عشق بیدار است!
شما هم با خواندن قصهٔ ننهسرما و عمونوروز دلتان میگیرد؟ ننهسرمایی که هر سال به انتظار عمونوروز مینشیند و سَرِبزنگاه، او را خواب میرباید، و هنگامی که عمونوروز سرمیرسد، دلباختهاش را غرق در خواب میبیند و دلش نمیآید او را بیدار کند، و نشانهای برایش میگذارد. ننهسرما که بیدار میشود، اندوه دلش را میسوزاند کهای وای! بازهم خواب ماندم! و سال آینده این قصه باز تکرار میشود.
اما «بنفشههای عمونوروز» داستان عشقی بیدار است، خاکی که بیدار شده است: «روز سوم، عمونوروز بوی خاکِ بیدار را حس کرد.»
بهار چیست؟ بیداری زمین، زمستان چیست؟ خواب زمین. در قصهٔ ننهسرما و عمونوروز، خواب و بیداری داریم و رسیدن و نرسیدن. خوابِ یکی، بیداری دیگری است و بیداری یکی، خواب دیگری. چه زمینِ خواب رفته در زمستان باشد و چه ننهسرمای خواب مانده! همیشه فاصله است و رسیدن دست نیافتنی، زیرا زمین و زمان اجازهٔ این رسیدن را نمیدهد، گردش روزگار بههم میریزد و داستان این دلباختگی باید ناتمام بماند.
پس با این عشق ناممکن چهکار میتوان کرد؟ چه بنویسیم که پایان دلتنگی، شیرین باشد و دلمان را نسوزاند؟ آمدن بهار با غصهٔ یک عاشق همراه نشود و ایندو بههم برسند؟
ننهسرما آفریدهٔ زمان است، آیا مکانی میتواند داشته باشد؟ ننهسرما زمستان است یا زمستان را میآورد؟:
«در آن دور دورها،»، پس با ما خیلی فاصله دارد.
«در آن سرزمینها»، پس مکانی برای خود دارد، جایی برای زندگی که از ما دور است و آنجا کجاست؟
«که کوههایاش بلند بود»، چرا بلند؟ سرما به کوههای بلند نزدیکتر است.
«در آن سرزمینها
که درههایاش بزرگ بود،
در آن سرزمینها
که همه سنگ بود،»
چرا همه سنگ است با درّههای بزرگ؟ چون میتواند سرما و خالی بودن را نشان دهد. داستان فضایِ سرد و خالی را میسازد، با دوردورها، با کوههای بلند با درّههای بزرگ و سنگها:
«سنگها پوشیده از برف بود،
یخ بود،
باد بود.» حالا دیدید چرا سنگ؟
«باد تو برفها میپیچید و هوو هوو راه میانداخت،
ننهسرما زندگی میکرد.»
پس ننهسرما در دوردورها زندگی میکند. در سرزمینی از یخ و باد و برف و سنگ و کوه و درّه. تصویر نیز این فضای سرد و یخ را بهخوبی بازنمایی میکند، و یک چیز دیگر! یک خانه برای ننهسرما در پشت این کوهها.
«خرید کتاب بنفشههای عمونوروز»
ننهسرما پیر است؟ چه شکلی است؟ قد و بالایش، لباسش، موها و چشمهایش:
«ننه سرما قد و بالای بلندی داشت،
پیراهناش از گُلِ یخ بافته شده بود.
موهایاش به سفیدی برف و سردی شبهای زمستان بود.
چشمهای ننهسرما درشت بود، کبود بود.
دستهایاش دراز بود.»
در کدام واژه پیر بودن ننهسرما را میبینید؟ برای این داستان سنوسال ننهسرما مهم است یا کنشهای ننهسرما؟ ظاهرش نیز باید مانند کنشهایش در داستان باشد. موهایش یادآور سرما، پیراهنی که بافته از گُل یخ است و قد و بالا و دستهای بلندی که میانهٔ کوها بتواند برف و سرما پخش کند و مناسب زندگیاش در این فضا باشد:
«راه که میرفت، زیر پاهایاش توفان برف برمیخاست،» اما:
«هوا که سرد سرد بود،
ننهسرما خوش بود.
