پیش از شروع این بخش، بخش نخست را بخوانید: مقاله کوکو و پوپو، داستان زایش شکوهمند زبان
نگاهى به مجموعه چهار جلدى «ماجراهای کوکو و پوپو»
راز خاموشی دیونمکیها چیست؟ پاسخ این پرسش در دست پانوری به نام «تنبل مغزدار» است. پانوری مانند کدوتنبل که روی متکایی افتاده و گاهی کمی وول میخورد و نفسهایی شبیه فسفس دارد و دهانش همیشه باز است تا پشهای درون آن برود تا او به زحمت جستوجوی غذا نیافتد. او به قدری تنبل است که پاسخ به پرسشهای کوکو و پوپو را پس از «چرخی از شب و روز» میدهد. این ویژگی اخیر در داستان متراکمی که وقایع از پس یکدیگر رخ میدهند، تعلیق ایجاد میکند و مخاطب کودک را در هول و ولا میافکند و در عین حال توجه و کنجکاوی او را نسبت به چیستی پاسخ برمیانگیزد.
«تنبل مغزدار» پاسخگویی به پرسش از چرایی بیزبانی دیونمکیها را بر عهدهی پانوری دیگر به نام «هیولای خاردار» یا «استافیلو» قرار میدهد. هیولای خاردار زبانشناس همه دورهها و همه جانوران و پانوران روزمینی و زیرزمینی است که در تالاری در آخرین پیچ قلعه مشغول کتاب خواندن است. رسیدن به آنجا برای کوکو و پوپو دشوار است اما با نقشهای که از موشها میگیرند، راه سخت، آسان میشود.
بازی با کلمات و خلق شکلهای مختلف از افعال و کلمات در این پاره داستانی نیز چون پارههای پیشین و پسین دیده میشود: «پیچِ پیچِ پیچ باز هم پیچ! اگر بپیچی باز هم میپیچی آن قدر که دیگر پیچ تمام میشود و ممکن است نتوانی بپیچی!»
ظهور پانوری به نام «سر روی دم» بر سر راه کوکو و پوپو در روساخت اثر، اشارهایست به یک تحول در رشد زبانی و در ژرفساخت اثر. یعنی گذار از نظام آوایی به نظام واحدهای معنادار مشتق از واژهها:
«پانور سر روی دوم گفت: تاتی توتی ماتی!
پوپو گفت: ما زبان تو را نمیفهمیم! پس بگذار برویم!
کوکو گفت ما میرویم: پیش آستافیلو، ایستافیلو، اوستافیلو، اَستافیلو، اِستافیلو، اُستافیلو.
تا کوکو این را گفت پانور مارمولکی راهش را کج کرد و از آنها دور شد.
از آن پس هر جا که کسی جلوی آنها را میگرفت و راه را بر آنها میبست از جانور تا پانور آنها همین نام را تکرار میکردند و راه باز میشد.»
استفاده از نام استافیلو -نام دیگر هیولای خاردار- در شکلهای مختلف «آستافیلو یا ایستافیلو یا اوستافیلو یا اَستافیلو یا اِستافیلو یا اُستافیلو» نشانه ورود به مرحلهای جدید از زبان ورزی است. داستان چرایی نامهای مختلف را به عنوان یک «راز کوچک» مطرح میکند و در رمز گشایی از چنین توضیح میدهد:
«نام چرخ روزگار را در این قصه بارها شنیدهاید، نامِ چرخان را نه. نامِ چرخان که آمد توی چرخ روزگار، کار قصه چرخ تو چرخ شد.»
حالت چرخ توی چرخ محدود به روساخت اثر نمیماند. لایههای زیرین متن نیز تو در تو هستند. به عنوان مثال، نامِ استافیلو چرخان است. او در چرخی کامل از شب و روز شش نام دارد و در هر چارک چرخ که برابر با چهارساعت دنیای آدمها است، نامش عوض میشود و اگر جز آن نام با نام دیگری صدایش کنند، پاسخ نمیدهد. این روساخت در خدمت کارکرد اثر است و اشاره ایست به بیان حالتهای مختلفی از یک کلمه مثل کشیدگی و کوتاهی آن و … در بافتار زبان. واژهها در همه جملهها به یک شکل و حالت استفاده نمیشوند و بسته به بافت زبانی حالتهای مختلفی به خود میگیرند. این بازی زبانی در روساخت اثر بار دیگر به نقل از «هیولای خاردار» که زبان شناس است مطرح میشود. او حالتهای مختلف را برای «خانم کلاغه» مثال میزند:
« او میگفت وقتی که ما نام خانم کلاغه را صدا میزنیم، او یک نام ندارد، بلکه شش نام دارد. چون همهی ما گرفتار تنبلی زبانی هستیم، تنها یک نام که سادهتر و نوک زبانیتر است صدا میزنیم. و برای این که کوکو و پوپو این نکته را بهتر بفهمند، نام خانم کلاغه را در شش حالت بر زبان راند.»
در این پاره داستانی، تصویر متن را کاملتر و گویاتر میکند و اطلاعاتی بیش از متن در اختیار مخاطب قرار میدهد. شش تصویر از کلاغ، شش حالت مختلف از او و منقارش است که در کنار شش نام کلاغ یعنی خانم کالاغه، خانم کیلاغه، خانم کولاغه، خانم کَلاغه، خانم کِلاغه و خانم کُلاغه قرار گرفته است. متن از حالتهای مختلف واژه میگوید و تصویر چگونگی تلفظ آنها را نشان میدهد.
