یکی بود، یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. خیاطی بود که در این دار دنیا سه پسر داشت، اینها در دکان وردستش بودند، یک روز این خیاط یک بز ماده خرید که صبح به صبح شیرش را بدوشند و قاتق نانشان کنند. وقتی این بز را خرید، قرار گذاشت هر روز یکی از پسرها صبح، بز را ببرد به صحرا بچراند و غروب بیاورد خانه و توی طویله ببندنش. روز اول نوبت پسر بزرگ بود. بز را توی چمنها چراند، سیر و پر خوراند تا غروب شد. غروب که شد گفت: «بزی سیر شدی؟» گفت: «بله آن قدر خوردم که توی شکمم به اندازهی یک برگ خالی باقی نمانده.» پسر گفت: «حالا که این طور است برویم خانه.» طناب بزی را گرفت و آوردش خانه بردش توی طویله بستش، آمد توی اتاق پهلوی باباش. باباش پرسید: «بچه جان بزی سیر شد؟» گفت: «بله آن قدر خورده که جای یک برگ هم توی شکمش نیست.» پدر برای اینکه خوب مطمئن بشود رفت توی طویله از بزی پرسید: «سیر شدی؟» بزی گفت: «چه جور سیر شدم مگر تو سنگ و کلوخ علف پیدا میشود؟ که من بخورم سیر بشم، مرا برد وسط سنگ و کلوخها بست. هی این ور و آن ور جستم، علفی گیرم نیامد بخورم.» پدر اوقاتش تلخ شد. نیم ذرع[1] را ورداشت به هوای پسر بزرگ که ای دروغگو مگر من به تو نگفتم این حیوان را ببر سیر کن، این جوری حرف مرا شنیدی! حیوان را گرسنه گذاشتی حالا دروغ هم میگویی. پسر آمد حرف بزند پدر خِرش[2] را گرفت. گفت: «یا الله از خانه من برو بیرون.» پسر ناچار آمد بیرون.
فردا نوبت به پسر دومی رسید، خیاط گفت: «بچه جان، تو دیگر مثل برادرت نکن، این حیوان را ببر تو سبزهها بچران. بگذار سیر و پُر بخورد.» پسر گفت: «ای به دیده منت.» بزی را آورد توی صحرا و انداختش «به قصیل[3]» غروب آفتاب، گفت: «بزی سیر شدی؟ اگر سیر شدی، برویم خانه.» گفت: «آره. آن قدر سیر شدم که نگاه به علف میکنم بدم میآید.» پسر بز را آورد خانه و بردش بستش تو طویله. باز خیاط پرسید: «بچه جان بز خوب سیر شد؟» گفت: «بله. آن قدر خورد که دیگر نگاه به علفها میکرد بدش میآمد.» گفت: «بگذار خودم بروم ازش بپرسم.» خیاط آمد تو طویله پرسید: «بزی سیر شدی؟» گفت: «چه جور سیر شدم مگر به دیوار باغ علف سبز میشود که من بخورم سیر بشوم. مرا برد کنار دیوار باغ بست هی این طرف و آن طرف سر زدم، چیزی گیرم نیامد بخورم.» پدر اوقاتش تلخ شد. نیم ذرع را برداشت به هوای پسر وسطی که ای دروغگو مگر من نگفتم این حیوان را سیر کن، این جوری حرف مرا شنیدی. حیوان را گشنه گذاشتی، حالا دروغ هم میگویی، پسر آمد حرف بزند پدرش بیخ خِرش را گرفت و گفت: «یا الله. تو هم از خانهی من برو بیرون.» پسر هم ناچار بیرون آمد.
