شبی از شبها طبل زن جوانی که تنها در صحرا راه میپیمود، به کنار دریاچهای رسید. سه پیراهن کوچک کتان سفید دید که در کناری گذاشته بودند. با خود گفت: «چه پارچه لطیفی!» و یکی از آنها را برداشت و در جیب خود گذاشت. سپس به خانه بازگشت و بیآنکه دیگر در این باره فکر کند به بستر رفت تا بخوابد. هنوز به خواب نرفته بود که احساس کرد کسی نام او را صدا میزند. گوشش را تیز کرد و صدای آرامی شنید که میگفت: «طبل زن، طبل زن! بیدار شو.» وی کسی را بر اثر تاریکی شب نمیدید، اما چنین به نظرش رسید که شبحی در برابر تختش اینسو و آنسو میرود. طبل زن گفت: «چه میخواهی؟» شبح گفت: «پیراهن کوچک مرا که دیشب از کنار دریاچه برداشتهای، به من برگردان.»
طبل زن پاسخ داد: «اگر بگویی تو کیستی آنرا به تو پس میدهم.» صدا آهي کشید و جواب داد: «من دختر پادشاه قدرتمندی هستم که به دست عجوزه جادوگری گرفتار شده و روی کوه کریستال طلسم شدهام. هر روز باید با دو خواهرم در دریاچه آب تنی کنم. اکنون اگر پیراهن نداشتهباشم نمیتوانم از اینجا بروم. دو خواهرم از آنجا رفتند، اما من مجبور شدم بمانم. خواهش میکنم پیراهنم را پس بده.» طبل زن گفت: « آسوده باش دختر بینوا، با کمالمیل آنرا به تو برمیگردانم.» سپس آنرا از جیبش بیرون آورد و در تاریکی شب به او داد. سپس گفت: «یک لحظه صبر کن شاید من بتوانم به کمک تو بیایم.» دختر گفت: «تو در صورتی میتوانی برای رهایی من از دست عجوزه جادوگر کمک کنی که از کوه کریستال بالا بروی. اما تو به کوه کریستال نمیرسی و در صورت نزدیک شدن به آن نمیتوانی از آن بالا بروی.» طبل زن گفت: «آنچه را من بخواهم میتوانم. من دلم به حال تو میسوزد و از هیچ چیز باکی ندارم، اما راهی را که به کوه کریستال میرسد، نمیشناسم.» صدا پاسخ داد: «راه کوه کریستال از میان جنگلی میگذرد که محل سکونت غولان است و اجازه ندارم بیش از این چیزی به تو بگویم.» با این گفته طبل زن صدای برهم خوردن بالهایی را شنید و شبح آنجا را ترک گفت.
با روشن شدن هوا طبل زن آماده عزیمت گشت. طبل خود را به کمر بست و با بیپروایی تمام راهی جنگل شد. مدتی راه پیمود، اما دیری ندید. با خود گفت: «ابتدا باید این موجودات خوابآلوده را از خواب بیدار کنم.» آنگاه طبل را آماده کرد و چنان شور و غوغایی به راه انداخت که پرندگان هیاهوكنان درختان را ترک گفتند. چیزی نگذشت که دیوی که در میان علفها خوابیده بود با تمام هیکل خود که به بلندی و تنومندی درخت صنوبر بود از جا برخاست و گفت: «موجود لعنتی، چرا اینجا طبل میزنی. مرا از خواب بیدار کردی درحالی که در خواب خوش بودم.» طبل زن گفت: «طبل میزنم تا راه را به هزاران نفر از همراهانم نشان بدهم.» غول گفت: «اینها برای چه کاری به جنگل من میآیند؟» طبل زن پاسخ داد: «اینجا میآیند که حساب تو را برسند و جنگل را از شر دیوی چون تو خلاص سازند.» غول گفت: «او هو، اوهو؛ اما من همه را مثل مورچه زیر دست و پا له میکنم.» طبل زن گفت: «تو خیال میکنی میتوانی به آنها آسیب برسانی؟ وقتی خم میشوی تا یکی از آنها را بگیری با یک خیز از دست تو میگریزد و پنهان میشود. هنگامی که دراز میکشی تا بخوابی از همه سوراخها بیرون میآیند و از سر و رویت بالا میروند. هر کدام از آنها یک چکش پولادی به کمر بسته و با این چکشها سر تو را خرد میکنند.» دیو ابروهایش را در هم کشید و با خود گفت: «اگر سر به سر این نژاد خائن بگذارم ممکن است باعث زحمتم بشود. من گرگها و خرسها را خفه میکنم، اما در برابر این کرمهای زمین کاری از دستم ساخته نیست.» سپس گفت: «گوش کن کوتوله مردنی، بیرون بیا. من قول میدهم که در آینده کاری به کار تو و همراهانت نداشته باشم. هر وقت چیزی خواستی به من بگو، برای رضایت تو هر کاری میکنم.»
