نوید سید علی اکبر نویسندهای از نسل دیگر از نویسندگان ادبیات کودکان ایران است که اکنون میتوان او را یکی از پرچمداران نگاه مدرن در ادبیات کودکان ایران دانست.
نوید سید علی اکبر از نویسندگان متولد دهه شصت است که با نویسندگان دهه چهل یا دهه سی که اکنون دو گروه از نویسندگان نسلی ادبیات کودکان را شکل میدهند، تجربههای زیستی متفاوتی دارد. او کودک دوره انقلاب و جنگ است، هنگام پایان جنگ ایران و عراق ۵ ساله بوده است و بهطور طبیعی تصویرهای ذهنیاش برآمده از ناآرامیهای اجتماعی است که مانند میلیونها ایرانی دیگر، او و خانوادهاش را در برگرفته بوده است.
در دهه ۷۰ او در فضای آموزشوپرورش ایران گونهای از نظام خشک ایدئولوژیک و بسته را تجربه کرده و در فضای خانه مناسبات دیگری را زیسته است که بهطورقطع با مناسبات حاکم بر مدرسه و آموزشوپرورش ناسازگار بودهاند. در نیمه دوم دهه ۷۰ به بعد متأثر از منش و نگرش گروهی از زنان پیشرو و از جمله مادرش که در جامعه ادبیات کودکان ایران مجله «عروسک سخنگو» را راهاندازی کردند و نام آن را نیز صدای مدرن ادبیات کودکان ایران گذاشتند، مشق نویسندگی کرده و بعدها خود راهش را از آنها نیز جدا کرده و به یک شخصیت ادبی مستقل تبدیل شده است.
برای تحلیل آثار این نویسنده که یکی از صداهای مدرن ادبیات کودکان ایران است، نیاز به مؤلفههایی است که بدون آن بههیچوجه نمیتوان ساخت ذهنی و ایماژهای هنری بهکاررفته در داستانهای او را بازیابی کرد.
علی اکبر تا همین جای کار در جامعه ادبیات کودکان ایران آن جایگاهی که شایستهاش است و باید در آن قرار میگرفت، به دست نیاورده که دلیلهای آن نیز چندگانه است. نخست اینکه از نیمه دوم دهه ۱۳۸۰ به یکباره فضای پویای نقد و بررسی ادبیات کودکان که در نشریههایی مانند کتاب ماه کودک و نوجوان و پژوهشنامه شکل گرفته بود به سبب دگرگونی در فضای اجتماعی به محاق رفت و انگیزه نقد و بررسی آثاری که در این دوره منتشر شدند، در میان اندک منتقدان ادبیات کودکان کمرنگ شد.
دلیل دوم به افزایش گسست وضعیت موجود ادبیات کودکان با بدنه کارشناسی شورای کتاب کودک بهعنوان باسابقهترین نهاد غیردولتی و مدنی دیدهبان ادبیات کودکان برمیگردد. اکنون بهروشنی میتوان گفت که انتظار کشف نویسندگانی مانند او در این نهاد، غیرواقعی یا ناممکن است. در مورد همین نویسنده برای اینکه مستند سخن گفته باشم، بررسیهای آرشیوشده از این نویسنده را در شورای کتاب کودک، همزمان با خواندن آثار او در یک روند چندماهه بررسی کردم. گزارشهای بررسها را روی آثار او خواندم. چیزی که بیش از همه توجه مرا جلب کرد، ناتوانی یا کمتوانی در شناخت چنین آثاری در فضای کنونی شورای کتاب کودک است. شورا زمانی که کار خود را آغاز کرد، بر دوش بزرگان عصر خود سوار بود. کسانی مانند لیلی ایمن، توران اشتیاقی، توران میرهادی، معصومه سهراب، ثریا قزل ایاغ و دیگران. در آن زمان آثار ادبیات کودکان بسیار اندک بود و با کوشش خود اینها داشت شکل میگرفت و گسترش مییافت. اکنون پس از ۵۰ سال آثاری که در زمینه ادبیات کودکان منتشر میشود بسیار گسترده است، اما بدنه کارشناسی شورای کتاب کودک برای بررسی چنین حجمی از آثار نه توانایی نظری دارد و نه وضعیت فیزیکی مناسب که بتوان این کارها را در آن مکان انجام داد.
یکی از کتابهای او که در این بررسی بسیار به آن خواهم پرداخت «آبنباتچوبی آویزان و هویجهای سرگردان» است که از نگاه دو بررس شورا، این اثر که داستانی بلند و اپیزودیک است، داستان کوتاه ارزیابی شده است. داستان بلندی که از اپیزودهای چندگانه شکل گرفته است، چگونه ممکن است داستان کوتاه ارزیابی شود؟ شاید فهرست این داستان سبب گمراهی شده و البته دلیل روشنی است بر اینکه بررسها کتابها را سرسری نگاه میکنند به فرض اینکه آن را جدی هم بگیرند، توانایی نظری شناخت چنین کتابهایی به دشواری به دست میآید.
اگر نگاهی به تولید آثار ادبیات کودکان در یک دوره یکساله بیاندازیم، حجم کتابهای تألیفی و صد البته ترجمه زیاد است، دیدن آنها از یک نهاد کوچک در یک فضای فیزیکی نامناسب با بررسهایی که شاید سال پیش از آن کارگاههای آموزشی را گذرانده و اکنون در مقام بررس کتابها را زیردست خود میگیرند، خروجی بهتر از این نخواهد داشت. درنهایت این کتاب از نگاه این بررسها مناسب تشخیص داده نشده یا پیچیدگیهایی که درون این متن است، از سوی آنها بهدرستی ارزیابی نشده است. هرچه هست، شورای کتاب کودک باید سازوکارهای تازهای برای گریز از این وضعیت طراحی کند، وگرنه نام و اعتبار خود را هرچه بیشتر در معرض آسیب قرار میدهد. بهویژه هنگامیکه پای نویسندگان و پدیدآورندگان ایرانی و آینده ادبیات کودکان ایران مطرح است.
