من نوکر بابام نیستم

داوود پسر آرام و حرف گوش‌کنی است که هیچ‌وقت از پدرش کتک نخورده است. همین موضوع بهانه‌ای است تا برادران بازیگوش‌اش او را  «نوکر بابا» صدا بزنند. زمانی که بسته‌ی اسکناس پدر در چاه مستراح می‌افتد، این نام مستعار کابوس داوود می‌شود.

حاج حمزه، پدرخانواده، که مردی خسیس و سخت‌گیر است انتظار دارد یکی از پسرهایش داخل چاه برود و پول‌ها را بیرون بیاورد. اما هیچ‌کدام حاضر نمی‌شوند داخل چاه بروند. داوود هم از ترس این‌که مجبور  به انجام این کار شود به خانه‌ی عمه‌اش پناه می‌برد. پدر هم نگران اسکناس‌های نازنین‌اش است و هم از سرکشی فرزندان‌اش عصبانی است. پس مستراح رفتن را قدغن می‌کند به این امید که نیاز بچه‌ها به پول برای مدرسه آن‌ها را داخل چاه بفرستد. داوود و بردارهایش تصمیم می‌گیرند پول را از پدر بدزدند اما داخل چاه نروند.

سرانجام در شب عروسی عمه، پسر عمویی که بالای مستراح بازی می‌کرد داخل چاه می‌افتد و مهراب، پسر بزرگ خانواده، او و اسکناس‌ها را از چاه مستراح بیرون می‌آورد.

کتاب «من نوکر بابام نیستم» در دل روایتی شیرین و طنزآلود، مناسبات قدرت و اهمیت آن در دل یک جامعه‌ی سنتی را به خوبی بازتاب می‌دهد و روابط انسانی که با اقتدار مردانه و پدرانه و قدرت اقتصادی عجین شده‌اند را به نقد می‌کشد. در جامعه‌ی سنتی داستان، راه ورود پسران به عالم بزرگسالی و مردانگی از تن دادن به مناسبات قدرت و آلوده شدن‌شان می‌گذرد.

احمد اکبرپور در مرداد ماه سال ۱۳۴۹ در چاه ورز لامِرد استان فارس زاده شد اما کودکی‌هایش در گرما و شرجی سواحل دریای جنوب، جایی که داستان کتاب روایت می‌شود، گذشت. در بیست و سه سالگی اولین و آخرین مجموعه‌ی شعرش را با عنوان «مردمان عصر پنجشنبه» منتشر کرد. پس از آن به سوی داستان‌نویسی کشیده شد. از آثار او می‌توان به کتاب‌هایی چون «دنیای گوشه و کنار دفترم»، «قطار آن شب»، «وقتی ناراحت باشیم جاده‌ها تمام نمی‌شوند»، «آگهی نشر الف»، «امپراتور کلمات»، «رویاهای جنوبی»، «شب‌بخیر فرمانده» و «دختری ساکت با پرنده‌های شلوغ» اشاره کرد.

گزیده‌هایی از کتاب

از زیر دست زارنوشاد رد می‌شوم و می‌روم داخل. من حتی روز روشن هم از این سنگ مستراح می‌ترسم. مثل قیف سرش گشاد است و وقتی پایین‌تر می‌رود تنگ می‌شود. شب‌ها وقتی روی این سنگ می‌نشینم از ترس فقط به آسمان نگاه می‌كنم و ستاره‌ها را می‌شمارم. عمو دیگر گریه نمی‌كند. به این طرف و آن طرف سنگ مستراح نگاه می‌كند و می‌گوید: «من اگه پول همراهم باشه ده روز هم به مستراح نمی‌رم.» زارنوشاد و پدر نگاهش می‌كنند، ولی چیزی نمی‌گویند. مثل پدر سرم را خم می‌كنم توی چاه مستراح، ولی زود سرفه‌ام می‌گیرد. پدر گوشم را می‌گیرد و محكم می‌كشد. از زیر دست زارنوشاد رد می‌شوم و می‌آیم تو حیاط. یحیی و یونس و ساره دور مادر جمع شده‌اند. یونس می‌گوید: «پیدا نشد؟» چیزی نمی‌گویم. می‌دانم اگر توی سرش هم بزنم الان جرأت نمی‌كند چیزی بگوید.

تصویرگر
تصویرگر
حمید بهرامی
سال نشر
1397
ناشر
نویسنده
احمد اکبرپور
نگارنده معرفی کتاب
Submitted by skyfa on