طبل زن پاسخ داد: «تو پاهای درازی داری و از من تندتر میدوی. مرا روی شانهات تا کنار کوه کریستال ببر. من هم به همراهانم اشاره میکنم عقبنشینی کنند و این دفعه تو را آسوده بگذارند.» دیو گفت: «بیا کرمک، روی شانه من سوار شو هر جا بخواهی تو را میبرم.» سپس او را از زمین برداشت و چون روی شانه غول نشست شروع به طبل زدن کرد. دیو با خود گفت:«این باید علامت عقبنشینی باشد که به همراهانش میدهد. بعد از مدتی دیو دیگری پیش آمد، طبل زن را از اولی گرفت و او را در داخل جا دکمهاش گذاشت. طبل زن دکمه را که به اندازه یک بشقاب بود، در بغل گرفت و با خوشحالی به تماشای اطراف پرداخت. سپس به غول سوم رسیدند. او طبل زن را از جا دکمه دومی برداشت، روی لبه کلاهش گذاشت و به راهش ادامه داد. طبل زن در طول و عرض لبه کلاه راه میرفت و همه جا را از بالای درختها تماشا میکرد. وقتی در میان آسمان نیلگون کوهی از دور نمودار شد با خود گفت: «این حتما کوه کریستال است.» و همین طور هم بود. این راه برای غول فقط چند قدم بود، عاقبت به پای کوه رسیدند و غول او را پایین آورد. طبل زن از غول خواست که او را به قله کریستال برساند، اما غول سرش را تکان داد، زیرلب غرغر کرد و به جنگل بازگشت.
اکنون طبل زن بینوا خود را در برابر کوهی به بلندی سه کوه که روی هم گذاشته شدهباشد، میدید و نمیدانست چگونه باید از آن بالا برود. کوشید تا از آن بالا برود، اما نتیجهای نداشت؛ چراکه لیز میخورد و پایین میافتاد. با خود گفت: «کاش پرنده بودم!» اما آرزو چه فایده دارد، زیرا با این آرزو بال پیدا نمیکرد. هنگامی که ایستاده بود و نمیدانست چگونه مشکل خود را حل کند، نه چندان دور از آنجا دو مرد را دید که به شدت با هم نزاع میکنند. پیش رفت و دید گفت وگو بر سر یک زین اسب است که روی زمین گذاشتهشده و هر کدام میخواهد زین را برای خود بردارد. طبل زن گفت: «مگر دیوانه شدهاید که درحالی که هیچ کدام اسب ندارید به خاطر یک زین با هم دعوا میکنید.» یکی از دو مرد پاسخ داد: «این زین به نزاعش میارزد، زیرا هرکس روی آن بنشیند و آرزو کند به جایی برده میشود حتی اگر آن سر دنیا باشد و در همان لحظه آرزو به آنجا میرسد. زین، مال مشترک هر دوی ماست و اکنون نوبت من است که سوار آن بشوم، اما او میخواهد مانع شود.» طبل زن پاسخ داد: «من همین حالا اختلاف را حل میکنم.» آنگاه چند قدمی دورتر رفت، چوبی را در زمین فرو برد و برگشت. سپس گفت: «اکنون به سوی آن چوب بدوید. هر کدام زودتر به آنجا رسید اول سوار زین شود.» آن دو مرد با سرعت به سوی چوب دویدند، اما هنوز چند قدمی دور نشدهبودند که طبل زن روی زین سوار شد و آرزو کرد روی کوه کریستال برده شود. پیش از آنکه آن دو به جای اول خود برگردند او روی کوه کریستال بود. دشت روی قله كوه همواری دیده میشد و خانه کهنهای که از سنگ ساخته شدهبود. برکه بزرگی در برابر خانه و جنگلی بزرگ و تاریک پشت آن بود. طبل زن حیوان و انسانی در آنجا ندید. همه چیز در سکوت مطلق فرو رفتهبود. تنها باد در میان شاخسار درختان لرزه میانداخت و ابرها از روی سر او میگذشتند. نزدیک رفت و در زد. بعد از سه بار در زدن پیرزنی با چهرهای گندم گون و چشمانی سرخ در را باز کرد. عینکی روی بینی درازش گذاشته بود و با نگاههای نافذ به او خیره شد، و از او پرسید چه میخواهد. طبل زن پاسخ داد: «اجازه ورود و خوراک و پوشاک میخواهم.»