از دیدهبانهای دیگری که کار نوید سید علی اکبر را در این دوره دیدهاند و متناسب با آن نظر یا امتیاز دادهاند، باید از لاکپشت پرنده نام برد. لاکپشت نهاد جوانتری است، آثار نوید سید علی اکبر را به نسبت شورای کتاب کودک مثبتتر دیده است، شاید به سبب اینکه آنها از منظر داوری آثار را بررسی میکنند. و البته این داوران حرفهایتر از بررسان شورای کتاب کودک هستند؛ اما نکتهای که کار لاکپشت پرنده را پرسشبرانگیز کرده است، حضور داوران حرفهای است که همه ساله نام آنها در این مجموعه بهگونهای تکراری شنیده میشود. این سبک از داوری کمترین زیانی که دارد، حذف نگاههای گوناگون و تازه در داوریهای ادبیات کودکان ایران است. داوری کردن در مورد کتابهای ادبیات کودکان بهویژه پدیدآورندگان ایرانی نیاز به فراخ شدن نگاهها یا دیدن از زاویههای گوناگون دارد. نیاز به داورانی است که بتوانند روح دوران را در این آثار کشف کنند، تفاوتهای ادبیات کودکان را در دورههای تاریخی خود بشناسند و دستکم هنگامیکه به آثار امتیاز داده میشود در بازههای زمانی ۵ یا ۱۰ ساله بتوان الگوهای پیشرفت و حرکت ادبیات کودکان را در آنها شناسایی کرد.
نوید سید علی اکبر نویسندهای پیچیده است که هم در اندیشه مدرن است و هم در سبک نوشتن گاهی نویسندهای میتواند فرد مدرناندیشی باشد، اما در سبک داستانی سنتگرایی را پیشه کند؛ اما نوید سید علی اکبر در هر داستانی چه فانتزی و چه داستانهایی که نشانهای از واقعگرایی جادویی را در خود بازتاب میدهند، سبکهای مدرن را برگزیده است. داستانهای سبک مدرن، از جنبه روایتی داستانهای راهحلمحور نیستند، بلکه داستانهای با پایان باز یا داستانهای بیراهحل هستند. این داستانها زبان ویژهای دارند که گاه این زبان با زبان معیار تفاوتهایی دارد، روی زبان آنها کار شده است و در حقیقت زبان در این داستانها تشخص دارد. داستانهای که سبک مدرن دارند، در فرم نیز مدرن هستند؛ یعنی ساختار داستانی در آنها همواره در فرمهای روایتی تازه نوشته میشوند.
شاید این یکی از ویژگیهای بارز نوید سید علی اکبر باشد که در هر داستانی به دنبال فرم ویژه آن داستان است. برای نمونه در داستان «ملیکا و گربهاش» آنچه که داستان را تازه کرده است، فرم روایتی علی اکبر است: «ملیکا خواب بود. گربه یواشکی بالای سرش رفت. نفس نمیکشید تا ملیکا بیدار نشود. آرام دست کرد و دل ملیکا را از زیر بلوزش درآورد. ملیکا بیدار شد. گربه داشت میخندید. گفت« بالاخره برداشتمش ملیکای خوابآلود! ۱»
آغاز این داستان نشان میدهد که فرم روایتی که نویسنده برگزیده است، با آنچه در ادبیات کودکان ایران رایج بوده است، متفاوت است. شخصیتها با زبان آمیخته شدهاند و در حقیقت فرم داستانی روی شخصیتها و زبان آنها شکل گرفته است. این ویژگی را نوید سید علی اکبر در بیشتر کارهایی که تاکنون منتشر کرده، بهخوبی نشان داده است.
از جنبه گونهشناسی نیز نوید سید علی اکبر سراغ هر گونهای از نوشتن در این حوزه رفته است، در آنگونه هم توانایی خود را نشان داده است. از واقعگرایی جادویی تا فانتزیهای ناب. علی اکبر هنگامیکه فانتزی مینویسد نیز مانند فانتزی کوتاه «بابای من با سس خوشمزه است» افزون بر اینکه ساختار یک داستان کوتاه و بهویژه فانتزی را میشناسد، بهگونهای این فانتزیاش برآیندی از کشمکشهایی است که انسان در جامعه مدرن با آن درگیر است. در اندیشه مدرن تضادهای میان والدین از یکسو و از سوی دیگر تضادهای جنسیتی که برآمده از تبعیض جنسیتی هزاران ساله میان زن و مرد است، جایی مهم را گرفته است. این اندیشهها میتواند گاهی در آثار فلسفی و اجتماعی و گاهی در هنر یا ادبیات و داستان خود را بازنمایی کنند. در این فانتزی کوتاه هم این تضاد تاریخی در لایه زیرین اثر دیده میشود و هم تضاد خانوادگی ارتباط کودک با مادر و پدر. مادر و کودک به دلیلهایی که برای خواننده روشن نیست، در یکسو هستند و پدر در سوی دیگر خانواده. داستان با رفتن برق خانه شروع و با آمدن برق خانه پایان میگیرد. رفتن برق نماد و نشانهای برای کلید زدن فکر کودکی است که از تاریکی میترسد. تاریکی هراسناکترین پدیدهای است که انسان در تکامل خود با آن روبهرو بوده است. تاریکی برای انسان از هر درندهای وحشتانگیزتر بوده است، زیرا افزون بر ناتوانی فیزیکی که انسان در تاریکی با آن روبهرو میشود، خود تاریکی پوششی بوده است برای پنهان شدن بدترین دشمنان انسان. بنابراین در دل تاریکی است که غولها و دیوها شکل میگیرند و در این داستان هم غول داستان با آمدن تاریکی پدیدار میشود. حس بلعیده شدن از سوی تاریکی همواره با انسان بوده است. تاریکی هم چون هیولا نور را میبلعد، زندگی را خاموش میکند.