«هیولای کتاب خوان» این بی آزارترین پانور جهان، به واسطهی هزار هزار کتابی که خوانده است میداند که دیونمکیها فرمانبر نیروهای تاریکیاند. او چرخ قصه را به هزار سال پیش بر میگرداند تا از تبار دیونمکیها بگوید. «کتاب» نقش اساسی در این برگشت زمانی دارد:
«اگر سر در قصهها و کتابهای تاریخ کنیم، باید چرخ روزگار را به پس بگردانیم و به هزار سال پیش برسیم…»
«هیولای کتابخوان» از زندگی دیونمکیها در چاه خبر میدهد و اینکه دو دیونمکی زن و شوهر توسط مسافری تشنه از چاه بیرون آورده و در کنار سنگی رها میشوند. آنها چارهای جز خوردن خاک پیدا نمیکنند. آنها از بزرگی دنیای بیرون از چاه هراس دارند. با چرخش روزگار این دو دیونمکی به قلعه پیچ پیچ میرسند و در کنار انواع پانوران دیگر به زندگیشان ادامه میدهند. به مرور بچهدار میشوند و تعدادشان رو به فزونی میگذارد. آشاه مهربان، شاه سرزمین بابانگ که وظیفهاش پراکندن آواها و زبان روی زمین بود، گروهی از واکوهای رنگارنگ را به قلعه پیچپیچ میفرستد تا زبان در دهان دیونمکیها بگذارند. ولی در جایی از دنیای تاریکی به دیونمکیها فرمان میرسد که واکوها را بگیرند و به بند بکشند.از آن روز تا به امروز هزار هزار واکو توسط دیونمکیها به بند کشیده شده است.
روایت هیولای کتاب خوان از تبار دیونمکیها در این داستان فانتزی در ژرفای اثر ورود به مرحلهای جدید از زبانآموزی و زبانورزی یعنی مرحله ترکیب واژهها در جمله است. ثمره ورود به این مرحله شکلگیری «تفکر» و گفتاری درونی است که در پاره بعدی داستان با «چاه پر از راه است!» باز هم به شکل رازی از رازهای داستان مطرح میشود:
«راز باشد یا نباشد، هر رازی که از اول راز نیست، کم کم راز میشود و پس از چرخیدن چرخ روزگار باز میشود. باز شدن هر رازی آسان نیست. مانند این که "ر" را از اول راز برداریم و جای آن "ب" بگذاریم و بگوییم راز باز شد.»
کوکو و پوپو با شنیدن سرگذشت واکوهای دربند، در این پاره داستانی در یک کنش ذهنی و گفتوگوی درونی به این نتیجه میرسند که: «جهانی که در آن زندگی میکردند، جایی بود که در برابر هر راه، چاهی و بلکه چاهها قرار داشت که اگر فکرشان را به کار نمیانداختند، بیدرنگ درون چاه سرنگون میشدند.»
لو ویگوتسکی در کتاب «اندیشه و زبان» مینویسد:
«…در رشد کودک دوره پیش زبانی اندیشه و دوره پیشعقلانی گفتار وجود دارد. بین اندیشه و کلمه از آغاز پیوندی وجود ندارد، بلکه در جریان تکامل تفکر و گفتار است که این ارتباط بنیان میگیرد، دگرگون میشود و رشد میکند.»[1]
از این زاویه «ماجراهای کوکو و پوپو» داستان تکامل گفتار است و تفکر. کنش ذهنی کوکو و پوپو در این پاره از داستان نیز گویای یکی از مراحل این تکامل است.
این گفت و گوی درونی فضاسازی لازم برای آن که عزم کوکو و پوپو برای باز کردن راز جزم شود فراهم میکند. عزمی که طرح داستانی را پیش میبرد و ورود به پاره بعدی داستان را ممکن میکند. در پاره بعدی داستان، کوکو و پوپو به همراه هیولای کتاب خوان با دشواری بسیار از سوراخی در دل دیواری تیره و تار میگذرند و به جایی میرسند گه گویی از جهنم به بهشت رسیدهاند. در این حالت، صدایی بر میخیزد:
«این جا کتابخانهی گویاست! کتاب خانهای که از آواها و صداها شکل گرفته است! شما مهمانهای آستافیلو استاد بزرگ بزرگ هستید! و من مهمانهای او را مهربانی میکنم!»
کتابخانهی گویا همچنین خطاب به استاد بزرگ بزرگ میگوید:
«… آرزو میکنم که راز بزرگ شما در کتاب خانه من باز شود! تو خود میدانی که من کتابخانهی هزار راز هستم و هر رازی از واژه، آوا و صدا در آن گرد آمده است!»
«کتاب خانه گویا» تنها «شخصیت ابزاری نو» است که در داستان پردازش شده است. «شخصیتهای ابزاری نو، به هر شخصیتی گفته میشود که در زندگی روزمره ابزار و وسیله محسوب میشوند و در فانتزیها به شخصیت تبدیل میشوند.»[2]
استافیلو یا استاد بزرگ بزرگ از کتابخانه گویا میخواهد که کمک کند تا آنها دیوهای نادان را از جهان خاموشی به جهان گویایی ببرند. کتابخانه گویا این کار را بسیار دشوار میداند اما پاسخ میدهد که:
«باز کردن این راز، راز خیلی پیچیده، از شنیدن آغاز میشود! برای شنیدن باید گوش داشت… اگر میخواهید به آن نیرویی برسید که به دیونمکیها فرمان میدهند، باید ابتدا آنها را از دنیای خاموشی به دنیای گویایی ببرید، باید پیش از هر کاری بدانید که آنها میشنوند یا نه!»
«کتابخانهی گویا» معتقد است گشودن این راز تنها از عهده دو پانور دیگر بر میآید: نخست، «گوش فیل بزرگ» و دوم، «ملکه آواها». او با معرفی این دو پانور داستان گشودن راز را گامی دیگر به پیش میبرد.
ظهور «کتابخانه گویا» به عنوان یک شخصیت در داستان و دو شخصیت داستانی دیگر که با معرفی او وارد داستان میشوند، یعنی «گوش فیل بزرگ» و «ملکه آواها» با مهارت شنیدن و نقش این مهارت در زبان آموزی مرتبط هستند. نام و کنشهای داستانی این سه شخصیت دلیل این ارتباط هستند.
«گوش فیل بزرگ» در ابتدا، با فریاد "هو-مو- هو-مو-نو-کو-نو-کو-آ-پو-آ" که در واقع صدایی است که زبان نیست، دیونمکیها را آرام میکند:
«…پوپو گفت: گوش فیل بزرگ با چه زبانی با آنها سخن گفتی؟
گوش فیل گفت: این زبان نبود! داروی بیحسی بود!»