فردا نوبت به پسر سومی رسید، پسر کوچک. خیاط گفت: «بچه جان! تو دیگر مثل این دوتا نکن! این حیوان را بگذار بعد از دو روز یک علف سیری بخورد.» پسر گفت: «به چشم.» بزی را برد به صحرا، کردش توی سبزهها گفت: «بزی تا میتوانی بخور.» بزی تا غروب چرید. آن وقت پسر گفت: «اگر سیر شدی برویم به خانه.» گفت: «همچون سیر شدم که دیگر از علف زده شدم.» گفت: «حالا که این طور است برویم خانه.» طناب بزی را گرفت آورد خانه. بازهم خیاط از پسرش پرسید: «بچه جان بزی سیر شد؟» گفت: «بله! آن قدر خورده که از علف زده شد.» گفت: «بازهم احتیاط کنم ازش بپرسم» رفت تو طویله از بزی پرسید: «سیر شدی؟» گفت: «مگر آب روخانه علف میآورد که من بخورم سیر بشوم. پسرت مرا برد کنار رودخانه بست. من امروز دیگر رنگ علف و سبزی ندیدم.» پدر اوقاتش تلخ شد و این پسر را مثل آن دوتا از خانه بیرون کرد.
حالا دیگر خیاط ماند و بز. فردا صبح گفت: «بزی امروز دیگر خودم میبرمت صحرا، تو علفها ولت میکنم تا شکمی از عزا در بیاوری.» فردا شد بزی را برد صحرا ولش کرد توی چمن، جاهایی که علفهای تر و تازه زیاد بود، تا آفتاب زردی بز میچرید، آن وقت خیاط گفت: «بزی سیر شدی؟» گفت: «بله آن قدر سیر شدم که تا یک هفته دیگر هم میل به علف ندارم.» خیاط خوشحال شد و بزی را آورد خانه برد تو طویله بستش. وقتی که خواست از طویله بیاید بیرون نه اینکه عادت کرده بود از بزی بپرسد سیر شدی، ازش پرسید: «بزی امروز دیگر سیر شدی؟» بزی هم نه اینکه عادت کرده بود دروغ بگوید. گفت: «چطور سیر شدم؟ مگر زمین شوره زار علف بیرون میدهد که من بخورم سیر بشوم.» خیاط ماتش برد، فهمید که این بز از روز اول دروغ گفته و این بچههایش را بیخودی از خانه بیرون کرده. به بزی گفت: «صبر کن حقت را کف دستت بدهم، بدجنس دروغگو، بچههای مرا بیابان مرگ کردی، بلایی به سرت بیاورم که تا دنیا دنیاست شرحش را از سینه به سینه بسپرند، و از ورق به داستان بنویسند.» فردا صبح زود آمد آب آورد، سر بزی را خوب به آب خیس کرد، بعد تیغ هندی را دست گرفت، سر بزی را از ته تراشید درست مثل کف دست که برای نمونه یک مو هم توش پیدا نشود آن وقت شلاق را ورداشت و افتاد به جانش، حالا نزن کی بزن. بزی «به جیغ و ویغ» افتاد و بی طاقت شد و از حرصش میخ طویلهاش را کند چهارتا دست و پا داشت، چهارتا دیگر هم قرض کرد و فرار کرد و رفت.
بچهها رفتند، بزه رفت. خیاط ماند و خانه و دکان خالی. غصه دار. صبح تا غروب تو دکان هی با خودش حرف میزد و فکر و خیال میکرد. شب توی خانه یک گوشه، کز میکرد. حالا چند کلمه از سرگذشت بچهها بشنوید.
پسر بزرگ که از خانه آمد بیرون، رفت به یک شهر دیگری و در دکان یک مسگری شاگرد شد. محکم به کار چسبید احترام استاد را نگاه داشت تا فوت و فن مسگری و سفیدگری را یاد گرفت، یک روز آمد پهلوی استادش گفت: «استاد جان رخصت.» استاد گفت: «چیه؟» گفت: «من دلم تنگ شده میخواهم دستت را ببوسم و بروم از این شهر بیرون» استاد گفت: «چه ضرر دارد؟ دست حق به همراهت، هر جا میروی برو. من چون از تو راضی بودم، یک دیگ و یک کفگیر به تو یادگاری میدهم. به شرطی که قدرش را بدانی.» گفت: «مگر چیست که قدرش را بدانم!؟» گفت: «خاصیت غریبی دارد. خاصیتش این است وقتی کفگیر را به دیگ میزنی و میگویی غذا حاضر بشود. به اندازهی جمعیتی که هستند از دیگ پلو و خورشهای جور واجور با بشقاب در میآید. دور سفره چیده میشود و هر بشقابی هم که تمام شد خودش میرود تو دیگ دوباره پُر بیرون میآید که صاحبش سیر بشود.»
