یکی بود، یکی نبود. پادشاهی بود یک پسر داشت، خیلی عاقل و کاردان. روزی هوس بلوک[1] گردشی به کلهاش زد! پسر را صدا زد و گفت: «ای فرزند! ما میخواهیم چند صباحی تو مُلک مان گردش بکنیم. زهر چشمی از رعیت بگیریم، مردم را سرکیسه کنیم بلکه خزانه را پر کنیم. تو باید بعد از من بیدارکار باشی و سر موقع اگر من نیامدم باج و خراج را از مردم بستانی. این را هم به تو میگویم که مادرت آبستن است و میدانی که من چقدر بدم میآید دختر بزاد! اگر انشاالله پسر زایید چه بهتر، میدهی نقاره بزنند و هفت شبانه روز شهر را چراغانی کنند و اگر خدای نکرده دختر زایید، بی اینکه بگذاری کسی بفهمد از بین میبریش. میکشیش و خونش را تو شیشه میکنی و جلوی اتاق من آویزان میکنی تا من بیایم.»
پسر گفت: «فرمان بردارم.» پادشاه رفت سفر. اتفاقاً بعد از مدتی زن پادشاه دختر زایید. وقتی پسر فهمید گفت: «چاره نیست حکم پادشاه است باید سر به نیستش کنم.» رفت قنداق دختر را برداشت که ببرد بکشد. دختر یک نگاه به این پسر انداخت که دلش را آب کرد و جگرش را کباب، مهر برادری به جوش آمد. گفت: «مخلوقی را که خدا جان داده بنده خدا چه کاره است که جانش را بگیرد؟ من این را زیر یک تشتی میگذارم تا خود به خود از گرسنگی نفله بشود.» همین کار را کرد. دختر را زیر تشت گذاشت. بعد از سه روز که رفت سراغ تشت، دید دختر انگشتش تو دهنش است دارد میمکد و زنده است! دلش سوخت و اشک توی چشمش پر شد. با خودش گفت: «من هر طوری شده از این طفل معصوم نگه داری میکنم.» این بود که کبوتری را کشت و خونش را توی شیشه کرد و دم در اتاق پادشاه آویزان کرد و در گوشهی قصر یک زیر زمینی درست کرد و یک دایه هم پیدا کرد، بچه را سپرد دست دایه که در آن زیر زمین بزرگش کند. سالها این دختر توی آن زیر زمین بود. نه روشنایی دید، نه آفتاب، نه مردم را، نه فهمید در دنیا چه خبرهاست. شام و نهار را هم پسر دستور داده بود که یواشکی از آشپزخانه برایش ببرند. یک روز که مجمعهی ناهار دختر را آوردند، تو خورش یک استخوان قلم بود. چون تا آن روز استخوان ندیده بود از دایه پرسید: «این چیست؟» گفت: «این استخوان است؟» پرسید: «استخوان چیست؟» گفت: «مردم برای خوراک خودشان حیوانات را که گاو و گوسفند و اینها باشند میکشند و گوشتشان را میپزند و میخورند. استخوان هم لای گوشت است. تو هم هر روز از گوشت آن زبان بستهها میخوری، منتها امروز توی خوراکت استخوان پیدا شد.» دختر اوقاتش تلخ شد و با حرص استخوان را زد به دیوار، از قضا آنجایی که استخوان خورد به دیوار تیغهای بود و سوراخ شد؛ از سوراخ آفتاب افتاد تو. تا چشم دختر به روشنایی خورد هاج و واج شد. پرسید: «دایه جان! این چیست؟» گفت: «این آفتاب است و بنا کرد براش شرح دادن.» دختر گفت: «چه چیز خوبیست!»
وقتی دایه رفت بیرون دختر استخوان را برداشت و کند و کو کرد و سوراخ را بزرگترش کرد. اتفاقاً این روزنه رو به صحرا بود هر روز دختر میآمد دم این روزنه می نشست و بیرون را تماشا میکرد. چیزهای ندیده میدید، جانم برای شما بگوید، آدم، خر، گاو، گوسفند، کلاغ، گنجشک، درخت و سنگ و... همه را از دایه میپرسید، دایه هم اسمش را میگفت و شرحش را میداد.