پیرزن گفت:«اگر سه کار را انجام بدهی خوراک و پوشاک خواهی داشت.» جوان جواب داد: «چرا که نه؟ من هر کار دشواری باشد از زیر آن شانه خالی نمیکنم.» پیرزن اجازه داد وارد شود. به او غذا داد و هنگام شب یک تخت خواب در اختیارش گذاشت. بامداد که پس از یک خواب سیر بیدار شد، پیرزن یک انگشتانه به طبل زن داد و گفت: «آب بركة مقابل خانه را خالی کن. این کار باید پیش از تاریکی تمام شود. همه ماهیها هم باید مطابق درشتی و نوع آنها مرتب و روی زمین چیده شوند.» طبل زن گفت: «چه کار عجیبی!» با وجود این، به کنار برکه رفت و شروع به کشیدن آب کرد. تا پیش از ظهر کار کرد، اما با یک انگشتانه و آن همه آب چه نتیجهای میتوان گرفت، حتی اگر هزاران سال طول بکشد؟ ظهر که شد، با خود گفت: «این کار فایدهای ندارد. کار کنم یا نه، نتیجه یکی است.» بنابراین دست از کار کشید و روی زمین نشست. در این حال دختر جوانی از خانه بیرون آمد، سبدی که مقداری خوراکی در آن بود در برابرش گذاشت و گفت: «چرا غمگینی؟» طبل زن او را نگاه کرد و دید که بسیار زیباست. آهی کشید و گفت: «این اولین کار را نمیتوانم انجام بدهم. وای به حال کارهای دیگر. من به جست و جوی شاهزاده خانمی آمدهام که باید در اینجا باشد. اما هنوز او را نیافتهام، باید راهم را بگیرم و بروم.» دختر گفت: «تو کمی استراحت کن. من از این گرفتاری نجاتت میدهم. تو خسته شدهای سرت را روی زانوی من بگذار و بخواب.» طبل زن نیازی به تکرار این گفته دختر نداشت. سرش را روی زانوی او گذاشت و چشمانش را بست. دختر بیدرنگ نگین انگشتری سحرآمیز را چرخاند و گفت: «آبها به هوا! ماهیها از آب بیرون!» ناگهان آب برکه همچون بخار سفیدی به هوا برخاست و همراه ابرهای دیگر دور شد. ماهیها هم در کنار برکه بالا و پایین میپریدند و مطابق درشتی و نوعشان در کنار هم ردیف میشدند. طبل زن به محض بیدار شدن با تعجب دید که همه چیز انجام گرفتهاست. دختر به او گفت: «در میان ماهیها یکی پهلوی ماهیهای هم نوع خود نیست، بلکه از آنها جدا ماندهاست. امشب که پیرزن میآید تا ببیند کارهایی را که از تو خواسته انجام شدهاست یا نه.
