پرسشهایی از محمدرضا شمس برای نویسندگان جوان و علاقهمندان به نوشتن
۱. آیا در کودکی و نوجوانیتان فکر میکردید که نویسنده شوید؟
نه. اصلاً فکر نمیکردم نویسنده بشوم. از بچگی عاشق این بودم که بازیگر یا پلیس راهنمایی بشوم. عاشق این بودم که سوار بر موتور سیکلتهای خوشگل تو خیابانها ویراژ بدهم.
کلاس چهارم دبستان شانس آوردم و خانمی به نام استاد محمدی معلم ما شد که به انشاء خیلی اهمیت میداد. من هم انشایی در مورد بهار نوشتم که خیلی مورد تشویق قرار گرفتم. با این حال باز هم فکر نمیکردم که یک روز بخواهم نویسنده بشوم.
۲. در دوره کودکی و نوجوانیتان کدام کتاب یا کتابها روی شما تأثیر گذاشتهاند؟ چهچیزی در این داستانها بود که شما را تحتتاثیر قرار میداد؟
من با قصهها و افسانههایی که عمه و مادر بزرگ مادریم برایمان تعریف میکردند بزرگ شدم. این افسانهها بخصوص افسانه حسن کچل و نخودی خیلی روی من تأثیر گذاشتند. پدرم هم قصههای دینی و حسین کرد و امیرارسلان و قصههای شاهنامه را برایمان تعریف میکرد. من رستم و اسفندیار و سیاوش را خیلی دوست داشتم و دلم برای سهراب میسوخت. شاید باورتان نشود مدتها از دست رستم به خاطر کشتن سهراب عصبانی بودم و نمیتوانستم او را ببخشم.
در محله ما کتابخانه ای نبود. تا این که چند محله بالاتر کتابخانه ای کوچک تأسیس شد و من عضوش شدم. چند تا کتاب توی این کتابخانه بود که تأثیر زیادی روی من گذاشتند. یکی از آنها «جزیره گنج» نوشته «رابرت لویی استیونسن» بود. قهرمان این کتاب پسر نوجوانی به نام «جیم هاوکینز» بود که خیلی نترس بود، «جان سیلور» را هم که رییس دزدان دریایی بود خیلی دوست داشتم. جزیره گنج یک رمان ماجراجویانه بود و من هم عاشق این جور رمانها بودم.
رفتن به دنبال گنج و درگیری با دزدهای دریایی و پیدا کردن گنج از آرزوهایی بود که هنوز هم دست از سرم برنداشته است. کتاب بعدی «رابینسون کروزوئه» نوشته «دانیل دوفو» بود. مردی که کشتیاش غرق میشود و تک و تنها توی جزیره ای پرت و دورافتاده زندگی میکند. من کلاً به ماجراهایی که توی کشتی و دریا اتفاق میافتاد علاقه مند بودم. شهامتی که رابینسون در مواجه با مشکلاتش داشت خیلی من را تحت تأثیر قرار داد. خیلی دوست داشتم من هم یک روز با همچین ماجرایی رو به رو شوم و بیشتر وقتها خودم را به جای او میگذاشتم.
کتابهای دیگری هم بودند که من را تحت تأثیر قرار دادند مثل «تام سایر»، «هاکلبرفین»، «شاهزاده و گدا» که «مارک تواین» نوشته بود یا «اولیورتوئیست» و «آرزوهای بزرگ» که چارلز دیکنز نوشته بود. چیزهایی که توی این قصهها من را به خودش جذب میکرد؛ یکی نوع زندگی قهرمانهای آن بود که به زندگی من و خانوادهام شباهت زیادی داشت و یکی شیطنتهایی که این بچهها میکردند به خصوص «تام سایر» و «هاکلبرفین» که من خیلی دوستشان داشتم و خودم را بارها جای آنها میگذاشتم.