بی حس شدن یا آرام شدن دیونمکیها، مقدمهای است بر یک رخداد عجیب. رخدادی که در روساخت اثر در میدانگاه قلعه رخ میدهد و در ژرفساخت اثر در ذهن دیونمکیها. یعنی بیدار شدن قدرت شنواییشان:
«در میدانگاه قلعه جایی که دیونمکیها و دیوچهنمکیها بیشتر دیده میشدند، چیزی در حال رخ دادن بود که اگر کسی با چشم خودش نمیدید باورش نمیشد. نخست درجا میایستادند. یعنی پاهایشان از جنبش میایستاد. بعد یک دستشان را به سوی گوششان میبردند و لالهی گوششان را میکشیدند… و به آوایی جادویی که زیباترین آهنگ همه جهان بود گوش میدادند.»
اینکه دیونمکیها با شنیدن آهنگ گوشهایشان را میکشند تا جایی که گوش برخی از آنها بزرگتر از حد معمول میشود، اشارهایست به نقش رشد شنیداری در زایش زبان. به گواهی متن «این نخستین بار بود که گوشهای خوابیدهی آنها بیدار میشد.» و به گفتهی «گوشفیل بزرگ»، «گوش دیونمکیها میشنود و خوب هم میشنود، اما این گوشها خوابیده بودند و باید روی آنها خیلی کار کرد تا بیدار شوند!»
به همین دلیل، پس از مدتی «دوباره راه، چاه میشود» و باز هم دیونمکیها خاک میخورند و به روی یکدیگر خاک میپاشند. حل این مشکل و ادامه راه بر دوش «ملکه آواها» قرار میگیرد.
پانوری کشیده و بلند مثل نیلبک که در تنش صد سوراخ دارد و از هر سوراخی آوایی بیرون میزند. اما آوای «ملکه آواها» تنها در خاکی حرکت میکند که سرشار از آب باشد. پس باید آب رودخانه به قلعه آورده شود. شاید بتوان نقش آب رودخانه در داستان را به نقش محیط پربار در رشد شناختی و تأثیر پذیری مغز از شرایط محیطی و اطلاعات حسی همچون صدا تأویل کرد.
به دنبال آوردن آب رودخانه به قلعه، «بزرگترین روز در زندگی چند هزار چرخ سالهی قلعه پیچ پیچ» فرا میرسد و «آوای دلنشین ملکه آواها روی آب روان میشود». به دنبال آن کوکو و پوپو کیسه دانههای درخت زبان گنجشک را باز میکنند و دانهها را روی زمین میپاشند.
متن تصریح میکند که "کاری که میکردند ناخودآگاه بود و از خود برای انجامش ارادهای نداشتند. انگار مادرشان از راه دور و از دل درخت زبان گنجشک به آنها فرمان میداد." این تصریح، به زبان ادبیات، با منطق ویژهی داستان فانتزی قابل توضیح است و از لحاظ زبانشناسی اشارهای به انگارهی زایشی زبان به عنوان دانشی زیستی و ذاتی است.
در سایت کتابک بخوانید: فانتزی در ادبیات کودکان
پس از پاشیدن دانهها بر خاک، نهالهای کوچک درخت زبان گنجشک رشد میکنند و دیونمکیها از برگ آنها زیر زبان میگذارند و خوش اخلاق میشوند.
این مرحله از داستان را میتوان به تولد زبان گفتاری تعبیر کرد. همان طور که "زبان گفتاری مدتها قبل از زبان نوشتاری در تاریخ رشد بشر، بسط پیدا کرده است."[3] در داستان نیز این تقدم وجود دارد.
زبان گفتاری متولد میشود. اما واکوها هنوز دربندند و آزاد نشدهاند. این دربند بودن و آزاد شدن آنها در پاره بعدی داستان، اشارهایست به نقش واکها یا حروف در توانشهای زبانی بعدی مثل خواندن و نوشتن. سطح چهارم از تحلیل زبان یعنی، نظام ترکیب جملات به پاره گفتارهای معنیدار و نظام درک معنا با خواندن و نوشتن تکمیل میشود. یعنی دو مهارت مؤثر در رشد زبانی، که به آزادی واکها و به تعبیر داستان -واکوها- وابسته است.
واکوها در زیرزمین قلعهی پیچپیچ با ریسمانهای ریزی به بند کشیده شدهاند. این ریسمانها توسط موشها جویده میشوند تا واکوها از بند رهایی پیدا کنند و «این آغازی برای رسیدن چرخ قصه به نبردهای بزرگ است». آغازی آمیخته به تعلیق که زمینه ساز ورود به رخدادهای بعدی داستان است.
کوکو و پوپو عازم سفر به سرزمین «بابانگ» میشوند تا با آشاه درباره موضوع کوچ دستهجمعی واکوها به قلعه پیچپیچ گفتوگو کنند. توصیف کنش ذهنی کوکو و پوپو در این پاره داستانی با مفهوم رشد زبانی سازگار است:
«در این حال و روز که چرخ روزگار قاطی کرده بود، کوکو و پوپو باید خیلی حواسشان را جمع میکردند. چون دو دانهای که زیر زبان داشتند، ناآرام میشدند و انگار میخواستند از زیر زبان کنده شوند. علتاش چه بود، آنها نمیدانستند. تنها یک چیز را خوب میدانستند که اگر به درستی این دانهها را زیر زبانشان نگه ندارند، حال و روز دنیای قصه از آن چه که بود بدتر میشود...»
این توصیف دو ویژگی دارد:
نخست آن که بیانی حقیقی و زیباشناسانه و فانتاستیک و در عین حال تعلیقگونه از مفهوم رشد زبانی دارد. یعنی دست به دگردیسی واقعیت میزند، بیآنکه لطمهای به این مفهوم وارد کند. این یکی از اصول و خصلتهای فانتزی است که «در یک واحد ادبی، عناصر غیرممکن، تناقض و تعلیق را همزمان جا میدهد»[4]
در سایت کتابک بخوانید: فانتزی چیست؟ (بخش نخست)
دوم، اینکه ارائهدهنده یک تصویر از یک مفهوم است. تصویری از مفهوم زبان با دانه و کیسه. «فانتزی در مرز تصویر و ماده است. ماده را از یک طرف میگیرد و از طرف دیگر با تصویر روی این ماده کار میکند»[5]
این تصویر با موقعیت داستانی و پیرنگ متناسب است: «آشاه» در مواجهه با درخواست کوکو و پوپو با بیان اینکه «کار ما پراکندن دانههای زبان در جهان است!»، تصمیم نهایی را منوط به نظر بزرگان سرزمین بابانگ قرار میدهد و بدین ترتیب وارد تصویر فانتستیک پیشین میشود.