از تو میپرسد: «این ماهی که جدا افتاده چه معنی دارد؟» تو ماهی را به صورت او پرتاب میکنی و میگویی: «عجوزه جادوگر، این ماهی مخصوص تو است.» پیرزن شب آمد و چون همان پرسش را پرسید جوان ماهی را به چهرهاش پرتاب کرد. پیرزن وانمود کرد که چیزی ندیده و ساکت ماند، اما نگاه شیطنت باری به او انداخت. فردای آن روز به جوان گفت: «دیروز وظیفه بسیار آسانی به عهده داشتی، امروز باید کار سختتری به تو بدهم. باید همه درختهای جنگل را قطع کنی و تنه درختها را بشکافی و به صورت قطعات کوچک خرد کنی، با طناب بیندی و هنگام غروب آفتاب همه چیز تمام شود.» آنگاه یک تبر، یک کنده هیزم شکنی و دو گوه به او داد. اما تبر از سرب و کنده و گوهها از حلبی بود. وقتی طبل زن نخستین ضربه را وارد ساخت، لبه تبر پیچ خورد و کنده و گوهها در هم شکستند. جوان راه خلاصی خود را از این گرفتاری نمیدانست. دختر بار دیگر سررسید، برای او غذا آورد، او را دلداری داد و گفت: «سرت را روی زانوی من بگذار و بخواب، وقتی از خواب بیدار شدی کارها انجام شدهاست.» دختر نگین انگشتری سحرآمیزش را چرخاند و در یک لحظه همه درختهای جنگل با صدای شکستن فرو ریختند. تنه درختها خودبهخود شکاف خوردند و به قطعههای کوچک تقسیم شدند و به ردیف، روی طنابها قرار گرفتند و بسته شدند؛ گویی گروه غولان نامرئی همه این کارها را انجام میدادند. وقتی طبل زن بیدار شد دختر به او گفت: «میبینی چوبها مرتب شده و با طناب بسته شدهاند و فقط یک شاخه باقی مانده است. وقتی پیرزن امشب آمد و از تو پرسید که معنی این شاخه نشکسته چیست با آن یک ضربه به او بزن و بگو: «این شاخه برای تو است، عجوزه جادوگر!» پیرزن به موقع رسید و گفت: «میبینی که کار چقدر آسان بود. اما این شاخه برای چه کسی آنجا ماندهاست؟» طبل زن درحالی که با آن شاخه یک ضربه به پیرزن میزد، گفت: «برای تو عجوزه جادوگر!» اما پیرزن وانمود کرد که چیزی احساس نمیکند. سپس خنده نیشداری کرد و گفت: «فردا صبح زود همه این چوبها را روی هم انباشته کن و آنرا آتش بزن و بگذار تا کامل بسوزند.» جوان سپیدهدم بیدار شد و شروع به جمعآوری هیزمها کرد، اما چگونه ممکن است یک مرد تنها همه جنگل را در یک جا جمع و روی هم انباشته کند؟ کار پیشرفتی نداشت. با این همه دختر او را هنگام پریشانی و گرفتاری تنها نگذاشت.
هنگام ظهر برای جوان غذا آورد و پس از آنکه ناهار خورد سرش را روی زانوی دختر گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد همه چوبهای جنگل با شعله عظیمی که تا آسمان زبانه میکشید، میسوختند. سپس به او گفت: «گوش کن وقتی جادوگر بیاید همه گونه کار به تو واگذار خواهد کرد. نترس و هر چه را که از تو میخواهد انجام بده، زیرا از این راه قدرت و تسلط او بر تو از میان خواهد رفت. اما اگر بترسی، گرفتار خواهی شد و در آتش خواهی سوخت. سرانجام وقتی همه کارها را انجام دادی با دو دست او را بگیر و به میان آتش پرتاب کن.» دختر از آنجا رفت، پیرزن پنهانی سررسید و گفت: «سردم است. به ، که چه آتشی میسوزد. استخوانهای مرا گرم میکند و حالم را جا میآورد. اما یک تکه هیزم وسط آتش است که نمیسوزد. برو آنرا برای من بیاور. سپس آزادی و هرجا بخواهی میتوانی بروی. نترس، شجاع باش و وارد آتش شو.» طبل زن تردیدی به خود راه نداد و به میان شعلههای سرکش پرید، اما آسیبی به او نرسید و آتش موهایش را هم کز نداد. تکه هیزم را آورد و در برابر پیرزن گذاشت. اما تا هیزم را روی زمین گذاشت چوب تغيير حالت داد. دختر جوان زیبایی که هنگام پریشانی به او کمک کرده بود، در برابر چشمان جوان ظاهر شد و از لباسهای ابریشمی که او بسان طلا میدرخشیدند به خوبی فهمید که شاهزاده خانم است. با وجود این پیرزن خندهای زهرآگین سرداد و گفت: «تو خیال میکنی که او به تو تعلق دارد، اما هنوز چنین نیست.» و چون خود را آماده کرد که دختر را بگیرد و با خود ببرد، جوان با دو دست او را گرفت و به هوا پرتاب کرد و به میان حلقه شعلههای آتش انداخت؛ به طوری که او را در خود گرفتند و پیدا بود که از فرو بردن یک عجوزه جادوگر شادمان بودند.