پسر دیگ و کفگیر را گرفت و دست استاد را بوسید و راه افتاد. با خودش گفت: «تمام زحمتهایی که مردم میکشند برای یک تکه نانی است که بگیرند وصلهی شکمشان کنند، الحمدالله ما به یک چیزی رسیدیم که تا روز قیامت برای تخم و ترکه و کس و کارمان بس است؟ بلکه از سرشان میآید و از پایشان در میرود. پس حالا که این طور است بروم به سراغ پدرم. لابد همان طوری که من دلم برای او تنگ شده، او هم دلش هوای مرا کرده. اوقات تلخیش هم تمام شده.» راه افتاد، آمد به سراغ پدر. توی راه به کاروانسرای «مهمان کش» نزدیک ولایتش رسید، رفت تو کاروانسرا. دید جمعیت زیادی از مسافران تو کاروانسرا هستند و هرکدام گوشهای بار انداخته و دیگها و کماجدانها را بار گذاشتند و تهیهی شام شب را میبینند.
او رفت یک گوشهای برای خودش نشست، دیگ و کفگیر را هم جلوش گذاشت. آنهایی که نزدیکتر بودند وقتی دیدنش دیگش را بار نگذاشته، دلشان به حالش سوخت. شامشان که دم کشید و حاضر شد به او تعارف کردند، بسم الله بفرما. او هم تعارف اینها را رد کرد گفت: «من میل ندارم شما بفرمایید اینجا، هر چه میل داشته باشید برایتان حاضر کنم.» اینها گفتند: «چطور حاضر میکنی؟» گفت: «بفرمایید تا ببینید» اینها آمدند دورش نشستند او هم سفرهای پهن کرد. کفگیر را زد به دیگ گفت: «غذا حاضر شود» که به اندازهی جمعیتی که دور سفره نشسته بودند از دیگ، بشقاب پلو و خورشت در آمد، آن قدر تا همه سیر شدند. مردم که او را دیدند تعجب کردند. دهن به دهن گفتند تا به گوش کاروانسرادار رسید. با خودش گفت: «هر طوری هست باید دیگ و کفگیر را از چنگ او در بیاورم» صبر کرد تا همه خوابیدند. پسر هم خوابید، رفت بالای سرش دید بله یک دیگ و کفگیر را سینهی دیوار گذاشته، خودش هم مست خواب است. رفت از تو انبارش یک دیگ و کفگیر به همان اندازه درآورد گذاشت جای آنها، آنها را برداشت گذاشت انبار، صبح که شد مسافرها بار و بندیل خودشان را بستند و راه افتادند او هم راه افتاد، غروب همان روز رسید به شهر خودشان، یک سر رفت در خانه پدرش در زد، وارد شد. پدرش تا چشمش به این خورد، اشک شادی تو چشمش حلقه زد. پسرش را بغل گرفت، خوش آمد گفت و شکر خدا را به جا آورد. احوال پرسی کرد که خوب پسر جان، بگو ببینم این مدت کجا بودی؟ چه کار میکردی؟ چه برای ما سوغات آوردی؟ پسر گفت: «در فلان شهر بودم، مسگری میکردم، یک دیگ و یک کفگیر هم برات آوردم.» گفت: «خوب مسگری هنر خوب است نون و نوا هم دارد، اما سوغات دیگری گیر نیاوردی که دیگ و کفگیر آوردی؟» گفت: «این دیگ و کفگیر به دنیایی میارزد، برای اینکه هر جور خوردنی که بخواهی فرمان میدهی و کفگیر را به دیگ میزنی برات حاضر میشود.»
حالا تو فردا تمام قوم و خویشها را وعده بگیر تا من هنر این را نشانت بدهم، پدر گفت: «خیلی خوب»، فردای آن روز قوم و قبیله را وعده گرفت. سر صلات ظهر همه آمدند. او هم سفره کلانی انداخت و دیگ و کفگیر را آورد میدان و با آب و تاب مخصوصی کفگیر را به دیگ زد. فرمان غذا داد دید خبری نشد. ای وای چرا اینجور، قایمتر زد، محکمتر گرفت. دید اصلاً خبری نشد. خودش خجالت کشید و پدرش اوقاتش تلخ شد. قوم و خویشها او را مسخره کردند و خندیدند و رفتند، پسر رفت تو فکر و فهمید صاحب کاروانسرا دیگ و کفگیرش را زده.