در پاره بعدی داستان، باز هم تصویر و مفهوم این بار با تصویر «تالار خواندن» به هم میرسند. «...روز بعد هنوز خورشید از پشت کوهها در نیامده بود که شورای بزرگان سرزمین بابانگ در "تالار خواندن" برگزار شد...» و بدین ترتیب مهارت خواندن به عنوان یکی از مهارتهای لازم برای زبان آموزی، در ژرفساخت اثر ظهور میکند.
سرانجام «در یکی از روزچرخهای سرد زمستان، هزاران هزار واکو در صفی بلند، از سرزمین بابانگ به سوی قلعه پیچ پیچ راه افتادند». با ورود واکوها به قلعه پیچ پیچ، قلعه مملو از «واکوهای پران و دیونمکیهای حیران» میشود. هم نشینی واکوها و دیونمکیها نتایجی در پی دارد که باز هم در توصیفی زیباشناسانه و تصویرگونه بیان میشود:
«...هر جا که به چشم میآمد، واکوهای پران بود. آنها کارشان این بود که در سر و مغز دیونمکیها بروند و جای بگیرند. هر واکویی که توی مغز یک دیونمکی میرفت، دیگر به چشم نمیآمد.
واکوهایی که سخن میشدند، زندگیشان به واژه بر میگشت و دیگر دیده نمیشدند.
این آواها بودند که جان داشتند.
این آواها بودند که نام میشدند.
و دیونمکیها روی بچههای خود نام میگذاشتند.
هر روز که میگذشت، آواهایی که در فضای قلعه شنیده میشد، بیشتر و از شمار واکوهایی که چون پروانه در هوا پران بودند، کاسته میشد»
این توصیف زیباشناختی و فانتاستیک كه در مرز مفهوم و تصوير ايستاده است، خبر از یک پویایی و تحول میدهد. تحولی كه از سر قصه تا نزدیک به ته قصه رخ داده است:
«سر قصه آنجا بود که دیونمکیها به همه و خودشان خاک میپاشیدند و نزدیک ته قصه آنجا بود که دیونمکیها داشتند با هم حرف میزدند»
این پویایی و تحول اما، حاصل پویایی و تحول شخصیتهای اصلی داستان یعنی کوکو و پوپو است، که از ابتدای داستان و از خلال رخدادهای داستانی قابل ردیابی است. یکی از این تحولات، گویای پیوند دو مفهوم «زبان» و «اندیشه» در نزد شخصیتهای داستانی است:
به دنبال تحول دیونمکیها، روزهای خوشی برای اهالی قلعهی پیچ پیچ فرا میرسد. آنها داستان و افسانه میخوانند و شعر میسرایند. اما ناگهان ابری سیاه، بر فراز قلعه پیچپیچ ظاهر میشود. «خموشدیو»، دیوسالار خاموشی و سکوت و ساکن کوههای قیرگون «سکن سنگ ساکن» و بزرگ همهی دیوهای هفت جهان، در پیکرهی این ابر سیاه به آسمان بالای قلعه آمده است.
خموش دیو که از تحول دیونمکیها عصبانی است، به سوی آنها حمله میکند. اما «کتابخانه گویا» راهنمای «استافیلو» میشود و راه نجات دیونمکیها را نشان میدهد. از این رو «خموش دیو» به این نتیجه میرسد که باید کوکو و پوپو را برباید. دو دیوک خفاشی، مسئول این کار میشوند و کوکو و پوپو را به کوه «سکن سنگ ساکن» میبرند. جایی که در آنجا زبان وجود ندارد و قانون خاموشی در آن حاکم است.
طرح داستانی بر اساس تضاد آفرینی بین دو دنیای بابانگ و نابانگ یا بین روشنایی و خاموشی پیش میرود. دو دنیایی که «زبان» فصل ممیزه آنها است. اما در غیاب زبان، روابط بین شخصیتهای داستانی مختل میشود. در کوه «سکن سنگ سکنی»، کسی با کسی سخن نمیگوید و ارتباطها تنها از طریق موجی است که از سوی «خموشدیو» ساطع میشود. استفاده از مفهوم «موج» یا «پرتو» به جای گفتار در دنیای تاریکی، نه تنها اصل تضاد آفرینی را به هم نمیریزد، بلکه به عنوان عنصری فانتاستیک منطق ویژه داستان فانتزی را نیز تأمین میکند و در عین حال با کارکردهای شناختی داستان برای مخاطب از جمله نقش زبان در گفتوگو و اهمیت گفتوگو نیز متناسب است. زیرا، «خموشدیو» و همه دیوهای تحت فرمانش، دشمن زبان هستند. آنها بینیاز از زبان و سخن گفتن هستند، چون فقط دستور میگیرند: «در دنیای دیوها، گفتوگو معنا نداشت و تنها دستور و فرمان بود که باید انجام میشد.»
تحول شخصیتهای اصلی یعنی کوکو و پوپو در این پاره از داستان و کنشهای ذهنی آنها که در غیاب زبان و کنش گفتاری اهمیت پیدا میکنند، فرازی مهم از داستان است که میتوان آن را از زاویهی ارتباط زبان و اندیشه تحلیل کرد:
«هر دو فکر کردند این زندان است…
توی این فکرها بودند که چیزی مانند برق به سرشان خورد. نه برقی که نور داشته باشد…
این پرتو یا موج به آنها گفت: خموش دیو، این دیو بزرگ از کارهایتان بسیار خشمگین است. شما به دیونمکیها زبان آموختید و قانون دیوها را نادیده گرفتید. اکنون اگر آماده هستید که به او کمک کنید، سرتان را خم کنید.
از شما میخواهیم زبان دیونمکیها را دوباره خاموش کنید!…»
درخواست «خموش دیو» مبنی بر اینکه «سرتان را خم کنید» استعارهایست از فرمانبری که از طریق شکل دادن به نظام مفهومی ذهن ، با واپسین سطح زبان، یعنی درک پاره گفتارهای معنیدار، مرتبط است. «شیوه اندیشیدن»، بنیانی استعارهای دارد و «نظام مفهومی انسان به شکل استعاری ساختار یافته و تعریف شده است.»[6]
این استعاره فضا را برای کنش ذهنی کوکو و پوپو فراهم میکند:
«پوپو به کوکو نگاه میکرد. هر دو میفهمیدند چه در سرشان میگذرد. فقط نمیتوانستند به زبان بیاورند.