سپس شاهزاده خانم به طبل زن نگاه کرد و دید که جوان خوشسیمایی است که برای نجات او جانش را به خاطر انداخته است. پس دست خود را به سوی او دراز کرد و گفت:«تو همه چیزت را به خاطر من به خطر انداختی و من هم به سهم خودم به خاطر تو همه کار میکنم. ثروت هم کم نداریم و با آنچه جادوگر در اینجا جمعآوری کرده هر چه بخواهیم به قدر کافی داریم.» آنگاه او را به خانه برد. در آنجا صندوقها و قفسهها پر از گنجهای گرانبها بودند. همه طلاها و نقرهها را گذاشتند و جز جواهرات و گوهرهای گرانبها چیزی با خود برنداشتند. جوان دید که دختر دیگر نمیخواهد روی کوه کریستال بماند، سپس گفت: «روی این زین بنشین تا هر دو با هم مثل پرندگان پرواز کنیم.» دختر گفت: «این زین کهنه را دوست ندارم. اگر این نگین انگشتری را بچرخانم هر دو در خانه خودمان خواهیم بود.» طبل زن گفت: «باشد، در این صورت بگو تا در برابر دروازه شهر برویم.» با یک چشم بر هم زدن آنجا بودند، اما طبل زن گفت: «ابتدا باید نزد پدر و مادرم بروم و از حال خودم آنها را مطلع کنم. همین جا بمان، به زودی برمیگردم.» دختر جواب داد: «خواهش میکنم وقتی به آنجا رسیدی گونه راست پدر و مادرت را نبوس، وگرنه همه چیز را از یاد میبری و من در این بیابان تنها و بیکس خواهم ماند.» جوان گفت: «چگونه ممکن است تو را فراموش کنم.» و به او قول داد که به زودی برگردد. وقتی به خانه پدری رسید آنقدر تغيير کردهبود که هیچ کس او را نشناخت، زیرا سه روزی که روی کوه کریستال گذرانده بود، به قدر سه سال گذشته بود. سپس خود را معرفی کرد و پدر و مادرش به گردن او آویختند. او آنقدر متأثر شد که سفارشهای دختر را از یاد برد و گونههای آنها را بوسه زد. وقتی گونه راست آنها را بوسید همه خاطرات شاهزاده خانم را فراموش کرد. سپس جیبهایش را خالی کرد و مشت مشت جواهرات درشت و گرانبها را روی میز ریخت.
پدر و مادر جوان نمیدانستند که با این همه ثروت چه کنند. پس پدر دستور داد قصر باشکوهی ساختند که پیرامونش را باغها، چمن زارها و جنگلها فراگرفته بودند، گویی محل سکونت شاهزادهای خواهد بود. وقتی ساختمان قصر تمام شد، مادر گفت: دختری را به نامزدی تو انتخاب کردهام و سه روز متوالی مراسم عروسی را برگزار خواهیم کرد.» پسر با تقاضای پدر و مادرش موافقت کرد.
و اما شاهزاده خانم بینوا چندی در کنار دروازه شهر در انتظار نشست و با فرا رسیدن شب با خود گفت: «حتما گونههای راست پدر و مادرش را بوسیده و مرا فراموش کردهاست.» پس با دلی شکسته و اندوهناک آرزو کرد به کلبه دورافتادهای در میان جنگل برود و دیگر نخواست به دربار پدرش بازگردد. هر روز عصر به شهر میرفت و از برابر خانه جوان میگذشت. جوان گهگاه او را میدید، اما او را نمیشناخت. سرانجام شنید که میگویند: «فردا مراسم عروسی صاحب قصر بزرگ برگزار میشود.» پس تصمیم گرفت بار دیگر سعی کند شاید دلش را به دست آورد. نخستین روز مراسم عروسی نگین انگشتری سحرآمیزش را چرخاند و گفت: «پیراهنی به درخشش آفتاب!» و بیدرنگ پیراهن در برابر او بود؛ آنقدر درخشان که گویی فقط با اشعه خورشید بافته شدهاست. هنگامی که همه مهمانها جمع بودند وارد تالار شد. حاضران مجذوب زیبایی و پیراهن درخشان او شدند، به خصوص عروس که شیفته پیراهنهای زیبا بود. او به سوی دختر رفت و از او خواست که آنرا به او بفروشد. دختر جواب داد: «نه در برابر پول، بلکه اگر اجازه دهی نخستین شب جشن را پشت در اتاق داماد بگذرانم حاضرم آنرا رایگان واگذار کنم.» عروس که نمیتوانست تمایل سرکش خود را سرکوب کند، پذیرفت و پیش از خواب ماده خواب آوری در آشامیدنی داماد ریخت؛ به طوری که داماد به خواب عمیقی فرو رفت. وقتی سکوت همه جا را فرا گرفت، شاهزاده خانم در برابر اتاق خواب داماد نشست و با صدای بلند گفت:
طبل زن، طبل زن، به من گوش کن
آیا مرا از یاد بردهای؟
آیا تو روی کوه کریستال در کنار من نبودی؟
آیا من جانت را از چنگ عجوزه جادوگر نجات ندادم؟
آیا سوگند نخوردی که به من وفادار بمانی؟
طبل زن، طبل زن، به من گوش کن
اما هیچ سودی نداشت و طبل زن بیدار نشد. شاهزاده خانم ناچار و بیآنکه نتیجهای بگیرد با روشن شدن هوا آنجا را ترک کرد.
