفت:
- نرش فایده نداره!. آگه مادهاش پیدا بشه من حاضرم تا هزار دلار بخرم...
من قیافه مخصوصی گرفتم و جواب دادم:
- آقای سفیر ما دو تا داره... با حسن نیت و دوستی که بین شما هست آگه یکی شو بخواهید مجبوره بده روتو زمین نمی اندازه...
جناب سفیر حاضر نبود از سفیر ما خواهش بکنه بالاخره خودم رل میانجی را بازی کردم و مادر تولهها را هم به جناب سفیر دادیم...
وقتی میخواست ماده سگه را تحویل بگیره با سماجت و اصرار زیاد یک توله هم از سفیر گرفت!!
تا فردا عصر هفده توله را از باغ سفارت خارج کردم... آقای سفیر خیلی ممنون شد خانمش هم اگرچه از دوری تولهها رنج میبرد بااینحال به خاطر شوهرش خوشحال بود... هرکسی که توله سگ گرفته بود هدیه خوبی برای خانم فرستاد اما مشکل بزرگ دیگری پیش آمد رجال و تجار و دیپلماتها پشت سر هم به سفیر ما تلفن میزدند و توله سگ میخواستند...حتی دو تا شون سخت از سفیر رنجیده بودند و تهدید کرده بودند که اگر بهشون توله سگ نده ازشون قهر می کنن!
سفیر آمد پیش من گفت:
- فلانی تکلیف چیه. همه توله سگ میخواهند!!
خندیدم و جواب دادم:
- ناراحتی نداره. بهشون بدین...
- از کجا بیاورم؟ همه را بخشیدم...نمیدانم تکلیف چیه؟ چرا مردم اینقدر دهن بین هستند.
خانم سفیر گفت:
- یکی از دوستانم که سابقاً خیلی بهش اصرار کرده بودم یکی از تولهها را ببره و قبول نکرده بود امروز برام خط و نشون میکشید و تهدیدم میکرد...
بازم خندیدم و گفتم:
- چارهاش خیلی آسانه...من تا ظهر درست میکنم...
به یکی از مستخدمین سفارت دستور دادم هر چندتا سگ ولگرد تو خیابان پیدا میکنه بگیره بیاره...
اولین سگی که آوردند مریض و لاغر بود...خانم سفیر به دوستش تلفن کرد و گفت:
راستش فقط یک سگ داریم فقط کمی مریضه...
دوستش با هیجان و دستپاچگی جواب داد:
- عیب نداره بدهید بیارن خودم معالجهاش میکنم.
اگر بگویم تمام مملکت دروغه ولی نصف مملکت همسایه در مدت شش ماه پر از سگ (تورنگ) شد...
دیروز نامهای از دوست سفیرم داشتم. نوشته بود:
- بیچاره شدهام حتی زنم هم باور کرده که این سگها قیمتی هستند حالا دعوای ما سر این است که چرا سگهای به این خوبی را به دیگران بخشیدیم... زنم تازگیها پنج سگ ماده تورنگ به خانه آورده بهزودی بچه خواهند زایید نمیدانم تکلیفم چیست تو را به خدا بازهم چند روزی به دیدن ما بیا...