این جا قانون خاموشی حاکم بود.
کوکو در فکر خودش گفت: هر که زبان آموخت دیگر نمیتوان او را بیزبان کرد.
پوپو هم در فکر خودش گفت: به زودی ما سنگ میشویم. بخشی از کوه سکن سنگ ساکن. مهم نیست! مهم این است که ما به دیونمکیها زبان آموختیم و آنها را از دنیای تیره نجات دادیم…»
کنشهای ذهنی کوکو و پوپو ، از پیوند زبان و اندیشه خبر میدهند، چرا که گفتاری درونیاند. نتیجهی این گفتارهای درونی، چنین است: «آنها به دستور خموشدیو رفتار نکردند…»
پیوند زبان و اندیشه در طول داستان و به تدریج رخ میدهد و بخشی از پویایی دو شخصیت اصلی داستان یعنی کوکو و پوپو را شامل میشود. همچنانکه لو ویگوتسکی درباره آن مینویسد: «این پیوند در جریان رشد و تکامل پدیدار میشود و خود فرامیبالد.»[7]
با ربوده شدن کوکو و پومو و زندانی شدن آنها در کوه سکن سنگ ساکن، جنبشی در میان اهالی قلعه پیچپیچ در میافتد. آغازگر این جنبش تنبل مغزدار است. چندانکه میخواهد به جنگ خموشدیو برود. این قصد و حرکت، در این پاره داستانی به نوعی از شخصیت تنبل مغزدار «آشنایی زدایی» یا Defamilization میکند که باعث توجه مخاطب کودک به موقعیت و گره داستانی و در نتیجه ایجاد تعلیق میشود. زیرا مقابله با عادت خواننده، باعث طولانیتر شدن و متمرکز شدن فرایند ادراک او میشود.
تنبل مغزدار همه جانوران و پانوران را فرا خوانده است تا کوکو و پوپو را نجات دهند. او جغد کاموکا را مأمور کرده تا از کوه سکن سنگ ساکن خبر بیاورد. اما او راه رسیدن به این کوه را نمیشناسد. بار دیگر «کتابخانه گویا» به عنوان شخصیت در داستان نقش آفرینی میکند تا راه رسیدن به کوه سکن سنگ ساکن را به جغد کاموکا بگوید.
اما در این میان ، ناگهان تنبل مغزدار از حرکت میایستد. چرا که مطلع میشود که «خموش دیو» جان کوکو و پوپو را به گندل دیو سپرده است. کتابخانه گویا که از عمق خطر آگاه است و گندلدیو را به خوبی میشناسد، اطلاعات لازم را در اختیار استافیلو و اهالی قلعه قرار میدهد. گندلدیو؛ دیوی بزرگ و پشمالو است. او بدبوترین پانور جهان با دهانی مثل خرطوم است که از خوراکیها و مواد فاسد تغذیه میکند.
در همان حال که کوکو و پوپو در سیاهی قیرگون سکن سنگ ساکن گرفتار بوی گند گندلدیو شدهاند، تنبل مغزدار راه رهایی آنها را در کمک گرفتن از «ملکهی گلها» میداند. این بار جغد کاموکا مأمور رساندن پیام تنبل مغزدار به ملکهی گلها میشود که در سرزمین گلها زندگی میکند. ملکهی گلها پس از دریافت پیام از «ملکهی بادها» کمک میگیرد تا او را در رسیدن به کوه سکن سنگ ساکن یاری کند. ملکهی گلها که در عمر هزار سالهاش بارها با دیوها جنگیده است، این بار نیز به جنگ گندلدیو و بوی گند او میرود و با بوی خوش خود، او را شکست میدهد.
«ماجراهای کوکو و پوپو» یک فانتزی با بن مایه جدال خیر و شر یا بدی و خوبی یا تاریکی و روشنایی و یا آگاهی و ناآگاهی است. وارد کردن بوی گند و بوی خوش به عنوان مفاهیمی عینی و ملموس در این مجادلات انتزاعی، برای مخاطب کودک و ارتباط او با داستان مفید و ضروری است.
در سایت کتابک بخوانید: فانتزی و زیرگونههای آن (بخش دوم)
به رغم شکست گندلدیو از ملکهی گلها، کوکو و پومو همچنان دربند هستند. این بار آنها با نیرویی فراتر از نیروی دیوان مواجه میشوند. نیرویی که وجودش تابش تاریکی است و در پی مردن همیشگی هر آوایی است. استافیلو که از گسترش موج تاریکی و ابر سیاه خفه کننده بر آسمان قلعه پیچپیچ نگران است، باز هم دست به دامان کتابخانه گویا میشود. کتابخانه گویا اینبار با نوری که نیمی از آن آبی و نیم دیگرش سرخ است، یعنی در فضایی از بیم و امید، از «راز هزارگره» میگوید و اینکه:
«رازی که در آن هزار گره باشد، تنها زمانی باز میشود که برای هر گره امیدتان را از دست ندهید!»
و «گاهی یک دانه در خود چیزهایی دارد که میتواند از هر چیز دیگری در این جهان نیرومندتر باشد!»
بدین ترتیب، استافیلو دست از جستوجو برنمیدارد و همچنان در میان کتابها در پی راه حل میگردد تا اینکه ناگهان نوری سبز بر کتابی زیر دست استافیلو میدرخشد. کتاب به زبان در میآید:
«جهان قصه دو گونه دانه دارد. دانهای که از آن تیرگیها و دیوها میرویند و دانهای که از آن روشنی و جانوران، پانوران و گیاهان دوست داشتنی میرویند.
… یک دانه آبانگ نام داشت که دانهی روشنی بود و دانه دیگر نابانگ نام داشت که دانه تاریکی بود»
پاسخی که سه ویژگی دارد:
۱-متناسب با بنمایه ثنوی این فانتزی است.