شب دوم نگین انگشتری را چرخاند و گفت: «یک پیراهن نقرهای به رنگ مهتاب!» وقتی با آن پیراهن که به لطافت و زیبایی مهتاب بود در جشن حضور یافت بار دیگر میل عروس به داشتن آن برانگیخته شد. شاهزاده خانم هم موافقت کرد پیراهن را به او بدهد، به شرط آنکه دومین شب را در برابر در اتاق خواب داماد بگذراند. سپس در سکوت شب با صدای بلند گفت:
ای طبل زن، طبل زن، به من گوش کن
آیا مرا از یاد بردهای؟
آیا تو روی کوه کریستال در کنار من نبودی؟
آیا من جانت را از چنگ عجوزه جادوگر نجات ندادم؟
آیا سوگند نخوردی که به من وفادار بمانی؟
طبل زن، طبل زن، به من گوش کن
اما هیچ صدایی نمیتوانست طبل زن را که بر اثر ماده مخدر بیهوش شدهبود، بیدار کند. وقتی روز شد شاهزاده خانم با حالتی اندوهگین به کلبه خود بازگشت، اما ساکنان قصر شکوه دختر ناشناس را شنیدهبودند، سپس همه را برای داماد نقل کردند و به او گفتند که بر اثر ریختن ماده خوابآور در آشامیدنی او چیزی نشنیده است. شب سوم شاهزاده خانم نگین انگشتری خود را چرخاند و گفت: «پیراهنی به درخشش ستارهها!» وقتی با چنین پیراهنی در جشن حاضر شد، عروس بر اثر شکوه و زیبایی پیراهن که هیچ پیراهن دیگری به پای آن نمیرسید، دل از دست داد و با خود گفت: «این پیراهن را هم باید به دست آورم و به دست خواهم آورد.» اما دختر مانند شبهای پیش حاضر شد که با گذراندن شب سوم در برابر اتاق خواب داماد آن را به او بدهد. داماد دیگر آشامیدنی را که برایش آوردند، نخورد و آنرا پشت تختخواب خالی کرد وقتی همه جا را سکوت فرا گرفت، صدای آرامی به گوشش رسید که او را میخواند و می گفت:
طبل زن، طبل زن، گوش کن
آیا مرا از یاد بردهای؟
آیا تو روی کوه کریستال در کنار من نبودی؟
آیا من جانت را در برابر عجوزه جادوگر حفظ نکردم؟
آیا سوگند یاد نکردی که به من وفادار بمانی؟
طبل زن، طبل زن، به من گوش کن
ناگهان حافظهاش بازگشت، فریادی کشید و گفت: «چگونه ممکن است چنین بیوفا باشم؟ تقصیر از بوسهای است که به گونههای راست پدر و مادرم زدم. آن بوسه باعث فراموشی من شد.» پس از جا پرید، دست شاهزاده خانم را گرفت، به اتاق خواب پدر و مادر برد و گفت: «این نامزد حقیقی من است. اگر با دختر دیگری ازدواج میکردم بیعدالتی بزرگی مرتکب شدهبودم.» وقتی پدر و مادر جوان قضیه را دریافتند موافقت خود را اعلام کردند. سپس لوسترهای تالار را از نو روشن کردند و به دنبال نوازندگان فرستادند و دوستان و خویشاوندان را بار دیگر دعوت نمودند و مراسم عروسی با شادی و شعف بسیار برگزار شد و نامزد حقیقی به جای پیراهنهای زیبایی که از دست دادهبود پیراهنهای بسیار زیباتری پوشید که از هر جهت رضایت او را فراهم میساخت.