بلوط، اسم موش کوچولویی بود که توی یک درخت پیر زندگی میکرد. در فصل بهار که گلها شکوفه میکردن و پروانهها به پرواز درمیاومدن، بلوط توی لونهاش مینشست و رقص گلهای صورتی، آبی، و زرد رو در نسیم ملایم بهاری تماشا میکرد. در فصل تابستون، توی درخت جای خوبی برای زندگی بود؛ چون با این که بلوط گرمش میشد، اما لونهاش، توی سایه و هواش، خنک بود. در پاییز که برگها به زمین میافتادن، تنها کاری که داشت این بود که به بیرون از اون درخت پیر نگاه کنه تا برگهای طلایی، قرمز، زرد و نارنجی رو که همهجا رو پر کرده بودن ببینه. زمستون که میاومد، داستان طور دیگهای بود. دونههای برف از آسمون میباریدن و روی زمین جمع میشدن و راه لونهٔ اون رو میبستن: «ووووییییی! کاش یک کلاه و یک جفت دستکش گرم و یک شالگردن داشتم.» گاهی باد سردی توی سوراخ میوزید و بلوط، همینطور میلرزید و میلرزید.
یک روز که برف نمیبارید، بلوط از لونهاش بیرون دوید تا ببینه آیا میتونه یک میوهٔ بلوط، یا هستهٔ دیگه پیدا کنه و بخوره یا نه. خیلی گرسنه بود. صدای جیکجیک یک پرنده رو شنید. صداش طوری بود که انگار صدمه دیده. بلوط دوید تا پرنده رو پیدا کنه. گنجشکی رو دید که روی برفها افتاده. بالش آسیب دیده بود و از درد داشت جیکجیک میکرد. بلوط پرسید: «گنجشک کوچولو، کمکی از من برمیاد؟»
گنجشک گفت: «آره، اگه میتونی برو یک تیکه چوب بیار به بالم ببند، تا تکون نخوره. اگه این کار رو بکنی من میتونم پرواز کنم و برگردم به لونهام و اینطوری روی زمین نمونم. آخه نمیخوام گربهای، روباهی، خرسی پیداش بشه و منو بخوره.»
بلوط دور و بر رو نگاه کرد و یک تکه چوب کوچیک پیدا کرد. اون رو آورد و به گنجشک داد: «این خوبه؟»
«آره. اون رو با یک نخ به بالم ببند.»
موش به دور و بر نگاه کرد: «حالا نخ از کجا پیدا کنم؟»
گنجشک گفت: «بدو برو بالای درخت و یک تیکه نخ از لونهٔ من بیار.»
بلوط دوید و از درخت بالا رفت. یک تکه نخ از لونهٔ گنجشک کند و دوباره اومد پایین: «آوردم!» و تکه چوب رو به بال اون بست.
گنجشک بلند شد و راه افتاد: «دستت درد نکنه بلوط. حالا پرواز میکنم و برمیگردم به لونهام و تا چند روز دیگه هم بالم خوب میشه. فکر میکنم توی لونهام به اندازهٔ کافی کرم دارم که این چند روز گرسنه نمونم.» بلوط، گنجشک رو که به آرومی به سمت لونهاش پرواز میکرد تماشا کرد.
روز بعد موش تمام اون دور و بر رو گشت و یک کرم پیدا کرد. اون رو از توی زمین یخزده بیرون کشید و برای پرنده برد. «دستت درد نکنه. خیلی لطف کردی که برام کرم آوردی.» اون هر روز یک کرم یا چندتا دونه برای گنجشک میبرد.
چند روز بعد، توفان بدی درگرفت. باد میوزید و درختها تکون میخوردن. بلوط داشت یخ میزد. صدای ضربهای رو به درخت محل زندگیش شنید و بیرون رو نگاه کرد. گنجشک بود که یک جفت دستکش، یک شالگردن، یک کلاه، و یک دستمال به نوکش گرفته بود. گنجشک گفت: «اینا برای توئه، چون به من کمک کردی. حالا دیگه میتونم راحت پرواز کنم. از تو ممنونم.» و بعد پرواز کرد و رفت.
بلوط شالگردن رو به دور گردنش بست؛ دستکشها رو پوشید؛ و کلاه رو به سرش گذاشت. «دیگه هیچوقت سردم نمیشه!» بله، و دیگه سردش نشد.