۲- داستان را به محور اصلی خود یعنی مسئله زبان و زایش آن باز میگرداند.
۳-ادامه دهنده طرح داستان به سمت پایان بندی و فرجام آن است.
با ورود تمام قد «نابانگ» به داستان، در سوی دیگر «آبانگ» نیز که همه آواها و آهنگها ساختهی نیروی او است، وارد داستان میشود. آبانگ «بیش از هر کس دیگری میدانست، آن دانهها که زیر زبان کوکو و پوپو بودند، چه در خود دارند.» اما این موضوع همچنان به مثابه یک راز تا پارههای انتهایی داستان پیش آمده است. تا اینکه، دانهها در زیر زبان کوکو و پوپو سنگین و سنگینتر میشوند تا جایی که به ناگهان بر روی سنگ میافتند و دو ستاره از سنگ جدا میشوند و شروع به زدن ضربه به کوه سکن سنگ ساکن میکنند.
بدین ترتیب سختترین نبرد بین تاریکی و روشنی آغاز میشود و پس از چرخی از روز، تاریکی میگریزد و داستان به فرجام خوش میرسد. فرجامی که در آن کوکو و پوپو متوجه میشوند «راه گلوی شان برای حرف زدن باز شده است.»
خرید مجموعه ماجراهای کوکو و و پوپو
تحلیل داستان ماجراهای کوکو و پوپو از زاویه زبان شناختی نگاهی «برون ادبیاتی» به این داستان است. در این نگاه، کودک در بیرون از تحلیل قرار میگیرد هرچند که گرانیگاه این بحث زبان آموزی و زبان ورزی کودک است. چنین تحلیلی به صورت غیرمستقیم و با واسطه و پادرمیانی بزرگسال به مخاطب کودک ارتباط پیدا میکند. شناخت بزرگسال اعم از والد و مربی و تسهیلگر و بلندخوان از تحلیل زبان شناختی این اثر میتواند به درونی سازی اثر در نزد آنها کمک کند و خواندن اثر برای مخاطب کودک توسط آنها را آگاهانهتر کند. اما همچنان این پرسش قابل طرح است که مخاطب کودک کجا و چگونه با داستان ارتباط برقرار میکند؟
پاسخ به این پرسش از زاویه یکی از کارکردهای مهم اثر، یعنی بحث «سواد شکوفایی» نیز بسیار مهم است. چرا که «سواد شکوفایی» برنامهایست «کودک محور» که سواد را نه از طریق برنامهای آموزشی که از راه لذت و بازی و کتاب شکوفا میکند. از آنجا که یکی از کارکردهای این اثر میتواند شکوفا کردن سواد کودکان باشد، واکاوی جایگاه مخاطب کودک در این فانتزی تودرتو و رازآلود و شگفت و چگونگی ارتباطش با داستان ضرورت دارد.
خرید کتاب سواد شکوفایی – از پژوهش تا عمل – چهگونه کودکان با سواد میشوند؟
برای واکاوی این موضوع میتوان به نظریه «خواننده نهفته» استناد کرد. نظریهای که متعلق به «ایدن چمبرز» است و برآمده از پژوهشهای مخاطب محور است.
چمبرز در پاسخ به این پرسش که آیا کتاب کودک وجود دارد یا خیر؟ در مقاله معروف خود با عنوان «خواننده درون کتاب» مینویسد:
«بعضی کتابها به مفهوم ویژهی کلمه، کتاب کودکاند و به گونهای هدفمند برای کودک آفریده شدهاند. از سوی دیگر کتابهایی وجود دارند که هرگز برای کودکان خلق نشدهاند، اما دارای ویژگیهایی هستند که کودک را جذب میکند.»[8]
بنابراین بحث ارتباط مخاطب کودک با این داستان را میتوان از ترسیم جایگاه اثر در تقسیم بندی چمبرز آغاز کرد و این پرسش را طرح کرد که «ماجراهای کوکو و پوپو» متعلق به کدام نوع از کتابهای مورد اشارهی چمبرز است؟ پاسخ این پرسش میتواند پرده از جایگاه مخاطب کودک در این داستان و چگونگی ارتباط او با متن را نشان بدهد.
ابتدا باید از مفهوم «خواننده نهفته» آغاز کرد. رویکردهای نقد در طول تاریخ نقد از رویکرد نویسندهمحور به رویکرد متن محور و در نهایت رویکرد مخاطبمحور تغییر کرده است. در رویکرد اول، نیت نویسنده و در رویکرد دوم، نیت متن و در رویکرد سوم، برداشت و فهم مخاطب از اثر سلطه دارند. مقصود از خواننده نهفته در متن، خوانندهای نیست که در ذهن نویسنده وجود دارد، بلکه خوانندهای است که در درون کتاب است. خوانندهای که با متن ارتباط برقرار میکند و جذب آن میشود و در ساخت معنا و کشف لایههای پنهان اثر مشارکت میکند. چنین خوانندهای ممکن است به صورت آگاهانه ناآگاهانه توسط نویسنده به وجود بیاید. کارکردهای اثر نیز از پس این ارتباط میسر میشوند.
«چمبرز» تلاشهای نویسندگان برای شکل گیری این ارتباط را در چهار شگرد صورت بندی کرده است:
سبک، زاویه دید، طرفداری و شکافهای داستانی. تعیین جایگاه مخاطب در داستان «ماجراهای کوکو و پوپو» و چگونگی ارتباط او با این اثر را میتوان از این چهار زاویه تحلیل کرد.
مقصود از سبک در ديدگاه «چمبرز»، «شیوه کاربرد زبان» توسط نویسنده است. اما از نظر او «ساده اندیشی است اگر تصور کنیم که سبک به ساختار جمله و انتخاب واژگان منحصر میشود.»[9]
بنابراین، سبک موارد فراتری همچون پیرنگ و شخصیتهای داستان و… را نیز شامل میشود. با این توصیف میتوان این پرسش را مطرح کرد که آیا سبک در «ماجراهای کوکو و پوپو»، نشانی از حضور کودک به مثابه خواننده نهفته دارد یا خیر؟
ساختار جملات در «ماجراهای کوکو و پوپو» نامتعارف و خارق عادت است. این نامتعارف بودن اما چهار ویژگی دارد:
نخست، همهگیر نیست و شامل بخشهایی از متن میشود.