البته باید بدانید که پدر این دختر یک سال بعد از رفتنش آمد و آن شیشه را جلوی در اتاقش دید و فهمید که زنش دختر زاییده است دیگر چیزی نگفت. دختر هم حالا پا گذاشته تو 16 سال. یک روز از دایه پرسید: «من کی اَم؟ اینجا چه کار میکنم؟ چرا بیرون نمیروم؟» دایه هم یک خرده پرت و پلا گفت و او را بیشتر توی سنگ و کلوخ انداخت.
تا یک روزی دم در روزنه نشسته بود دید چوپانی چهل و پنجاه تا گوسفند جلوش است. آواز برای خودش میخواند و میآید. جلوی روزنه که رسید دختر بنا کرد با این حرف زدن. بعد از آن روز گاهی با چوپان یک دو کلمه صحبت میکرد تا دیگر باهم آشنا شدند. یک روز به چوپان گفت: «میتوانی برای من یک پوست گوسفند بیاوری؟ که اگر کسی بخواهد برود توش بتواند.» چوپان گفت: «چرا نمیتوانم؟» رفت یک گوسفند چاق و چله را کشت و پوستش را غلفتی در آورد و راست و درست کرد و توش را هم کاه ریخت آورد برای دختر، همچو درست کرده بود که هر که میدید خیال میکرد گوسفند زنده است. دختر هم یک انعام حسابی به چوپان داد و پوست را گذاشت کنج زیر زمین برای روز مبادا!
یک روز دایه رفته بود بیرون، دختر حوصلهاش سر رفت و از زیر زمین آمد بیرون رفت تو حیاط خلوت. از حیاط خلوت رفت تو باغ دید به به! چه جای خوبی است! دار و درخت، گلهای رنگ وارنگ، آب نماهای مرمری، هوش از سرش رفت. بنا کرد گردش کردن و حظ بردن و تو فکر رفتن. در این بین پادشاه هم آمد تو ایوان قصر تا این دختر را دید تعجب کرد، دید قد و قامت و چشم و ابرو و آب و رنگ و لب و دهنش، تمام است. پیش خودش گفت این دختر کیست؟ دختر وزیر دست راست است؟ دختر وزیر دست چپ است؟ آمد به طرف دختر که او را دعوت کند به اندرون و جزو حرمسراش کند که پسر پادشاه برادر همان دختر دست پاچه شد و رفت جلو تعظیم کرد و گفت: «قربانت گردم این دختر؛ دختر شماست.» پادشاه گفت: «کدام دختر؟» گفت: «همان دختری که بعد از مسافرت شما مادرم زایید.» پادشاه گفت: «مگر تو او را نکشتی.» گفت: «نه.»
پادشاه به پیشخدمت گفت جلاد را خبر کنید، همین جا جلوی چشمم این دختر و پسر را بکشند. هنوز جلاد حاضر نشده بود که برای وزیر دست راست خبر بردند چه نشستهای که پادشاه فرمان داده پسر و دخترش را بکشند. وزیر زود شال و کلاه کرد، آمد به حضور پادشاه و به خاک افتاد که قبله عالم این کار را نکن که رعیت شورش میکنند و از تخت میکشندت پایین. پادشاه گفت: «پس از شهر بیرونشان کنید.» به حکم پادشاه این پسر و دختر را از شهر بیرون کردند، دختر هم یکی دو دست لباس و بعضی چیزهایی که لازم داشت با آن پوست گوسفند برداشت و دست تو دست برادر گذاشت و راه افتاد.
رفتند و رفتند تا رسیدند به یک دو راهی. سر دو راه زیر درختی روی یک لوح سنگی دیدند نوشته شده: «ای دو نفری که گذرتان به اینجا می افتد، مبادا هر دو از یک راه بروید که به مقصود نمیرسید، از برگ این درخت هم برای شفای هر مرض و از چوبش برای گذشتن از هر آب با خودتان ببرید.»