چون او
زمستان و سرما را خیلی دوست داشت.»
میان اینهمه برف و یخ، هوا باید سرد باشد اما هوای دل ننهسرما چی؟:
«توی این دنیای بزرگ بزرگ، کار ننهسرما چی بود؟
خانهاش کجا بود؟
تنها بود؟ تنها نبود؟
چی دوست داشت؟ چی دوست نداشت؟»
کار ننهسرما آوردن زمستان است و تصویرهای کتاب نشان میدهد که میان برف و یخ بازی میکند و شاد است، تا اینکه داستان به خانهٔ ننهسرما میرسد:
«یک قصر برفی، کنار بلندترین کوهها.»
ننهسرما توی خانهاش میخوابد و به صدای باد گوش میدهد که میگوید:
«من زمستانام! زمستان!»
این صدا دل ننهسرما را آرام میکند تا بخوابد. این صدا به او میگوید که کارش را خوب انجام داده است. اگر باد از نفس افتاده و خسته باشد، دیگر صدایش نیاید، ننهسرما بلند میشود و توی باد میدمد:
«آهای! آهای! زمستان! زمستان!
همیشه باشی! خسته نباشی!»
و دوباره آسمان را ابر میکند، و ابر را برف، و باد و برف به سرزمینهای نزدیک و دور میرود.
انگار همه چیز به دل ننهسرما است و کار و بار او به راه است و خوب پیش میرود:
«اما ننهسرما که این همه برف و سرما را دوست داشت،
زمستان را دوست داشت،
تنهای تنها بود.»
اما سخت از تنهایی در داستان تکرار میشود چون ننهسرما تنهاست!
«هیچکسی را نداشت تا با او حرف بزند.»
«هیچکسی و هیچکسی نبود، جز یکی» که نامش عمونوروز است. او کجاست؟ در «سرزمین بهار»!
عجب دوست داشتنی! با چه فاصلهٔ نشدنیاش! اما در این داستان ناممکن، این عشق آیا به زمان و مکان میتواند غلبه کند؟
و با آمدن عمونوروز، کتاب رنگ و بوی بهار میگیرد، از واژهها که شادی را نشان میدهند تا فضای رنگین کتاب: «عمونوروز چنان با بهار یکی بود،
که همیشه بوی خوش بهار میداد،
چنان دل به بهار داشت، که از سروکلاهاش گلهای زیبا روییده بود. گلهایی که رنگ زندگی داشتند. رنگهای نارنجی و ارغوانی.»
گلهایی که رنگ زندگی داشتند! شادی را در رنگها و زندگی و در گلها دیدید؟:
«عمونوروز تو سبزترین دشتها،
که پر از گل بود، گلهای لاله و لادن،
سوسن و سنبل، از قرمز تا صورتی،
از سفید تا نارنجی،
هفت رنگ و هفتاد رنگ
زندگی میکرد.»
فضای زندگی ننهسرما و عمونوروز را باهم مقایسه کنید!
جملههایی که دربارهٔ ننهسرما بود یادتان میآید؟ با این جملهها بسنجید:
«توی این دنیای بزرگ بزرگ
کار عمونوروز چی بود؟
خانهاش کجا بود؟
تنها بود؟ تنها نبود؟
چی دوست داشت؟ چی دوست نداشت؟»
خانهٔ ننهسرما یادتان میآید چه شکلی بود؟ با این جملهها مقایسه کنید:
«عمونوروز توی این دشت سبز،
یک خانه داشت
که از گُلهای بهاری ساخته شده بود.»
اما کار عمونوروز چیست؟
«بهار را به سرزمینهایی میبُرد که داشت یخشان آب میشد. سرزمینهایی که دیگر زور ننهسرما به آن نمیرسید که برف را به آنجا ببرد.»
پس برای همین عمونوروز در داستان پیدا میشود و ما از تنهایی ننهسرما میشنویم. زور سرما دارد تمام میشود و قرار است گرما بیاید، گرمای بهار و گرمای عشق!
«عمونوروز همیشه دلاش شاد و سبز بود.»
داستان دربارهٔ عمونوروز میگوید که در دورها است؟ چرا سرما را با دوردورها میسنجد؟ چه سرمایی؟ پاسخش را میدانید:
«ننهسرما دلاش سرد و افسرده بود.