نوید سید علی اکبر از این کهنالگوی هراسناک زیستی داستانی فانتزی ساخته است که هم خندهدار یا طنز است و هم سویه تاریکی وجود را به بازی گرفته است. کودک در تضاد میان رفتارهای پدر و مادر، آن سویه را برمیگزیند که به سودش است. مادر نقطه آرامش است و درنتیجه در روند روایت به غول تاریکی پیشنهاد میدهد که پدرش را بخورد، اما نویسنده که آستانه هراس کودک را میشناسد، خوردن پدر را تا آنجا پیش میبرد که غول به پدر سس میزند تا او را ببلعد، برق دوباره میآید و غول ناپدید میشود. در لایههای درونی این فکر چیزی نهفته است که روانشناسان به آن میگویند آرزوی رها شدن از سلطه والدین و در اینجا پدر. اینها در ناخودآگاه نوید سید علی اکبر وجود دارد و کمی که به داستانهای دیگر او نگاه شود، متوجه میشویم موضوع والدین و جدایی یا طلاق یکی از محورهای فکر او است. ریشههای فکری این ماجرا به این سبب است که علی اکبر مانند جمشید خانیان، نویسنده قشرهای میانه نو است و مانند او تمرکزش بر موضوعهایی است که امروزه خانوادههای این قشر با آن دستبهگریبان هستند. پدیدههایی مانند، زیست مشترک با جانوران خانگی مانند گربه، ناپایداری زندگی از جنبههای گوناگون مادی و اجتماعی، طلاق یا جدایی و سندروم کودک نازپرورده و ….
موضوع اما مهمتر، شناسایی این داستانها و نویسندگانی مانند نوید سید علی اکبر و پیوند آنها با زنجیرهای از مناسبات و مطالعات اجتماعی است. بدون شناخت از مناسبات و بستری که این داستانها در آن شکل گرفتهاند و مطالعات پیوست به این مناسبات نمیتوان جایگاه و ارزشهای اینگونه از نویسندگان را کشف کرد. برای نمونه در داستان «نوشابه را خودم تنها میخورم» از مجموعه داستان «من اَچونه ام درو باز کنید!» او بازنمایی کاملی از «سندروم بیش تیماری» را به نمایش گذاشته است. امروزه در میان قشرهای میانه به بالا در جامعه ما گروهی از خانوادهها هستند که فرزندسالارند و کودکان در نقش خدایگان خانه به شمار میروند و پدر و مادر در نقش ندیمه و خدمتکار هستند. آیا ممکن است که این شیوه برخورد و رفتار با کودکان را یک پدیده استثنایی فرض کرد که نویسنده به اغراق در داستان خود آورده است. داستان او طنز است و البته در آن اغراق شده است:
تیتیش چشمهایش را یک وری کرد و گفت: «مامانی! بیا!»
مامانیاش آمد و گفت: «چیه؟»
تیتیش شکلش را کجکی کرد و گفت: «این آب دماغم اومده پایین مامانی؟»
مامانی لبهایش را غنچه کرد و گفت: «چی کار کنم خب مامانم؟»
تیتیش ابروهایش را توی هم کرد و گفت: «بکشش بالا.»
مامانی آب دماغ تیتیش را با دستمال پاک کرد.۲
داستان ادامه پیدا میکند و مامانی لقمه در دهان تیتیش میگذارد و…. چنین داستانهایی روح زمانه خود را بازتاب میدهند؛ زیرا اکنون در بسیاری از نقاط جهان و بهویژه در فرهنگ شهری و مدرن، در برخی از خانوادههای میانه به بالا، این کودک است که خواستههایش بر خواستههای مادر و پدر برتری دارد. این داستان گواهیدهنده است بر اینکه نوید سید علی اکبر نویسنده زمانه خود است و مناسباتی که در آن جاری است و ازجمله مناسبات میان فرزندان و والدین را با عینک تیزبین خود میبیند و در قالب تصویرهای هنری به جامعه بازمیگرداند. گزینش چنین سوژههایی تصادفی نیست و برگرفته از گونهای نگاه است. نگاه مدرن به ادبیات کودکان.
بااینهمه، نویسندگانی که در ادبیات کودکان پرچمدار صدای مدرن هستند، شناساییپذیر نیستند، مگر اینکه بهطور مشخص پیوستهای نظری این صداها روشن باشد. اینکه میگوییم این یا آن نویسنده نماینده صدای مدرن ادبیات کودکان هستند، باید پیشفرضها و فرضهای آن هم روشن باشد. نوید سید علی اکبر نویسندهای است که در فضای کلانشهری مانند تهران رشد کرده است و نویسنده شده است، بنابراین حامل همه این تضادها هم هست. برای شناخت او باید مناسبات حاکم بر کلانشهرها و آدمهایی را شناخت که در این کلانشهرها زندگی میکنند و آنگاه میتوان مدعی بود که این نویسنده مدرن است یا نه. کارهای سید نوید سید علی اکبر را میتوان از دو منظر جامعهشناسی کلانشهرها و روانشناسی فردی و رفتاری بررسی کرد.