خواهر و برادر وقتی این را خواندند غصه دار شدند و گفتند چاره نیست! باید از هم سوا شویم و هرکدام از یک طرف برویم. دختر گفت: «حالا که این طور است من یک خرده از برگ درخت بر میدارم و میروم توی پوست گوسفندم.» وقتی تو پوست گوسفند رفت درست یک گوسفند حسابی شده بود، هیچ کس نمیفهمید این آدمیزاد است، هنوز اینها از هم جدا نشده بودند که یک نفر رسید آنجا تا چشمش به این گوسفند خورد گفت: «عجب گوسفند قشنگی است!» پسر گفت: «پیشکش! مال شما اما بدان که خوراک این علف نیست. هر چه خودت میخوری این هم میخورد.» باری این مرد گوسفند را برداشت و از این راه آمد، پسر هم از چوب درخت یک کمی ورداشت و آن راه رفت.
این مرد با گوسفند چند روزی در راه بود تا وارد شهری شد. دید اهل شهر همه غصه دارند، از یکی پرسید: «چرا این طورید؟» جواب دادند: «دختر پادشاه دیوانه شده و هر کاری کردند خوب نشده.» گوسفند به مردک گفت: «تو برو بگو من دختر را معالجه میکنم.» مرد تعجب کرد که گوسفند چطور حرف می زند. یک خرده وحشت کرد ولی بعد آرام شد. گفت: «چطور معالجه بکنم؟» گوسفند یک خرده از آن برگ درخت به او میدهد و میگوید این را بمال به تن و بدن دختر، فوری خوب میشود.
مردک برگ را گرفت و رفت به سراغ قصر پادشاه و گفت: «من دختر را چاق[2] میکنم.» پادشاه گفت: «اگر همچو کاری کردی هزار اشرفی طلا به تو میدهم.» گفت: «پس بگویید دختر را بیاورند.» دختر را آوردند و از برگ درخت به بدنش مالیدند دختر خوب شد. و هزار اشرفی انعام گرفت و رفت پهلوی گوسفند که: از برکت این برگها هزار اشرفی گیرم آمد، حالا بگو ببینم عوضش چه خوبی به تو بکنم؟ گوسفند گفت: «در شهر دیگر مرا ول کن بروم جای دیگری.» گفت: «بسیار خوب.»
رفتند به شهر دیگر هنوز وارد شهر نشده بودند که دم دروازه برخوردند به پادشاه آن ولایت که از شکار بر میگشت. پادشاه با اینکه گرفته و اوقاتش تلخ بود وقتی گوسفند را دید به وزیرش گفت: «چه گوسفند قشنگی است.» مردک گفت: «قربان پیشکش! اما یک چیزی هست که این گوسفند علف نمیخورد از خوراکهایی که برای خودتان درست میکنید میخورد.» پادشاه یک مشت پول داد و گوسفند را آورد سپرد دست یکی از آشپزها که توی مطبخ باشد. گوسفند وقتی وارد این خانه شد دید اینها هم گرفتار غم و غصه هستند. یواش یواش فهمید که پسر پادشاه مدتی است گم شده و اینها از این جهت تو غم و غصهاند. یک شب گوسفند تو مطبخ بود. دید دده سیاه آشپز آمد تو مطبخ و یک دوری پلو و خورش با یک خرده نان خشک با یک تازیانه برداشت و راه افتاد.
گوسفند هم با خودش گفت برویم ببینم این دده کجا میرود. سیاه به سیاهی او و خیلی با احتیاط رفت و رفت، کنار شهر توی خرابهای. دید توی آن خرابه دخمهای است. دده سیاه در دخمه را برداشت رفت توی دخمه. گوسفند از پشت در گوش داد دید این با یکی حرف می زند میگوید اگر مرا دوست داری از این پلو خورش بخور وگرنه نان خشک و تازیانه خواهی خورد. گفت: «اصلاً تو را دوست ندارم» آن یکی هم بنا کرد او را زدن.
گوسفند زود برگشت سر جاش، فردا شب که دده سیاه رفت، گوسفند آمد پوز به دامن پادشاه زد و او را با سر خواست ببرد بیرون. پادشاه و آنهایی که دور و برش بودند تعجب کردند. وزیر گفت: «قربان در این کار حکمتی است، برویم ببینیم کجا ما را میبرد.» پادشاه و وزیر و چند غلام یواش عقب گوسفند به راه افتادند. گوسفند یک راست اینها را برد تو خرابه. اینها درِ دخمه را باز کردند و رفتند تو، دیدند پسر پادشاه به آن وضع و حال اسیر دده سیاه است. آن هم دارد به بدن نازنینش تازیانه میزند. دده وقتی آنها را دید خشکش زد. پادشاه پسر را برداشت آورد توی قصر و حکم کرد که گیس دده سیاه را به دم قاطر ببندند و به صحرا سر بدهند.