اما پسر دومی از پیش پدر که رفت، رفت یک جایی پهلوی آسیابانی شاگرد شد. دل به کار داد، احترام آسیابان را نگه داشت، بعد از مدتی به آسیابان گفت: «اگر اجازه بدهی من چون خیلی وقت است پدرم را ندیدهام دلم براش تنگ شده، خوب است بروم او را ببینم.» آسیابان گفت: «بسیار خوب. چون من از تو راضی هستم، در این مدت هم به صدق و صفا پهلوی ما بودی من یک خر به تو میدهم. اما بپا نزنیش، چیزی هم بارش نکنی.» گفت: «همچو خری به چه درد من میخورد؟» گفت: «ها، تو خبر نداری، این از آن خرهاست که اشرفی به تو میدهد.» گفت: «چطور؟» گفت: «این طور که یک چادر شب پهن میکنی روی زمین این زبان بسته را هم میبری وسط چادر شب. بعد دست راستت را بلند میکنی سه دفعه این ورد را میخوانی «اچ چی، مچ چی، لا ترچی» خر بنا میکند عرعر کردن و طلا ریختن.» گفت: «مگر شکم خر ضرابخانه است؟» گفت: «اینها را دیگر من نمیدانم. خاصیت این خر این است.» پسر خوشحال شد سر و روی آسیابان را بوسید و آمد به طرف ولایتشان، دست بر قضا او هم رسید به کاروانسرای «مهمان کش» رفت تو کاروانسرا، میخ طویلهی خر را بالای سرش کوبید، نشست با مسافرها به صحبت کردن. تا وقت شام رسید، این به آنها تعارف کرد که هرچه میخواهید بگویید کاروانسرادار بیاورد، همه هم مهمان من.
فرصت هم نداد کسی جواب تعارفش را بدهد. خودش کاروانسرادار را صدا کرد و گفت: «بگو برای من چند تا مرغ بریان و یک دوری خاگینهی عسل و یک لواش و چند تا کلوچه بیاورند.» کاروانسرادار رفت و آورد ولی تعجب کرد که این لوطی که این طور ولخرجی میکند کیست. بعد از شام و شب چره همین که خواستند بخوابند کاروانسرادار آمد به حساب و کتابش برسد، از او مطالبهی پول کرد و او هم گفت: «اینجا بنشین من الان پولت را میدهم.» به خیال خودش کاروانسرادار را آنجا نشاند خودش خر را برد یک کناری خلوت کرد و ورد را خواند. یک خرده اشرفی جمع کرد آمد سر جای اولیش، ولی از این نکته غافل بود که کاروانسرادار زاغ سیاه او را چوب زد و فهمید کجا رفت و چه کار کرد. نصفههای دل شب که همه خواب بودند، آمد از تو طویلهاش یک خر به شکل همین خر آورد و به جای آن خر بست و آن را برد تو طویلهاش. صبح مسافرها راه افتادند او هم راه افتاد، غروب همان روز رسید به خانه. پدر و برادر از دیدنش شاد شدند و خوشحالی کردند پدر ازش پرسید: «خوب بگو ببینم این مدت کجا بودی؟ چه کار کردی؟ چی برای ما سوغات آوردی؟» گفت: «فلان جا بودم، آسیابانی میکردم. یک خر هم برات سوغات آوردم.»
پدر گفت: «خر برام سوغات آوردی؟ میخواستی یک چیزی بیاوری که اینجا کمیاب باشد. چیزی که فراوان است توی این شهر خر!» گفت: «این از آن خرها نیست، خاصیت این خر این است و این. حالا تو فردا تمام قوم و خویشها را خبر کن تا من هنر این خر را نشان بدهم.» پدر هم تمام قوم و خویشها را خبر کرد، از بزرگ و کوچک جمع شدند. پسر بنا کرد از حال و هنر خر تعریف کردن. بعد وسط حیاط، چادر شب را پهن کرد و خر را با طول و تفصیل تمام آورد وسط چادر شب و دستش را بلند کرد و ورد را خواند: «اچ چی، مچ چی، لا ترچ چی» ولی هیچ فایده نداشت. نه خر عرعری کرد و نه یک پول سیاه داد بیرون. پسر خجالت کشید، پدر اوقاتش تلخ شد، قوم و خویشها مسخره بازی درآوردند و رفتند. آن وقت فهمید که کاروانسرادار خرش را عوض کرده.