دوم، به معنای پیچیده بودن یا بزرگسالانه بودن زبان نیست.
سوم، با گونه اثر یعنی فانتزی متناسب است.
چهارم، با کارکرد اثر یعنی رشد زبانی کودک مرتبط است.
واژهها در «ماجراهای کوکو و پوپو» از گستردگی و تنوع برخوردارند. برخی واژههای سادهای هستند که در محاورات و ارتباطات روزمره نیز به کار میروند. برخی دیگر، حاصل بازی زبانی با نامها و افعال هستند که در صور مختلف به کار رفتهاند و با کارکردهای اثر از جمله آواورزی متناسب هستند. برخی نیز واژگان نادری هستند که با کارکرد اثر یعنی درک زبانی و بیداری زبانی کودک مرتبط هستند. وجود این واژههای نادر را نمیتوان دال بر سبک بزرگسالانه اثر دانست. زیرا «بیداری زبانی همان توانش زبانی یا درک زبان رسمی و ادبی فراتر از ارتباطهای روزمره است.»[10] کودک میتواند با دو گونه زبان مواجه شود: زبان درون متنی و زبان برون متنی
«کودکان در گفتوگوهای روزانه (زبان گفتاری) با مادر و پدر که در پیوند با نیازها و خواستههای کودک و رویدادهای روزمره پیرامون زندگی آنها است، واژههایی را میآموزند و آنها را در زبان گفتاریشان به کار میبرند و به خوبی درک میکنند. این زبان که در پیوند با متن است زبان درون متنی نامیده میشود... اما گاه گفتار یا زبان بیرون از بافت یا متنی است که گوینده یا شنونده در آن به سر میبرند. این زبان را زبان بیرون از متن یا برون متنی مینامند...مانند زبانی که در داستانها و روایتها به کار میرود و زبان بیرون از متن است...در این زبان واژههایی به کار میروند که در گروه واژههای نادر جا میگیرند، یعنی در گفتوگوی روزمره به کار نمیروند و فقط در متنهای ادبی و رسمی کاربرد دارند.»[11] بنابراین «شماری از واژگان هستند که کودک تنها از راه کتاب فرا میگیرد. به این گروه از واژهها، واژههای نادر میگویند.»[12]
پیرنگ اثر، ساده نیست. زمان اغلب خطی است و گاهی به گذشته باز میگردد. اما رخدادهای شگفت داستان پیچیده نیستند. تعلیقهای به کار رفته به عنوان مفصلی بین این رخدادهای شگفت از عمقی مناسب برای مخاطب کودک برخوردارند.
شخصیتها به رغم گستردگی و تنوع، برای مخاطب کودک جذاباند. نام گذاریهای خاص و کارتونی که متناسب با نقش و کنش شخصیتها در پیرنگ اثر هستند، دلیل این جذابیتاند. اغلب این شخصیتها که مرتبط با گونه فانتزی و ساخته ذهن نویسندهاند کنشهایی انسانی ملموسی برای مخاطب کودک دارند.
از این رو، به نظر میرسد بتوان سبک «ماجراهای کوکو و پوپو» را نشانهای از حضور کودک نهفته در این اثر دانست.
دومین مفهوم مطرح شده توسط «ایدن چمبرز» در رابطه با «خواننده درون کتاب»، "زاویه دید" است. زاویه دید، در واقع به این پرسش پاسخ میدهد که آیا کودک در مرکز داستان قرار دارد یا خیر؟
سرراستترین پاسخ به این پرسش در مورد داستان «ماجراهای کوکو و پوپو» وجود خود این دو شخصیت کانونی در داستان است. به طوریکه در متن داستان میخوانیم:
«سخت باشد یا آسان، آسان و سخت باهم باشد، که نه سخت باشد و نه آسان، باز هم قصه باید پیش برود، بیشتر از آن که هست. و این کوکو و پوپو بودند که باید چرخ قصه را پیش میبردند.»
اما صرف وجود شخصیت کودک در داستان، تأمین کننده ارتباط مخاطب کودک با داستان نیست. شخصیت پردازی و از جمله پویایی و تحول این شخصیتهای کانونی است که خواننده نهفته در متن را به ارتباط گیری با آن ترغیب میکند. چندان که «چمبرز» در بحث «قرار دادن کودک در مرکز داستان» مهم است. اما کدام کودک و چگونه؟ «چمبرز» پاسخ میدهد: «کودکی که با گذر از هستی اوست که همه چیز دیده و احساس میشود.»[13] با توجه به این پاسخ میتوان گفت: آنچه در این داستان میخوانیم نیز نوعی گذر است. گذر از هستی کوکو و پوپو از بدو تولد تا فرجام نهایی داستان یعنی رشد و ظفرمندی آنها. مخاطب کودک در تمام طول داستان با این مسیر همراه است.
«چمبرز» در این رابطه مینویسد: «اگر قرار است که ادبیات کودک در بنیاد دارای معنا باشد، باید پیش از هر چیز به ماهیت کودکی بپردازد»[14] ماجراهای کوکو و پوپو روایتی است از ماهیت کودکی و بدین ترتیب است که «خوانندهی کودک تصویر خواننده کودک نهفته در متن را میپذیرد و پس از آن، میخواهد و حتی آرزو میکند که خود را به نویسنده و کتاب بسپارد و به دنبال تجربهای که کتاب پیشنهاد میدهد، حرکت کند.»[15]
سومین مفهوم، یعنی «طرفداری»، ناظر بر باور مخاطب کودک توسط نویسنده است. بر اساس این باور، نویسنده داستان کودک سعی میکند که آنچه مینویسد متناسب با احوال و مقام و درک کودک مخاطب باشد. او سعی میکند با مخاطب همدل شود و به او و دنیای او احترام بگذارد. قرار دادن کودک در مرکز داستان لزوماً به معنای ایجاد رابطه بین کودک و داستان نیست. جانبداری از کودک و همدلی با او نیز مهم است. به عنوان مثال، در فرازی از داستان «ماجراهای کوکو و پوپو» میخوانیم:
«در دل تاریکی تنها و تنها آنها میتوانستند فکر کنند و چون فکر داشتند، وحشت هم کرده بودند. پوپو فکر میکرد که آخر زندگیشان رسیده است. در این حال او دلاش برای مادرش تنگ شده بود…»
این جانبداری عاطفی نویسنده از شخصیت داستانی، به رسمیت شناختن کودک در داستان است. مفهوم طرفداری اما، مفهومی بی قید و شرط نیست. به تعبیر «چمبرز»: «طرفداری ممکن است به شکل بسیار ناپخته و ابتدایی رخ دهد و خود را آشکارا پشتیبان صرف کودک نشان دهد.»[16] جانبداری خام از کودک در داستان، میتواند به پیرنگ لطمه بزند و درونمایه و کارکرد اثر را مختل کند. همچنانکه، در داستان «ماجراهای کوکو و پوپو»، نویسنده و داستان تسلیم دل تنگی پوپو برای مادرش نمیشود تا سفر قهرمانی پوپو ادامه پیدا کند.