چند روزی که از این مقدمه گذشت این پادشاه گوسفند را پیشکش پادشاه دیگری که در شهر دور دستی بود کرد و این پادشاه پسری داشت از همه چیز تمام. مدتها بودکه این در و آن در افتاده بودند براش زن بگیرند. هر که را پیدا میکردند ایراد میگرفت و ردش میکرد. مادرش مانده بود سرگردان که چه کار بکند، در این بین گوسفند وارد خانهی اینها شد. وقتی فهمیدند گوسفند خوراکش خوراک آدمیزاد است تعجب کردند و چون گوسفند قشنگی بود توی اندرون مایهی سرگرمی همه بود. یک روز زن پادشاه کارهایش را کرد که حمام برود، کنیزها و خدمتکارها جلوتر سجاده و بقچه و طاس و تشت و مشربه و سینی مس و بند و بساط را بردند و بعد خودش با یکی دوتا کنیز دیگر راه افتاد. در این بین گوسفند بدو بدو آمد عقب زن پادشاه و پوزهاش را مالید به او و عقبش راه افتاد. زن پادشاه اوقاتش تلخ شد. شانهای که دستش بود زد به سر گوسفند و گفت: «تو هم میخواهی با من بیایی حمام؟ عجب روزگاری است. به حیوان هم نمیشود رو داد!» این را گفت و رفت. از آن طرف گوسفند هم آمد گوشهای از جلدش در آمد یک دست از لباسهایش را پوشید و راه افتاد به طرف حمام. وقتی وارد حمام شد زن پادشاه و دور وری هاش ماتشان برد، زن پادشاه بی اختیار از جاش بلند شد و او را بالا دست خودش نشاند و آبی سرش ریخت و زیر چشمی رفت تو نخش.
دید با صدتا چشم نصف ایراد از خلقش نمیشود گرفت. با خودش گفت: «این به درد پسرم میخورد و والسلام.» به همین خیال یک خرده مهربانی بیشتر کرد و رفت تو احوال پرسی که خانم کوچولو شما اهل کجا هستید؟ گفت: «اهل همین شهر.» کدام محله؟ محلهی شانه سرزنان. زن پادشاه دو سه دفعه با خودش گفت: «محله شانه سرزنان و این اسم را به دلش سپرد.» دختر زودتر کارهاش را کرد. پا شد که برود زن پادشاه تا دم حمام همراهش آمد و آنجا یک ماچ گرمی از صورتش کرد و گفت: «انشاالله مفصل خدمت شما میرسم.» دختر گفت: «خدمت از ماست!»
دختر که آمد بیرون، زن پادشاه هم هول هولکی کارهایش را کرد، راه افتاد به طرف قصر اما نمیدانست از ذوقش چه جوری بیاید. تا رسید، یک راست رفت پهلوی پسرش گفت: «الهی به قربانت بروم. بختت بلند است. آن که دلت میخواهد پیدا کردم. امروز رفته بودم حمام یک دختر دیدم با ادب، نجیب، خوشگل و با نمک. من که تا حالا همچو چیزی ندیده بودم. من یک چیزی می گویم تو یک چیزی میشنوی! شنیدن کی بود مانند دیدن، قد و بالا کشیده اما جمع و جور. چشم و ابرو مشکی و با میزان، لب مثل عقیق یمن، بدن نگو خرمن یاس بگو. در هر صورت اقبالت آورد که ما تو حمام به هم برخورد کردیم. سراغ خانهاش را هم گرفتم. گفت محلهی شانه سرزنان است. فردا اول صبح میفرستم خواستگاری.» پسر گفت: «ببینیم و تعریف کنیم!»