اما پسر سوم، این را هم وقتی پدرش بیرون کرد رفت تو یک شهری شاگرد خراط شد. چون خراطی ریزه کاری و نازک کاریش زیاد بود از آن دو برادر دیگر بیشتر پهلوی استاد ماند. در این ضمن آنهایی که اهل ولایتش بودند و به این شهر میآمدند، این را هم میشناختند. آنچه از حال آن دو برادر شنیده بودند خصوصاً از حقهای که کاروانسرادار بهشون زده بود برایش تعریف کردند. باری وقتی خوب صنعت خراطی را یاد گرفت روزی رفت پهلوی استاد، ادب و احترام گذاشت، زمین بوسی کرد. گفت: «استاد جان اگر رخصت بدهی من دلم هوای پدرم را کرده و میخواهم بروم او را ببینم، دنیاست مبادا چشمش را هم بگذرد و من یک دفعهی دیگر چشمم تو چشمش نیفتد.» خراط گفت: «بسیار خوب، چون شاگردی مرا از دل و جان کردی، من هم یک چیز خوب به تو یادگار میدهم و آن کیسهای است که توش یک چماق است.» پسر گفت: «چماق به چه درد من میخورد؟» گفت: «ها! چماق به چه دردت میخورد؟ به خدا اگر دنیا را داشته باشی و چماق نداشته باشی کارت زار است. خصوصاً این چماق که خاصیتش این است هر جا که گرفتار شدی یا خواستی حق خودت را از کسی بگیری که زورت بهش نمیرسد دست روی کیسه میگذاری و می گویی: «چماق از کیسه درآ» که چماق از کیسه در میآید و به سر مدعی تو میخورد تا له و لورده و هلاکش کند.» پسر خوشحال شد و راه افتاد. این هم مثل آن دو برادر، وسط راه به کاروانسرای مهمان کش رسید. رفت یک گوشهای نشست و کیسه و چماق را گذاشت جلوش و بنا کرد تعریف کردن. جمعیت هم دورش را گرفتند دید کاروانسرادار هم در میان اینهاست گفت: «ای مردم توی دار دنیا خلقتهای عجیب و غریب است که آدم وقتی میشنود ماتش میبرد، از جمله میگویند دیگ و کفگیری هست که هر جور خوردنی که دلت بخواهد از توش در میآید. می گویند خری هست که عرعر میکند و اشرفی بیرون میدهد، من ندیدم، شنیدم. اما آنچه توی این کیسه دارم رودست همهی آنهاست.» کاروانسرادار خوشحال شد به خودش گفت: «ما که آن دوتا را گیر آوردیم باید به هر شیوهای هست این را هم گیر بیاوریم.» صبر کرد تا تمام مسافرها خوابیدند آمد بالای سر پسر دید خواب است و کیسه زیر سرش، خوشحال شد. یواشکی دستش را برد به طرف کیسه که چماق را از زیر سر پسر بیرون بکشد...
نگو پسره خودش را زده بود به خواب تا دست مردک رفت به طرف کیسه که پسر مچش را گرفت و گفت: «چماق از کیسه درآ.» که چماق آمد بیرون، حالا نخور تو سر این کی بخور، کاروانسرادار گفت: «غلط کردم نمیخواهم.» گفت: «غلط کردم ندارد، برو دیگ و کفگیر و خر را هم زود بیاور.» گفت: «دیگ چی؟» گفت: «پس بخور.» کاروانسرادار دید چماق رحم ندارد. گفت: «میدهم» گفت: «زود» خلاصه خر و دیگ را گرفت و همان شبانه راه افتاد، به سمت خانه. صبح رسید در زد، آمدند در را روش باز کردند. پدر خوشحال شد. برادرها شاد شدند آوردندش تو. دور هم نشستند، ناشتایی آوردند. پدر پرسید: «خوب بگو ببینم کجا بودی و چه کار میکردی؟ سوغات چی آوردی برای من؟» گفت: «فلان شهر بودم خراطی میکردم؟ سوغات هم یک چیز حسابی آوردم.» گفت: «چه چیز حسابی؟» گفت: «چماق» گفت: «مگر من نمیتوانستم یک شاخه از درخت بکنم یک چماق درست کنم که برای من چماق آوردی؟» گفت: «این از آن چماقها که دیدی نیست. از برکت همین چماق بود که من دیگ و خر برادرها را گرفتم.»