دل سرد و افسردهٔ ننهسرما پیش عمونوروز بود.»
و هربار که: «از آن دورها، دشت بهار و عمونوروز را میدید»، دربارهٔ دیدن عمونوروز و دوریاش از ننهسرما نمیگوید. چرا؟ چون قرار است ننهسرما دلش گرم شود، بهار حتی سری به دل سرد ننهسرما هم بزند، بیدارش کند. دل عمونوروز شادی و گرم است، شادیِ آوردن بهار به کوچهها و خیابانها و شادی بچههایی که به آنان کلوچه میدهد. همه عمونوروز را دوست دارند، اما داستان دربارهٔ آمدن سرما و شادی مردم نمیگوید. برای همین ننهسرما تنها است، تنها مانده!
ننهسرما که عمونوروز را میبیند: «دلاش سردتر میشد، دلاش فسردهتر میشد و با خودش میگفت: اگر او پیش من میآمد، اگر با من بود، اگر من را دوست میداشت!» اگر، اگر، اگر!: «آه!» کسی که این همه سرما میآورد، از دلش آه هم برمیخیزد:
«آنوقت من دیگر تنها نبودم! با یکی بودم که او هم من را دوست میداشت. بهار و زمستان باهم میشدند.»
اما آیا امکان دارد بهار و زمستان باهم شوند؟ و اتفاقی میافتد!:
«تا اینکه یک روز غروب ننهسرما آمد کنار مرز بهار، توی سرما، توی یک کلبه چشمبهراه عمونوروز نشست.»
و یک روز میگذرد اما عمونوروز نمیآید. دو روز میگذرد، بازهم خبری نیست. روز سوم:
«ننهسرما با خودش گفت: چکار کنم!» و چکار میکند؟:
«ننهسرما از خاکِ بهار برداشت.»
خاک بهار! چیزی که برای عمونوروز است:
«توی دستهایاش گرفت. کف دستهایاش شده بود یک باغچه که آماده کاشتن گُل بود.»
به این جمله دقت کنید! آمادهٔ کاشتن گُل بود. چه گلی و چرا؟
«روز سوم، عمونوروز بوی خاکِ بیدار را حس کرد.»
این خاک بیدار چیست؟ آیا دل بیدار شدهٔ ننهسرما که کف دستش گرفته نیست؟
«بهسوی سرزمین زمستان آمد.»
حتی عمونوروز هم به بوی این خاک به سرزمین زمستان میآید. در این داستان دو معنا دارد، آمدن معشوق پیش عاشق و آمدن بهار به سرزمین زمستان.
«ننهسرما که بیدار شد،
وای خدا! چه میدید!»
چه شده است؟ یکی توی دستهای ننهسرما بنفشه کاشته است. دلش گل داده، گل عشق! عمونوروز عشق او را پذیرفته است! و ننهسرما فریاد میزند: عمو نوروز!
در قصههای دیگر عمونوروز، آیا گفتوگو میان عمونوروز و ننهسرما را خوانده و شنیدهاید؟
«عمونوروز!
عمونوروز از آن دوردورها صدای ننهسرما را شنید»
پس ایندو بههم رسیدهاند!:
«و گفت: ننهسرما، دستهایاش را باغچه کرد، عمونوروز بنفشههای دلاش را در آن کاشت!»
چهقدر زیباست! بنفشههای دلش را در آن کاشت.
در کتاب «بنفشههای عمونوروز» خبری از دلتنگی قصهٔ همیشگی نیست. چون هر سال ننهسرما که دلش برای عمونوروز تنگ میشود، میداند چهکار کند. میداند چهطور به عمونوروز برسد، چگونه خودش را به او برساند. هر سال تا مرز سرزمین زمستان میآید و دستهایش را باغچه میکند: «چشمبهراه میماند و میماند» و عمونوروز هر سال بعد از کاشتن بنفشهها میخواند:
«ننهسرما دستهایاش را باغچه کرد، عمونوروز بنفشههای دلاش را در آن کاشت.»
خاک دلتان را بیدار کنید، عشق بیدار است!