نامه عارف آهنگر، تسهیلگر مدرسه طبیعت نوج به آموزگاران کشور
خطاب به معلمان کشورم
با احترام و ادب
من تسهیلگر یکی از مدارس طبیعت کشورم. چند دقیقه دیگر تقویم ورق میخورد و «اول مهر» به پایان میرسد. امروز را خیلیها به خیلیها تبریک گفتهاند. من اما دلم غم دارد. غم کودکانی که بیش از یک سال به مدرسه طبیعت آمدند و حالا امروز ناگهان خود را در یک دنیای تازه دیدهاند. آنها امروز وارد دنیایی شدند که با دنیای قبلیشان تفاوتهای زیادی دارد. این چند خط را مینویسم تا به شما کمک کنم بهتر بشناسیدشان و بتوانید رفتار بهتری با آنها پیشه کنید. آنها بیش از یک سال در «مدرسه طبیعت» زندگی کردند. جایی در میان رنگینکمانی از تجربیات کودکانه. با بچه گربهها به دنیا آمدند، با مرغها غذا خوردند، با درختها قد کشیدند، روی خاک دراز کشیدند تا دلتان بخواهد خندیدند تا دلتان بخواهد دویدند و تا دلتان بخواهد خیال کردند. گاهی گریستند، گاهی دعوا کردند و... آنها در این مدت لحظهلحظه کودکیشان را به بهترین و واقعیترین کیفیت ممکن زندگی کردند. خواب قدم زدن با لاک پشت در جنگل را دیده اند و رقصیدن با یاکریمها در لانهشان.
اگر دیدید سر جایشان بند نمیشوند، به آنها نگویید بیشفعال. آنها در این یک سال و چند ماه هرگز بیشفعال نبودهاند. اشکال از آنها نیست؛ اشکال از آن قفس تنگ است. اگر دیدید بلندبلند حرف میزنند و میخندند، به آنها نگویید بیادب. آنها در این یک سال و اندی هرگز بیادب نبودهاند. ایراد از آنها نیست، ایراد از فضای بیروح و قوانین پادگانی مدرسه است. چون نیک بنگریم، به آنها بیادبی میشود نه اینکه آنها بیادب باشند. اگر دیدید دارند در گوش همکلاسیهایشان پچپچ میکنند، بدانید دارند از پوست نرم جوجه کبوترها میگویند یا دارند خاطره تعقیب مرغها و یافتن تخممرغها را برایشان تعریف میکنند. حرفشان را قطع نکنید. بگذارید با خاطراتشان لااقل خوش باشند. شما به عنوان معلم کاش بدانید این تجربیات به مراتب مهمتر و حیاتیتر از حفظ کردن الفبا و نوشتن به خط نستعلیق است.
از تمام آن چیزی که یک انسان باید بداند، تنها خواندن، نوشتن و حساب کردن را بیرون نکشید و به خوردشان ندهید. خود شما در طول یک روز چند درصد از زمانتان را از این مهارتها استفاده میکنید؟ تمام آن مردمی که در روز تنها سه دقیقه مطالعه میکنند و خیلیهایشان که هیچوقت چیزی نمینویسند از همین نظام آموزشی خواندن و نوشتن یاد گرفتهاند! در رگهای این بچهها خون زندگی در جریان است. شما را به قداست زندگی سوگند میدهم این رگها را بیحس و خون نکنید. در نگاه آنها دریا خود دریاست، درخت خود درخت است و پروانه خود پروانه. این نگاه را به میل خود یا به اجبار زمانه تغییر ندهید. به جای تغییر، آن را بیاموزیم.
برای آنکه سرزمینی آباد و مردمانی صلحطلب داشته باشیم، مگر کاری جز این میتوانیم بکنیم که کودکان این سرزمین را آزاد، پرشور، رها، شاد و توانمند بخواهیم؟ مگر راه رسیدن به صلح را میشود جایی غیر از قلبهای مردم یک سرزمین جستوجو کرد؟ قلبهایی که در کودکی تحقیر، مقایسه، تنبیه و به بند کشیده شدهاند آیا میتوانند با خود و جهان به صلح برسند؟
چه اتفاقی در جامعه ما افتاده است که والدین هر دو هفته یکبار به مراکز کنکور آزمایشی رفته و همچون آنهایی که روی اسبها شرطبندی میکنند و مضطربانه به جدول جایگاه اسبها چشم میدوزند تا سرمایهشان نسوزد، به جدول رتبهبندی فرزندانشان نگاه میکنند که مبادا در این میدان مسابقه عقب بمانند؟ در مدرسههای ما کجا حرف از زندگی است؟ کدام سؤال امتحانی از عشق و باران و گل میپرسد؟ در کدام کلاسش صدای موسیقی و باد و جیرجیرک در هم میپیچد؟ در کدام کلاسش باران میبارد؟ در کدام کتابش باد میوزد؟ داریم به فرزندان این سرزمین چه میآموزیم؟ چرا نوجوان ۱۶ ساله هنوز نمیداند به چه چیزی علاقهمند است؟ چرا مردم زندگی بهتر را حتی نمیتوانند تخیل کنند؟ چرا تیراژ کتاب در این مملکت به ۵۰۰ جلد رسیده است؟ به اینها فکر کنید بزرگواران. شما معلمید و چراغ راه. به آن حلقه گمشده فکر کنید، آن پلهی نخستین: «شوق». همان که سر ردهها و در چاردیواری سردِ خانهها آرامآرام میمیرد.
ساعت از نیمهشب گذشته و من به کارنها، مسیحاها و اهوراهایی فکر میکنم که صبح به جای آماده کردن کولهپشتی بیلچه و چکمه و خوراکی، باید کیف کتابها و مدادشان را ببندند و به جای انتخاب لباس موردعلاقه، لباسهای فرمی را بپوشند که دوست ندارند، بیرنگ و بیتغییر.
اول مهر را خیلیها به خیلیها تبریک گفتند. من اما دلم غم کودکانی را دارد که قرار است بزرگسالان، کودکی آنها را با آنچه خود «صلاح میدانند» معامله کنند.