«شکافهای داستانی» یا «شکافهای گویا» چهارمین مفهوم مورد نظر «چمبرز» برای برقراری ارتباط مخاطب کودک با داستان است. منظور از این شکافها، فضاهای خالی است که نویسنده در متن میگذارد و پر کردن آنها را به مخاطب میسپارد. مخاطب از طریق این شکافها، ابهامها را رفع میکند و به معنا یا معناهای ممکن از داستان پی میبرد. اما این روند تدریجی است. چندانکه «چمبرز» مینویسد:« هم چنانکه قصه در حال از پرده بیرون افتادن است، خواننده معنای آن را کشف میکند.»[17]
این روند تدریجی را به وضوح میتوان در داستان «ماجراهای کوکو و پوپو» دید. کلمه «راز» به عنوان واژهای پر تواتر در داستان مدام در حال گشایش است. این رازگشایی حاصل همدستی مخاطب و متن است. ابزار این همدستی، فاصلهگیری گهگاهی نویسنده از داستان و یا ورود او به داستان است. این فاصلهگیریها یا ورودهای گهگاهی، غالباً با جملات آغازین در ابتدای هر پاره داستانی رخ میدهند. به عنوان مثال در ابتدای یکی از پارههای داستانی میخوانیم:
«باور بکنی یا نکنی، هیچ فرقی به حال قصه ندارد! قصه با یا بی باور تو وجود دارد. دلیل آن هم این است که تو در جریان کاری ناباور قرار میگیری و به آن باور میکنی. برای چه؟ برای این که قصه درست شده است تا به آن چه نمیشود باور کرد، باور کرد. و آن کار ناباور چه بود؟…»
اکنون بار دیگر میتوان به سخن «چمبرز» باز گشت:«بعضی کتابها به مفهوم ویژهی کلمه، کتاب کودکاند و به گونهای هدفمند برای کودک آفریده شدهاند. از سوی دیگر کتابهایی وجود دارند که هرگز برای کودکان خلق نشدهاند، اما دارای ویژگیهایی هستند که کودک را جذب میکند.» و به پرسش از جایگاه کتاب «ماجراهای کوکو و پوپو» در این دو گانه پاسخ داد و گفت: این کتاب به رغم ساختار پیچیده و تودرتو و زبان بازیگون و راز آلود، به گونهای هدفمند برای کودک آفریده شده و اگر چه در تحلیل زبانشناختی و برون ادبیاتی آن، مخاطب کودک در خارج از تحلیل قرار میگیرد، اما در تحلیل درون ادبیاتی، مخاطب کودک در کانون داستان ایستاده است.
برای آشنایی با شخصیتهای «کوکو و پوپو»، فایل پیوست را دریافت کنید!
پینوشت و ارجاعات:
۱- اندیشه و زبان، لو ویگوتسکی، ترجمه حبیب الله قاسم زاده، نشر آفتاب، چاپ اول: ۱۳۶۵، صفحه ۱۶۲
۲- فانتزى در ادبيات كودكان، محمدهادى محمدى، نشر روزگار، چاپ اول: ١٣٧٨، صفحه ۳۰۸
۳- زبان و مغز، لورين.كى.آبلر و كريس جرلو، ترجمه موسى غنچه پور و مهديه پاک زاد مقدم، نشر نويسه پارسى، صفحه ۱۱۸
۴-فانتزى در ادبيات كودكان، محمدهادى محمدى، نشر روزگار، چاپ اول: ١٣٧٨، صفحه ١٣١
۵-همان منبع، همان صفحه
۶- استعارههایی که با آنها زندگی میکنیم. جرج لیکاف و مارک جانسون. ترجمه هاجر ابراهیمی. نشر علم: ۱۳۹۵. صفحه ۱۷
۷- اندیشه و زبان، لو ویگوتسکی، ترجمه حبیب الله قاسم زاده، نشر آفتاب، چاپ اول: ۱۳۶۵، صفحه ۲۰۱
۸- دیگرخوانی های ناگزیر (رویکردهای نقد و نظریه ادبیات کودک). مرتضی خسرونژاد. انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. چاپ دوم: ۱۴۰۰، صفحه ۹۵
۹-دیگرخوانی های ناگزیر (رویکردهای نقد و نظریه ادبیات کودک). مرتضی خسرونژاد. انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. چاپ دوم: ۱۴۰۰، صفحه ۹۹
۱۰-سواد شكوفايى از پژوهش تا عمل (چه گونه كودكان باسواد میشوند؟)، زهره قايينى، انتشارات موسسه پژوهشى تاريخ ادبيات كودكان، چاپ اول: ١٤٠١، صفحه ۴۳
۱۱- همان منبع، صفحه ۴۳ و ۴۷
۱۲-همان منبع، صفحه ۶۰
۱۳-دیگرخوانی های ناگزیر (رویکردهای نقد و نظریه ادبیات کودک). مرتضی خسرونژاد. انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. چاپ دوم: ۱۴۰۰، صفحه ۱۰۴
۱۴-همان منبع، صفحه ۱۰۴ و ۱۰۵
۱۵-همان منبع، صفحه ۱۰۵
۱۶-دیگرخوانی های ناگزیر (رویکردهای نقد و نظریه ادبیات کودک). مرتضی خسرونژاد. انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. چاپ دوم: ۱۴۰۰، صفحه ۱۰۷
۱۷-همان منبع، صفحه ۱۱۰