از زاویه نگاه جامعهشناسانه، به سبب اینکه کارهای نوید سید علی اکبر در فضای واقعی کلانشهری مانند تهران در جریان است، بنابراین ساخت روابط داستانی هم به همین ترتیب متأثر از این فضا است. شناخت این فضاها به نظریهپردازانی چون گئورگ زیمل نیاز دارد. گئورگ زیمل از جامعهشناسان همعصر با ماکس وبر، که البته به شناختگی او بهویژه در کشورهایی مانند ایران نیست، در مطالعات نظری خود روی پدیدههایی اندیشیده که کمتر فرهیختهای به آن پرداخته است. در میان آثار به فارسی ترجمهشده گئورگ زیمل مقالهای است به نام «کلانشهر و حیات ذهنی» که چندین مترجم ازجمله گیتی اعتماد و یوسف اباذری آن را ترجمه کردهاند. به سبب گرایش ذهنی زیمل به زیباییشناسی و هنر و البته مهمتر از آن تجزیه ذهن و روان انسان در کلانشهر از جنبه نگاه و تصویر و بهطور کلی جامعهشناسی حسها که در آثار به فارسی ترجمهنشده او بازتاب یافته است، بهخوبی میتوان تفاوتهای انسانی که نویسنده کلانشهر است با نویسندهای که از بافتهای ساده شهرهای کوچک یا روستاها مینویسند با تکیه به همین مقاله تحلیل کرد. از نگاه او تصویری که ساکنان کلانشهرها در ذهن ساکنان خود میسازند، متفاوت با تصویرهایی است که در زیستگاههای کوچک مانند روستاها یا شهرهای کوچک ساخته میشود. چشمان یا «نگاه سرد» گونهای رفتار است که در روابط کلانشهری شکل میگیرد و آدمها را نسبت به هم بیتفاوت میکند. در این وضعیت هر چیزی و البته بدترین رخدادها برای انسانهای دیگر میتواند صحنهای از نمایش باشد که بهسرعت از ذهن پاک میشود. نمونهای از این رفتار در داستان علی اکبر بهخوبی نشان داده شده است:
«ماشین پلیس چرخید و ته خیابان گم شد. علیرضا میترسید. از تنهایی میترسید. از آن همه چنار بلند و آن همه کلاغ میترسید. آسمان ابری بود و برگهای پاییزی روی سرش میباریدند. دلخوشی کوچکی بود آن آبنباتچوبی رنگارنگ. انگار که از یک دنیای دیگر باشد. علیرضا دور برش را نگاه کرد. میخواست از یک آدمیزاد کمک بگیرد، اما هیچ آدمی حواسش به او نبود. آدمها تندتند راه میرفتند و به هیچ چیز این دنیا نگاه نمیکردند.۳»
نویسنده ابتدا در پاره نخست این روایت روی نگاه آدمها تمرکز و آن را برجسته کرده است. آدمهایی که در کلانشهرها راه میروند چنان با هم بیگانهاند که انگار به هیچ چیز دنیا نگاه نمیکنند. در پاره بعدی داستان، اما سبب این سردی نگاه را پدر برای علیرضای کوچک باز میکند:
«یکبار که تصادف شده بود و یک مامان خوشگل با بچهاش وسط خیابان له شده بودند، علیرضا دست بابایش را کشیده بود تا آن مامان خوشگل و نینیاش را تماشا کنند. بهجز علیرضا و بابایش هیچکس آن نزدیکیها نبود. همه میآمدند یک نگاه کوچولو میانداختند و میرفتند. بابا دستش را گرفته بود روی چشمهای علیرضا و گفته بود:
«بسه دیگه بابایی! اون وقت اینها میان به خوابت، میترسی یک وقت.»
و علیرضا را از آنجا برده بود.
علیرضا پرسید: «چرا هیچ کی نیومد اینها رو ببره؟»
بابای علیرضا گفت: «آدمها دیگه سرشون شلوغ شده پسر. حوصله دردسر و این چیزها رو ندارن. هیچی وقت ندارن که بخوان به این چیزها فکر کنن.۴»
تصویری از کتاب آبنباتچوبی آویزان و هویجهای سرگردان
اینگونه از نگاه به رخدادهای پیرامون در کلانشهرها هر روزه برای ساکنان آن پیش میآید و بهسادگی و با همان «نگاه سرد» ی که زیمل میگوید از کنار آن رد میشوند؛ اما ساختار کلانشهرها بهشدت روی روابط خانوادگی هم تأثیرگذار است. در حقیقت در داستان بلند «آبنباتچوبی آویزان و هویجهای سرگردان» که اوج قلم نوید سید علی اکبر در آن به نمایش گذاشته شده است، نقطه برابر «تیتش» را میبینیم. در آن داستان، روایت «ویرانی بدن کودک» را داریم. کودکی که نازپرورده میشود، در حقیقت بهسوی «ویرانی بدن» سوق داده شده است؛ اما در داستان «آبنباتچوبی ...» پسرکی که میان دو نیروی پدر و مادر کشیده میشود، در برابر «ویرانی روان» قرار گرفته است. شخصیت اصلی این داستان پسرکی به نام علیرضا است که پدر و مادرش در آستانه جدایی هستند و او در میان آنها گرفتار شده است. در این داستان، جهان از نگاه نویسنده – علیرضا روایت میشود و در هشت اپیزود پیش میرود. اپیزود اول آن «چوب» است. علیرضا در دنیای خودش در پارک با چوب بازی میکند یا مادرش او را به پرتاب چوب میکشاند تا گفتوگوی تلفنیاش را درباره جدایی با کسی که مشخص نیست، کیست ادامه دهد. تصویرسازیهای نویسنده برای شروع چنین داستانی بسیار حساب شده انجام گرفته است:
«مامان روی صندلی پارک نشسته بود و با تلفنش حرف میزد. میگفت: «چرا هر چی میگم گوش نمیکنی تو؟! من دیگه نمیتونم. میفهمی؟ دیگه برنمیگردم اونجا. آخه به چه زبونی باید بهت بگم؟»
علیرضا ایستاده بود و نگاهش میکرد. هیچوقت نشده بود این وقت ظهر که خورشید خیلی گرما داشت توی پارک بیایند. مامان یک تکه چوب گرفته بود دستش و آن را روی زانویش میکوبید. چوب کوچک باریکی بود. شاخه نازکی از چنار که چند جوانه کوچک روی آن سبز شده بود.