بعد شروع کرد تفصیل را از سر تا پا نقل کردن. پدر و برادرها خوشحال شدند گفتند: «حالا باید این چیزها را به رخ قوم و خویشها بکشیم تا بدانند ما دروغ نگفتیم.»
برای ظهر پدر تمام قوم و خویشها را به ناهار وعده گرفت. پسر بزرگ دیگ و کفگیر را گذاشت میدان، تمام جمعیت را خوراک داد. بعد آن یکی چادر شب را پهن کرده و خر را آورد میان و اشرفیها را میان کس و کارش قسمت کرد، خلاصه تا دل شب بگو و بخند داشتند. آن وقت پا شدند و رفتند خانه هاشون. شب دوم که خودشان دور هم بودند از هر طرف صحبت میکردند پسر بزرگ خیلی با ملاحظه و ترس و لرز پرسید: «بابا، من هر چیزی را تو این خانه سر جایش میبینم جز بزی را، آن کجاست؟» از شما چه پنهان پدر یک خرده از بچهها خجالت کشید و گفت: «بله آن بدجنس، دروغگو از آب در آمد. من هم سزاش را دادم، سرش را تراشیدم و کتک مفصلی بهش زدم. آن هم فرار کرد، از قراری که شنیدم از اینجا که فرار میکند میبیند با سر تراشیده جلو سر و همسر نمیتواند سر در بیاورد، میرود بیابان توی لانهی روباهی قایم میشود. وقتی روباه میرود خانهاش، میبیند از ته لانه تو تاریکی یک جفت چشم برق می زند و زل زل به او نگاه میکند. از ترسش پا را میگذارد به فرار. وسط راه به یک خرس میرسد. خرسه میگوید: «آقا روباه کجا؟» میگوید: «آمدم بروم تو خانهام دیدم یک جانور عجیب و غریبی آنجاست.» خرس میگوید: «برگرد برویم بیرونش کنیم.» وقتی برمیگردند خرس هم از او میترسد، دوتایی فرار میکنند، توی راه به یک زنبوری میرسند. زنبور میبیند آقا روباه و خرس دارند فرار میکنند. ازشان میپرسد کجا به این عجله؟ آنها تفصیل را میگویند. زنبور میگوید: «برگردید من شما را از شرش راحت میکنم.» اینها میگویند ما با این هیکل ترسیدیم نتوانستیم نُطُق[4] بکشیم، تو چه میکنی.» زنبور گفت: «فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه.» خرس و روباه روی زمین، زنبور هم روی هوا راه افتادند به طرف سوراخ روباه، آنها با ترس و لرز در لانه ایستادند. زنبور، وزوز کنان رفت تو، یک گردش هوایی کرد بعد وسط سر تراشیدهی بزی نشست، یک نیش حسابی زد که سر بز آتش گرفت و تو جلز و ولز افتاد و شیون کنان آمد بیرون مثل برق و باد سر به بیابان گذاشت و تا حال کسی نفهمیده است چطور شد و کجا رفت!» پسرها غش غش زدند به خنده. پدر گفت: «در هر صورت ما کارمان را تو دنیا کردیم و حکم آفتاب لب بام را داریم، اما شما بچهها قدر این چماق را بدانید. قصهی ما دروغ بود، بالا رفتیم دوغ بود پایین آمدیم ماست بود قصهی ما راست بود!»
اصل این قصه را صادق هدایت به دست آورد و من پس از تحقیق از چند جا به این صورت این داستان را مرتب کردم، بعضی به جای لفظ چماق شش پر نقل میکردند و در پارهای چیزها هم اختلاف جزیی بود که قابل توجه نیست.