۳. چه شد که تصمیم گرفتید بنویسید و نویسنده شوید؟
در زمان ما تعداد خانوادههایی که تلویزیون داشتند خیلی کم بود. تو محله ما یکی دو خانواده بیشتر تلویزیون نداشتند. برای همین وقتی سریال «مراد برقی» که از سریالهای پر طرفدار آن زمان بود، پخش میشد همسایهها مثل مغولها به خانه آن بخت برگشته میریختند و روی سرش خراب میشدند یا پشت پنجره میایستادند و سریال را تماشا میکردند. پدر من که کلاً با تلویزیون مخالف بود اجازه نمیداد ما این کار را بکنیم. من و چند تا ازبچه های محل هم که سریال «فراری» را دوست داشتیم، گاهی یواشکی میرفتیم قهوخانه «اصغر قهوه چی» و یک ریال میدادیم و آنجا این سریال را تماشا میکردیم.
ما شبها بخصوص شبهای سرد زمستان زیر کرسی داغ مینشستیم و مادرم نخودچی کشمش و تخمه میآورد میگذاشت تو سینی و ما هم تخمه میشکستیم و به قصههایی که پدر و عمه و مادر بزرگم میگفتند گوش میدادیم. یکی از شانسهای بزرگ من این بود که عمه و مادربزرگ مادریم با ما زندگی میکردند، آنها ترانهها و متلها و افسانهها زیادی بلد بودند و گاه و بی گاه برایمان تعریف میکردند. حتی برای قربان صدقه رفتن هم از این ترانهها استفاده میکردند. مثلاً مادربزرگم میگفت: «ممد رضای قندی اسبتو کجا میبندی زیر درخت نرگس داغتو نبینم هرگز.» یادش بخیر!
همان طور که قبلاً هم گفتم من قصه حسن کچل را خیلی دوست داشتم و بارها بچهها را توی مدرسه یا محله دور خودم جمع میکردم و این قصه را برایشان تعریف میکردم. هر جا هم میدیدم حوصله بچهها سر میرود فوری یک ماجرای تازه به آن اضافه میکردم و نمیگذاشتم بچهها پراکنده بشوند. این طوری بود که من کم کم شدم قصه گوی محله. تا قصه ای از بزرگ ترها میشنیدم فوری میآمدم برای بچهها تعریف میکردم. این یکی از علتهایی بود که من را به نویسندگی علاقه مند کرد. تشویقهای خانم استاد محمدی و نوشتههای کوتاه برادرم محمد شمس که الان مترجم است هم بی تأثیر نبود. اما مهمتر از همه ورود من به گروه تاتر«خانواده» بود.
کلاس یازدهم بودم و درهنرستان صنعتی شماره ۴ نازی آباد درس میخواندم. در آن جا دوستی به نام ایرج امینی پیدا کردم که کلاس دوازدهم بود. ایرج توی نمایشنامه ای به اسم «شیتیله»، بازی میکرد و پوستر نمایش رو آورده بود زده بود به شیشه پشت در ورودی هنرستان، من آن را دیدم و خوشم آمد و رفتم ثبت نام کردم و از آن جا شروع کردم به تئاتر کارکردن. آن جا بود که با «پرویز پرستویی» و «رحمان باقریان» و «ابوالفضل شاه کرم» که از بازیگران تاتر و سینمای امروز هستند، آشنا شدم و در کنارشان چند نمایش بازی کردم. «چشم در برابر چشم» نوشته «غلامحسین ساعدی»، «شب بارانی» نوشته «فرامرز طالبی» و «شب» نوشته «امین فقیری» از جمله اینهاست. آن جا در کنار بازیگری شروع کردم به گفتن شعر و نوشتن نمایش. دو نمایش به نامهای «غریبه» و از «چاله به چاه» نوشتم که قرار بود اجرا بشود که به دلایلی آن قدر عقب افتاد که من به سربازی رفتم و عطایش را به لقایش بخشیدم. از سربازی که آمدم نمایشنامه نویسی را شروع کردم.
اولین شعری که گفتم «نیلوفر من» بود که در مجله کیهان بچهها چاپ شد. اولین کتابم هم در کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان به چاپ رسید که اسمش بود: «اگر این چوب مال من بود.»