مامان گفت: «ای بابا! دوباره هی از سر میگه، هی از ته میگه. عزیز من! قربونت برم، دیگه به اینجام رسیده. ولم کن دیگه.»
علیرضا گفت: «مامان؟! با من بازی نمیکنی؟»
مامان گفت: «به جون علیرضام، به خدا دیگه نمیتونم. دیگه جونش رو ندارم. بکن بنداز دور دیگه. دندون خراب رو میکنن میندازن دور. کاری نداره که.۵»
علیرضا بهعنوان فرزند این خانواده تکفرزند، در کشمکش میان پدر و مادر قرار گرفته است. در حقیقت نویسنده در این داستان زاویهای از نگاه را برگزیده است که دستکم در داستانهای نوجوان فارسی نادر است. جدایی از نگاه فرزند یا کودک. بهاینترتیب هنگامیکه از زاویه کودک به این پدیده نگاه میشود، جز فضای پرتنش خاکستری چیز دیگری دیده نمیشود. ازاینرو است که با آغاز اپیزود یا فصل دوم، نویسنده علیرضا را دو نیمه میکند. نیمهای در کنار مادر و نیمهای در کنار پدر. تصویرهای شروع این اپیزود هم بسیار تأثیرگذار و تکاندهنده است.
«دانههای باران روی شیشه میریخت و آن را شبیه پوست پلنگ میکرد، پوستی شیشهای با خالهایی از آب. شیشهای با خالهایی از آب.
علیرضا روی صندلی نشسته بود و به قطرههای آب نگاه میکرد. قطرههای چاق روی شیشه جاری میشدند و قطرهای کوچک را سر راه میبلعیدند و شبیه به راهباریکهای از آب ته شیشه جمع میشدند. بابا برفپاککن را زد و همه قطرهها را برد.
کنار خیابان زنی قدبلند با بارانی سفید و چتر سفید که گلهای ریز صورتی داشت ایستاده بود. ماشین قورباغهای سبزی توی چاله آب رفت و آبها را به بارانی سفید او پاشید.
بابا گفت: «میخوای مامانت رو ببینی؟»
علیرضا گفت: «نه.۶»
در تصویرسازیهایی که نویسنده در همین بخش کوتاه داده است، بلعیده شدن قطرههای کوچک از سوی قطرههای چاق که همان پدر و مادر هستند و پاشیده شدن آبچاله به لباس گلدار زن توی خیابان، همه نمایشی از تنش درونی علیرضا است. تنشی که لایه به لایه در داستان بالا میکشد؛ و این برآمده از سبکی است که نویسنده برای روایت داستان خود برگزیده است.
قلم نوید سید علی اکبر تنشزدا نیست، بلکه تنشزا است. گروهی از داستانهای مدرن هستند که مخاطب با خواندن آنها درون تنش قرار میگیرند. چنین پدیدهای در ادبیات کودک و نوجوان ایران بهویژه در دوره پیش از انقلاب البته به شکل سنتی آن رایج بوده است. برای نمونه قلم صمد بهرنگی از گونه قلمهای تنشزا است که به قصد آگاهی بخشی به مخاطبان کودک و نوجوان پرداخته شده است. داستان «الدوز و کلاغها» و «الدوز و عروسک سخنگو» که رویه دیگری از جدایی و فقدان مادر و جایگزینی با نامادری را در جامعه سنتی روستایی به نمایش گذاشته، نه به قصد آرامش کودک یا نوجوان که به قصد تحریک احساسات او نوشته شده است. در آن داستان، زاویه دید از بالا و از نگاه بزرگسال است، اما در این داستان زاویه دید از نگاه کودک است. در داستان نوید سید علی اکبر هم اینگونه تنشسازی در داستان دیده میشود، با این تفاوت که نگاه او سنتی نیست و برگرفته از روابط و مناسبات جامعه مدرن است.
