روزی بود، روزگاری بود. توی یک جنگل بزرگ، خرس کوچولویی با مادرش زندگی میکرد. این خرس کوچولو، خوب خرسی بود. هر کار که مادرش میگفت میکرد. تمیز و خوش اخلاق بود فقط یک عیب داشت. هرچه غذا میخورد سیر نمیشد. برای همین بود که هر جا، هر غذایی پیدا میکرد میخورد. مادرش میگفت: «اگر این قدر غذا بخوری، خیلی چاق میشوی. آن وقت نه میتوانی خوب بدوی، نه میتوانی از درخت بالا بروی. یک روز هم یک حیوان قویتر از خودت به تو حمله میکند، آن وقت تو را که خرس چاق و گندهای شدهای و نمیتوانی فرار کنی، میگیرد و میخورد.»
خرس کوچولو به حرفهای مادرش گوش میداد و میگفت: «مادر، تو راست میگویی. من قول میدهم که دیگر این قدر غذا نخورم.» ولی تا چشمش به غذا میافتاد، قولی را که به مادرش داده بود فراموش میکرد.
یک روز صبح، خرس کوچولو از خواب بیدار شد. صبحانهاش را خورد. از مادرش اجازه گرفت تا به گردش برود. مادرش گفت: «برو. اگر هم خواستی سری به خرگوش سفید بزن.» خرگوش سفید دوست خرس کوچولو بود.
خرس کوچولو به راه افتاد، مدتی در جنگل گشت، به لانهی خرگوش سفید رسید، در زد. کسی از توی لانه پرسید: «چه میخواهی؟» خرس کوچولو گفت: «من خرگوش سفید را میخواهم.» مدتی صبر کرد، صدایی از لانه بلند نشد. خرس کوچولو باز گفت: «گفتم که من خرگوش سفید را میخواهم.» کسی از توی لانه گفت: «چرا فریاد میزنی؟ من صدایت را همان اول شنیدم. کسی توی لانه نیست.» خرس کوچولو با خودش گفت: «اگر کسی توی لانه نیست، پس کی دارد با من حرف می زند؟» بازهم گفت: «ببخشید، ممکن است به من بگویید که خرگوش سفید کجاست؟» باز کسی از توی لانه گفت: «پیش دوستش خرس کوچولو.» خرس کوچولو خندید و گفت: «من که اینجا هستم.» کسی از توی لانه گفت: «تو کی هستی؟» خرس کوچولو گفت: «معلوم است، من خودم خرس کوچولو هستم.» در این وقت خرگوش سفید از لانهاش بیرون پرید و گفت: «پس تویی؟ دوست عزیزم، مرا ببخش. می دانی؟ آخر خرگوش کوچکی مثل من، باید خیلی مواظب خودش باشد و نباید به همه کس بگوید که من در خانه هستم. برای اینکه ممکن است حیوان قویتری بیاید و او را بگیرد و بخورد. حالا بیا برویم توی لانه.»
خرس کوچولو و خرگوش سفید توی لانه رفتند. خرگوش گفت: «دوست عزیز، میخواهی چیزی برایت بیاورم که بخوری؟ به من بگو که نان و عسل را بیشتر دوست داری یا نان و مربا را؟» خرس کوچولو که قولی را که به مادرش داده بود فراموش کرده بود، گفت: «هم نان و عسل را دوست دارم و هم نان و مربا را.» خرگوش رفت و برای خرس کوچولو، نان و مربا و عسل آورد. خرس کوچولو نشست و نان و مربا و عسل را خورد. آن قدر خورد تا همهی نانها و هرچه مربا و عسل بود تمام شد. خرس کوچولو هرگز در عمرش این قدر غذا نخورده بود. ولی بازهم دلش میخواست کمی نان و مربا و عسل بخورد ولی دیگر چیزی در سفره نبود. خرس کوچولو بلند شد از خرگوش سفید خداحافظی کرد و خواست برود. خرگوش سفید گفت: «من هم با تو بیرون میآیم.»
آن وقت خرگوش سفید از لانه بیرون آمد. خرس کوچولو هم خواست از لانه بیرون بیاید. هرچه کرد نتوانست. نصف بدنش را از سوراخ بیرون آورده بود، نصف دیگر بدنش بیرون نمیآمد. خرگوش سفید گفت: «برگرد توی لانه، دوباره بیرون بیا.» ولی خرس کوچولو هرچه کرد نتوانست توی لانه برگردد. توی در لانه گیر کرده بود. خرگوش سفید نمیدانست چه بکند دوید و به خانهی مادر خرس کوچولو رفت. همه چیز را برای مادر او تعریف کرد.
کمی بعد، مادر خرس کوچولو جلو لانهی خرگوش آمد. نگاهی به خرس کوچولو انداخت و گفت: «معلوم است، آن قدر غذا خوردهای که نمیتوانی از لانه بیرون بیایی.» خرس کوچولو گفت: «مادر، حالا باید چه کار کنم؟» مادرش گفت: «باید توی همین سوراخ بمانی تا لاغر بشوی و بتوانی بیرون بیایی.» خرس کوچولو گفت: «مادر، خیال میکنی که چند روز طول میکشد تا من لاغر بشوم؟» مادرش گفت: «دو روز یا سه روز.» خرس کوچولو گفت: «در این مدت چه باید بخورم؟» مادرش گفت: «هیچ چیز. فقط من و خرگوش پیش تو میمانیم و برای اینکه خیلی ناراحت نشوی برایت قصه میگوییم.» خرس کوچولو گفت: «مادر، پس قصهی کندوهای عسل، درختهای پر از میوه و سفرههای پر از غذا را برایم بگویید.»
سه روز گذشت. روز اول مادر خرس کوچولو و خرگوش سفید هرچه کردند نتوانستند خرس کوچولو را بیرون بیاورند. روز دوم هم هرچه کردند، باز نتوانستند او را بیرون بیاورند. روز سوم خرگوش سفید رفت و ده تا دختر عمو و پسر عمویش را آورد. مادر خرس کوچولو هم رفت پنج تا خواهر و برادرش را آورد. خرگوشها و خرسها دم یکدیگر را گرفتند. خرگوشی که از همه جلوتر بود دستهای خرس کوچولو را گرفت. همهی آنها هرچه زور داشتند روی هم گذاشتند و خرس کوچولو را کشیدند و کشیدند و کشیدند. یک دفعه خرس کوچولو از لانه بیرون آمد و همهی خرسها و خرگوشها روی هم افتادند.
خرسها و خرگوشها از جایشان بلند شدند و خندیدند. خرس کوچولو روی پاهایش ایستاد. کمی لاغر شده بود میتوانست راحت بدود و از درخت بالا برود. شروع کرد به دویدن و خندیدن. خوشحال بود که این طور سبک شده است. به مادرش قول داد که دیگر هیچ وقت پرخوری نکند تا همیشه همین طور سبک بماند. ولی من دیگر نمیدانم که آیا به قولش وفا کرد یا بازهم تا چشمش به غذا افتاد، قولی را که داده بود فراموش کرد.