فردا شد. زن پادشاه دایهی خودش را با گیس سفیدهای اندرون و چندتا کنیز به نشانی محلهی شانه سرزنان فرستاد. این جمعیت شهر را زیر و رو کردند و همچو محلهای را پیدا نکردند. بعد از ظهر خسته و مانده آمدند گفتند: «ما به هر که گفتیم محلهی شانه سرزنان کجاست؟ نشان ندادند که هیچ، یک خرده هم ما را مسخره کردند که ما همه جور محلهای توی این شهر داشتیم جز شانه سرزنان.» زن پادشاه رفت تو فکر و خیال که این دختر چرا دروغگو در آمد؟ چرا راستش را نگفت؟ در هر صورت باید از زیر سنگ هم شده من این را پیدا کنم که یکی دیگر به تلهاش نیندازد. دو سه روزی گذشت، تا یک روزی خانهی یکی از اعیان مجلس عقدکنان بود. زن پادشاه را هم وعده گرفتند. زن پادشاه خودش را آرایش کرد با کنیزها و خدمتکارها آمد بیرون. باز گوسفند دوید عقبش پوز زد و خودش را به چادر زن پادشاه مالید و دو سه قدم هم رفت همراهش. باز زن پادشاه اوقاتش تلخ شد، لیچاری گفت و سنجاق زیر گلویش را در آورد زد به سر گوسفند و رفت و گوسفند هم بعد از رفتن زن پادشاه گوشهای پیدا کرد و از جلدش در آمد و لباسهایش را پوشید و راه افتاد به طرف مجلس عقد.
وقتی وارد شد مردم همه محو جمالش شدند و دورش حلقه زدند که این کیست و از کجا آمده است؟ زن پادشاه هم وقتی دختر را دید پا شد آمد پهلوش، دست گردنش انداخت، ماچش کرد و گفت: «خانم کوچولو! شما به من گفتید محلهی شانه سرزنان مینشینم. من آدم فرستادم گفتند همچو محلهای پیدا نمیشود.» دختر گفت: «ببخشید محله مان عوض شده حالا سنجاق سرزنان مینشینیم.» این اسم را هم زن پادشاه یاد گرفت. مجلس عقدکنان به آخرهاش نرسیده بود که زود دختر پا شد و آمد و رفت تو جلدش. نیم ساعت بعد زن پادشاه آمد. باز خرم و خندان رفت پهلوی پسر که امروز تو عقدکنان دختر را دیدم گفت: «محلهی سنجاق سرزنان مینشینم.» فردا خواستگار را میفرستم سراغش و انشاالله تا آخر هفته کار عروسی را رو به راه میکنم. باز همان طور فردا یک دستهای را فرستاد. آنها هم خسته و مانده برگشتند و گفتند: «همچو محلهای نیست، وقتی ما سراغ این محله را میگیریم مردم ما را دست میاندازند که اینها هم اسم محله شد «شانه سرزنان، سنجاق سرزنان!»»
زن پادشاه این حرفها را به عقلش حواله داد دید راست میگویند، این اسمها اسم محله نیست. رفت تو فکر که این دختر جن است، پری است، از ما بهترون است؟ باز چند روزی از این مقدمه گذشت. زن پادشاه را به عروسی همان عقدکنان وعده گرفتند. زن پادشاه وقتی میخواست برود گوسفند ملتفت نشد، وقتی ملتفت شد که زن پادشاه رفته بود. این هم آمد کنار یکی از حیاطهای خلوت که به خیال خودش کسی آنجا نیست از جلد آمد بیرون و رفت تو حوض و تند تند سر و تن خودش را شست که لباس بپوشد و خودش را به عروسی برساند. اما دیگر خبر نداشت که پسر پادشاه تو یکی از اتاقها از پشت پنجره این را دید که از جلدش در آمد و انگشترش را از دستش در آورد کنار حوض گذاشت و رفت تو حوض و خودش را شست و از بس هول بود یادش رفت انگشتر را بردارد و رفت.