اما از نقطه دیگری که همان ویژگیهای مناسبات آدمها در خانواده و جامعه است، اگر به این داستان نگاه شود، چند محور ویژه شناساییپذیر است. یکی از آنها موضوع «نگاه» است. نگاهی که برآمده از روابط اجتماعی و البته عاطفی است. مادر فرزند را نمیبیند و فرزند در دنیای خودش چیزهایی را میبیند که مادر توانایی دیدناش را ندارد. همینطور پدر هم همین رفتار را دارد، البته اینها همه گونهای از نگاه سرد را در لابهلای فضاهای داستان بازتاب میدهد. کنش ندیدن در روند داستان البته جابهجا نیز تشدید شده است. بهویژه هنگامیکه علیرضا در کلاس دیده نمیشود. این وضعیت در فصل دیگری از کتاب به نام «پسری که شبیه خودش» بود، یعنی شبیه علیرضا بود، گنجانده شده است. نویسنده یک شخصیت همسان با علیرضا خلق میکند که او بتواند خودش را در این شخصیت بازنمایی کند. روایت از اینجا شکل پیچیدهتری میگیرد. صبح یک روز که علیرضا در انتظار مینیبوس مدرسه است، متوجه میشود که پسرکی مانند خودش توی مینیبوس نشسته است و بنابراین راننده او را نمیبیند و مینیبوس را برای او نگه نمیدارد. بعد مادرش او را به مدرسه میرساند و در مدرسه و در کلاس متوجه میشود که یکی مانند خودش پشت نیمکت نشسته است و هنگامیکه خودش را با عنوان خودش یعنی «علیرضا شیری» معرفی میکنند، بچههای دیگر شگفتزده به او میخندند.
محور و موضوع دیگر که در این داستان برجسته است، «تکهپاره شدن هویت کودکی» است. در حقیقت محور اصلی داستان از نگاه نویسنده و نه از نگاه علیرضا این موضوع است. نویسنده این داستان را بهگونهای روایت میکند که یک کودک با هویت گسسته یا تکهپاره شده پیوسته یا خود گم میشود، یا حالت گمگشتگی دارد. علیرضا هنگامی گم میشود که دیگری را مانند خود در برابر خودش میبیند. هنگامی گمگشته میشود، که مادرش را گم میکند. برای نمونه او در کلاس درس خودش را گم میکند، اما هنگامیکه با مادرش برای خرید در خیابان هستند، یک مادر دیگر میآید دست او را میگیرد که همه مشخصات مادر خودش را دارد. در این نقطه علیرضا احساس گمگشتگی دارد. گمگشتگی حالتی از حضور است. وضعیتی اگزیستانسیال است. گونهای بیارتباطی با هستی است. بیهودگی در هستی است. درحالیکه گمشدن، میتواند بهراستی یک گمشدن مکانی و زمانی باشد. اینکه علیرضا احساس میکند مادرش یا زنی همانند مادرش غریبه هستند، به این معنا است، که بیرون از علیرضا برای او وضعیت بیارتباطی یا بیپیوندی ایجاد شده است. تابانده شدن گمشدن در خود و گمگشتگی از فضای بیرون، پدیدهای است که نویسنده هر دو را در روایت پیش میبرد. این پدیده از اپیزود سوم داستان شروع و تشدید میشود. در اپیزود «پلهبرقیها هیچوقت خسته نمیشوند» علیرضا به مرکز داستان کشانده میشود. اگر در دو اپیزود یا فصل پیشین او میان پدر و مادر قرار گرفته بود، در این اپیزود و در آغاز تنها در یک فروشگاه بزرگ زنجیرهای گم شده است. اگرچه مادرش در همان فروشگاه است. این گمشدن کلید داستان است که تا پایان آن ادامه مییابد. گمشدن علیرضا یک معنای حقیقی دارد که ممکن است هر کودکی در بیرون از خانه گم شود، یعنی مکان و زمان را از دست بدهد و دوباره پیدا شود یا نشود. چنانکه در بخشی از این فصل بهروشنی به گمشدن در مکان و زمان اشاره دارد: «علیرضا به پلهها نگاه میکرد. خیلی دوستشان داشت. چه موجودات عجیبی بودند این پلهها… هیچوقت خسته نمیشدند. همه همینطور، پشت کله همقطاری میآمدند بالا و گم میشدند.
بلندگوی فروشگاه گفت: «پسر کوچک هفتسالهای با شلوارک آبی و بلوز لیمویی گم شده است. خواهشمند است چنانچه اطلاعی از این پسربچه دارید، هرچه سریعتر به نگهبانی فروشگاه اطلاع دهید.۸»
اما این گمشدن در حقیقت بهانهای است برای گمگشتگی حضوری که برآمده از فضای دهشتناک زیست انسانی است. هراس جدایی از پدر و مادر همیشه با کودک هست، اما نویسنده از فضای طلاق و جدایی پدر و مادر یک فضای فیزیکی میسازد که درون یک فروشگاه بزرگ چند طبقه قرار دارد. در این فضا علیرضا میان اینکه آیا خودش گم شده است، یا دچار گمگشتگی حضوری شده، هاج و واج مانده است. در اینجا چندین موضوع درهم میآمیزند که بدون پشتوانه نظری برای دریافت آن نمیتوان ذهنیت این نویسنده را کشف کرد. در همین اپیزود نویسنده موضوع گمگشتگی را با ازخودبیگانگی درهم آمیخته است. بهگونهای که در نمایش کلانشهر و فروشگاه بزرگ، مادر علیرضا در برابر کالاهای مصرفی فروشگاه چنان ازخودبیگانه شده است که علیرضا را از یاد برده و علیرضا همچنان در فضای فروشگاه شگفتزده است، که نمیتواند روابط واقعی را از وهمی جدا کند. در میان ازخودبیگانگی بزرگسالان در فضای فروشگاه، اما علیرضا شیفته حرکت خستگیناپذیر پلهبرقیها شده است. سبب آمدن و گمشدن آنها را در زمین نمیداند. چرا از نگاه علیرضا پلهبرقیها هیچوقت خسته نمیشوند؟ برای اینکه نویسنده تصمیم گرفته است از حرکت پلهبرقیها چیزی فراتر از رفتوآمد در یک فروشگاه بزرگ را نمایش دهد. او دارد فضا را بازسازی میکند. فضا از نگاه مدرنیسم امری تاریخی و ساخته فرهنگ است، زیرا در فضا نشانههای زیستی و اجتماعی انسان بهروشنی وضعیت او را ترسیم میکنند. انسان پیشمدرن را سازههای سادهتر در برگرفتهاند، اما انسان مدرن با سازههای بزرگ و پیچیده مانند ساختمان فروشگاههای زنجیرهای و تجهیزات درون آن مانند پلهبرقیها در برگرفته یا محاصره شدهاند. انسان در این وضعیت فضایی، کوچکتر از آن دیده میشود که در یک فضای ساده قرار دارد. در این وضعیت انسان احساس کوچکی و گمشدن میکند و مهمتر از همه مانند علیرضا بسیاری از پرسشهای چیستی و هستی را نمیداند. این پدیده را نویسنده در داستان خود بهخوبی بازنمایی میکند. در حقیقت در اپیزود دیگر از داستان که نام داستان هم از آن برگرفته شده است، گونهای معلق بودن یا آویزان بودن در فضا روایت میشود که باز علیرضا چیستی و هستی آنها را هم نمیداند. آبنباتچوبی آویزان، آبنباتی است که در خیال علیرضا شکل گرفته است. با آن تشویشهای درونیاش را بازنمایی میکند. آبنباتی که صاحب ندارد و روی هوا آویزان مانده است و علیرضا میخواهد آن را بلیسد؛ اما هراس از اینکه او را دزد بنامند، هراس از پلیسها و ترس از خدایی که کوچکترین خطاها را نمیبخشد یا میبخشد، همه علیرضا را مردد کرده است که آیا به آبنباتچوبی دست دراز کند، وقتی هم دست دراز میکند که آن را در جیباش بگذارد، انگار که یک نخ نامریی آبنبات را بهجای اولاش برمیگرداند. آبنبات پرپری همان رؤیای خوش زندگی است، که در هوا آویزان مانده است. رؤیای خوش کودکانه زیستن که از علیرضا دور است و گاهی خود را نشان میدهد اما هیچوقت نمیآید برود توی لباس او تا بهاینترتیب نویسنده وضعیت ناپایدار او را به نمایش بگذارد.
در فصل «کفشهای بلوری برای سیندرلا» روایت گمشدن و گمگشتگی این بار بهگونهای دیگر رخ مینمایاند. این بار علیرضا احساس میکند که مادرش دوگانه شده است؛ یعنی مادری که هم اصلی است و هم مادری که اصلی نیست. این اختلال در نگاه آیا اختلالی روانشناختی و ذهنی است یا میتواند اختلالی در پریشانی نگاه در جامعه مدرن باشد؟ در لایه نخست که بهروشنی با اختلالی برآمده از هویت گسسته علیرضا روبهرو هستیم؛ یعنی او به درجهای از پریشانی رسیده است که دیگر نمیتواند مادر خود را میان زنان دیگری که در فضای فروشگاه هستند، پیدا کند: «علیرضا برگشت و طلافروشی را نگاه کرد. مامانش هنوز آنجا بود. هنوز پشت همان ویترین. یک مامانش هم اینجا بود. درست شبیه هم بودند. مامان دوم بازوی علیرضا را گرفت و گفت: «چی رو داری نگاه میکنی اون تو؟ کفش پیدا کردی برای خودت؟۹»
اما هنگامیکه کمی عمیقتر به موضوع نگاه میشود، در پشت این اختلال روانشناختی و هویتی، نویسنده از زنانی همانند هم میگوید که فضای یک پاساژ را پر کردهاند. اینگونه از انسانها که مصرفزده و همه همانند هم شدهاند، همان چیزی است که تئودر آدرنو فیلسوف آلمانی در توصیف سویه تاریک دنیای مدرن از آن دم میزند و مصرفگرایی را عاملی برای یکسانسازی میداند. برای علیرضا اکنون همه زنهایی که در آن فضا هستند، میتوانند مادر باشند، چون رفتارهایشان یکسان شده است:«علیرضا هنوز حواسش به بیرون بود تا آن یکی مامانش را پیدا کند. به این مامانش نگاه کرد. هیچوقت فکر نمیکرد وقتی هم پیش مامانش باشد، احساس کند گم شده است. هیچ نمیفهمید کدام مامان راستکی است. این مامانش هم بهاندازه آن مامانش واقعی بود. علیرضا هیچچیزی توی او پیدا نمیکرد که شبیه مامانش نباشد. مامانی با همان شکل، همان لباسها، همان رنگ، همان صدا و با همان کلمههایی که همیشه میگفت. مامانش مثل همیشه بود، اما علیرضا فکر میکرد او غریبه است.۱۰»