پسر پادشاه وقتی این را دید، دید هر چه مادرش از وصف این دختر گفته بود کم گفته بود. در هفت اندام او یک سر مو عیب نیست. وقتی دختر رفت، او آمد پایین و انگشترش را برداشت و این هم رفت همان جایی که عروسی بود. دید آن قدر جمعیت است که جای سوزن انداختن نیست. مثل روز رستاخیز مرد و زن قاتی شدهاند. به هر طوری بود خودش را رساند آنجایی که دختر نشسته بود و انگشتر را انداخت تو دامنش. دختر وقتی دید یک چیزی تو دامنش افتاد و آن هم انگشتر خودش بود رنگ از رخش پرید. فهمید رازش از پرده بیرون افتاده دیگر نتوانست بنشیند پا شد آمد به طرف قصر، تو فکر رفت که چه کار کند.
از آن طرف هم زن پادشاه دید این دختر یک دفعه به چشمش خورد و دیگر ندیدش. آن هم زودتر از همه پا شد و آمد به قصر، شب که شد وقت شام پسر پادشاه به مادرش گفت: «مجمعهی شام مرا بگذارید روی سر گوسفند میخواهم او شام برام بیاورد.» مادرش گفت: «خیلی خوب.» موقع شام مجمعه را گرفتند و گذاشتند رو سر گوسفند و اتاق پسر پادشاه را نشان دادند. گوسفند هم دو سه پله که آمد بالا مجمعه را زمین زد و بشقابها را شکست، ولی پسر پادشاه گفت علاج ندارد باید شام مرا گوسفند بیاورد. هر طور بود گوسفند بعد از چند دفعه مجمعه انداختن و ظرف شکستن شام را برد حضور پسر پادشاه. پسر پادشاه مجمعه را از سرش برداشت و زمین گذاشت و گفت معطل نشو از پوست بیا بیرون. دختر ناچار از پوست آمد بیرون و دوتایی نشستند به صحبت کردن. حالا چه گفتند و چه شنیدند ما نمیدانیم. یک ساعت که گذشت زن پادشاه دید که گوسفند برنگشت با خودش گفت نکند شاخ جنگی کند با پسرم و بزند پهلوش را سوراخ کند. بلند شد آمد به طرف اتاق پسر دید صدای حرف میآید تعجب کرد! رفت تو دید ای دل غافل همان دختر است. از شوق و ذوق از حال رفت و زبانش بند آمد. به هوش آوردندش اما مات و مبهوت یک نگاه به پسرش میکرد و یکی به دختر. آن وقت فهمید این همان دختر است که تو پوست گوسفند رفته. یاد اسم محلهها افتاد. بعد، از شرح حالش پرسید و وقتی فهمید دختر پادشاه هم هست دیگر بیشتر خوشحال شد. شبانه برایش اتاق و کنیز معین کردند و فرستادنش که استراحت کند. فردای آن روز دربارهی عروسی صحبت کردند.
گفت من هم این پسر پادشاه را دوست دارم و میخواهم زنش بشوم و برای عقد حاضرم ولی عروسیام باید فوری باشد تا از چشم به راهی در بیایم. اینها گفتند: «بسیار خوب» دختر به پسر پادشاه گفت: «نقاش باشی را بگو بیاید صورت مرا بکشد و دستور بدهید آن را دم دروازهی شهر بزنند و به دروازه بان بسپرید که هرکس آمد و این صورت را دید و گریهاش گرفت او را اینجا پهلوی ما بیاورند.» پسر پادشاه گفت: «خیلی خوب» و همین کار را کرد. چند ماهی گذشت برادر این دختر به هوای خواهرش تمام شهرها را زیر پا گذاشته بود و با چوبی که از آن درخت سر دو راهی گرفته بود از دریاها گذشته بود تا رسیده بود به این شهر. وقتی آمد از دروازه پا بگذارد تو، چشمش خورد به آن صورت بی اختیار گریهاش گرفت. دروازهبان ملتفت شد. فوری آمد جلو و گفت: «شما باید بروید قصر پادشاه.» او را فرستاد به قصر پادشاه. دختر را خبر کردند آمد دید برادرش است. دست انداخت گردنش بنا کرد گریهی شوق کردن. پسر پادشاه هم خیلی خوشحال شد، بعد از چند روز خواهر خودش را برای برادر زنش عقد کرد و یک شب دو عروسی راه انداختند و به اسم هرکدام هفت شبانه روز جشن گرفتند.
همین طور که آنها به مرادشان رسیدند شما هم به مرادتان برسید!