در اپیزود دیگر به نام «پسری نشسته بود توی تاریکی و سنگ توی آب میانداخت» گویا داستان از فضای عینی وارد فضای ذهنی علیرضا شده است. اتاق تاریک که با هیچ چراغی حتا با لوستری که بیست لامپ دارد روشن نمیشود، نشانهای است از اینکه ذهن علیرضا روشنی را برنمیتابد و تاریک مانده است. این فصل از داستان و روایت، بیانی از گسست رابطه میان علیرضا و مادرش است. مادر در همان خانهای است که علیرضا در آنجا نمیتواند بر تاریکی چیره شود، مادر هم نمیتواند به او کمکی بکند. فضای خاکستری و تیره این فصل در حقیقت نمادی است از اینکه وقتی کودک در دنیای بزرگسالان دیده نمیشود، چه بر سر او میآید، زیرا در فصل بعدی که فصل پایانی است، علیرضا به ذرهای مانند برف فرو کاسته میشود. ذرهای که البته هنوز در خود آرزو دارد. بااینهمه در این وضعیت علیرضا بازهم خود را بیان میکند: «شاید او اسباببازی جوجهکلاغها میشد. فکر کرد چه فرقی میکند اسباببازی جوجهکلاغها باشد یا اسباببازی آدمها؟۱۱»
و درنهایت آن آرزوی نهایی علیرضا «علیرضا لای برفها هنوز فکر میکرد. فکر میکرد کاش برف بود. فکر میکرد کاش خیلی زیاد علیرضای کوچولو، اندازه خودش، زندگی میکردند. آنوقت او و دوستهایش، علیرضاهای کوچولو، همیشه کنار هم بودند. همیشه مثل دانههای برف کنار هم بودند و همهجا را علیرضایی میکردند، مثل حالا که همهجا برفی شده بود.۱۲»
و این آرزو چیزی نیست، جز آرزوی جدا شدن از دنیایی که خودخواهی آدمبزرگها یا پدر و مادرها برای فرزندان خود میسازند. علیرضا در این داستان به دنبال پیوند دوباره پدر و مادرش نیست، زیرا هر زن و شوهری حق دارد، همانگونه که ازدواج میکند، به هر علتی روزگاری جدا شود، اما پدر و مادر حق ندارند، حق شاد زیستن کودک را از او بگیرند و هویت او را تکهپاره کنند.
در حقیقت این پیام اصلی نویسنده است، که البته شکل پیام دادن سنتی را ندارد، بلکه او با نگاه تیزبین خود لایههای درهمپیچیده جامعه مدرن را در دوقطبیهای اجتماع و فردیت، کودک و بزرگسال، نگاه گرم و نگاه سرد، پیدا بودن و گمشدن، حضور و گمگشتگی، روان سالم و پریشیده و …. دیده است. نویسنده دنبال ارائه راهکار به کودکان نیست، اما در حقیقت نمایی از زندگی را برای آنها باز میکند که شاید در هنگام روبهرو شدن با این وضعیت بتوانند برای آن پرسشهای فردا، اکنون پاسخهایی داشته باشند.
به سخن دیگر، داستان «آبنباتچوبی ….» هیچ راهحل فوری برای گشایش در زندگی کودکان با هویتهای گسسته میان خود و دیگری (در اینجا میان کودک و والدین ندارد) اما در کنهشان کارکرد روانشناختی دارند. بهگونهای در این مورد میتوان سخن کارل راجرز روانشناس برجسته انسانگرا را در نظر داشت که باور دارد انسان و در اینجا کودک با خودشناسی، یعنی شناخت آسیبهای خود رشد میکند نه اینکه نسخههای آرمانگرایانه یا جادویی برای او تجویز کرد؛ مانند اینکه اگر کودکی در خانوادهای در آستانه جدایی این داستان را بخواند برای خود فرضهایی میسازد که در هنگام رخ دادن جدایی پدر و مادر چگونه رفتارهایی در پیش بگیرد.
۱ نوید سیدعلی اکبر، ملیکا و گربهاش، غول ده کله، تصویرگر لیسا برجسته، نشر افق، چاپ سوم ص ۱۳۹۱
۲ سید علی اکبر، نوید، من اَچونه ام درو باز کنید!، هوپا، تهران
۳ نوید سید علی اکبر ، آب نبات چوبی آویزان و هویج های سرگردان، انتشارات هوپا، تهران، ۱۳۹۵، ص ۴۴
۴ نوید سید علی اکبر ، آب نبات چوبی آویزان و هویج های سرگردان، انتشارات هوپا، تهران، ۱۳۹۵، ص ۴۴ و ۴۵
۵ نوید سید علی اکبر ، آب نبات چوبی آویزان و هویج های سرگردان، انتشارات هوپا، تهران، ۱۳۹۵، ص ۹ و ۱۰
۶ نوید سید علی اکبر ، آب نبات چوبی آویزان و هویج های سرگردان، انتشارات هوپا، تهران، ۱۳۹۵، ص ۱۷ و ۱۸
۷ نوید سید علی اکبر ، آب نبات چوبی آویزان و هویج های سرگردان، انتشارات هوپا، تهران، ۱۳۹۵، ص ۶۶
۸ نوید سید علی اکبر ، آب نبات چوبی آویزان و هویج های سرگردان، انتشارات هوپا، تهران، ۱۳۹۵، ص ۲۸ و ۲۹
۹ نوید سید علی اکبر ، آب نبات چوبی آویزان و هویج های سرگردان، انتشارات هوپا، تهران، ۱۳۹۵، ص ۶۳
۱۰ نوید سید علی اکبر ، آب نبات چوبی آویزان و هویج های سرگردان، انتشارات هوپا، تهران، ۱۳۹۵، ص ۶۶
۱۱ نوید سید علی اکبر ، آب نبات چوبی آویزان و هویج های سرگردان، انتشارات هوپا، تهران، ۱۳۹۵، ص ۹۹
۱۲ نوید سید علی اکبر ، آب نبات چوبی آویزان و هویج های سرگردان، انتشارات هوپا، تهران، ۱۳۹۵، ص ۱۰۰