اولین نمایشی که کار کردم یک سریال عروسکی ۲۶ قسمتی به نام «زاغچه کنجکاو» بود که به اتفاق آقای «رضا فیاضی» آن را نوشتیم که در آن بازیگرانی مثل «دنیا فنی زاده» و «حسن پور شیرازی» عروسک گردانی میکردند.
۴. ایدههای داستانهایتان چطور و از کجا به ذهنتان میرسد؟
ایدههای داستانهایم خودشان به سراغم میآیند. بعضیهایشان خیلی سمج هستند و من را ول نمیکنند و مجبورم میکنند بنویسمشان. بعضیهایشان هم آن قدر صبر میکنند که من بروم به دنبالشان. دسته سومی هم هستند که هیچ حرکتی نمیکنند و آن قدر گوشهٔ ذهن من میمانند که کم کم فراموششان میکنم....
۵. هنگامی که در نوشتن به مشکلی برمیخورید و نمیتوانید بنویسید و ایدهای پیدا نمیکنید و کارتان به گره میخورد، چه میکنید؟
در مورد ایده باید بگویم که تا حالا به مشکلی برنخوردم. همیشه ایده ای برای نوشتن داشتم. یکی دو بار هم که هیچ ایده ای نداشتم، خودکار را گذاشتم روی کاغذ و شروع کردم به نوشتن و کم کم ایده در ذهنم شکل گرفته و تبدیل به داستان شده و من توانستهام از هیچ یک داستان بسازم. این تجربه خیلی خوب و موفقی بود و لذت زیادی داشت. اما گاهی وقتها پیش میآید که شما موقع نوشتن به مشکل بر میخورید. این برای اکثر نویسندهها اتفاق افتاده است. یک دفعه ذهنتان قفل میشود. نمیدانید چه کار کنید. راههای مختلفی را میروید. جملههای مختلفی را امتحان میکنید. اما داستانتان پیش نمیرود. من دو راه حل برای این مشکلم دارم. یا مدتی آن را کنار میگذارم و فیلم میبینم و کتاب میخوانم و به سراغ داستان دیگری میروم. یا آن مشکل را روی کاغذی با خط درشت مینویسم و رو به رویم میگذارم و هر روز به آن خیره میشوم. تا راه حلش را پیدا کنم. اگر هردوی این راهها جواب نداد آن داستان را کلاً کنار میگذارم.
۶. برنامه کاری روزانهتان چطور است؟ چقدر کتاب میخوانید و چقدر درگیر نوشتن هستید؟ چه ساعتهایی مینویسید و روزتان را معمولاً چگونه میگذرانید؟
من هر روز به غیر از روزهای تعطیل تا ساعت چهار سر کار هستم. چهار به خانه میآیم. در راه رفتن یا برگشتن به اداره به داستانم فکر میکنم. موقع خواب هم به جای این که گوسفند بشمارم به داستانم فکر میکنم. توی ون یا اتوبوس رمان یا داستان کوتاه میخوانم. توی خانه تاساعت نه فیلم نگاه میکنم و کتابهای غیر داستانی میخوانم. از ساعت نه به بعد تا ساعت دو و سه و گاهی پنج و شش مینویسم. روزهای تعطیل در کنار خانوادهام هستم و کمتر کار میکنم.
من سه برابر آن چه مینویسم کتاب میخوانم. کتابهایم محدود به رمان و داستان کوتاه نمیشود و همه جور کتابهای خوب را میخوانم. مثل: تئوری داستان، فلسفه، جامعه شناسی، تاریخ، روانشناسی، تئاتر، موسیقی و... فیلمها و سریالهای خوب دنیا را نگاه میکنم و از موسیقی لذت میبرم. البته تماشای فوتبال را هم خیلی دوست دارم.
۷. آیا در دورهای از نوشتنتان، تحتتاثیر نویسنده خاصی بودهاید؟ چه کتابها و نویسندههایی شما را در دوران نوشتنتان شگفتزده کردهاند و روی شخصیت و دیدگاه ادبیتان تأثیر گذاشتهاند؟
زمان ما تعداد کتابهای مخصوص کودک و نوجوان اندک بود و من در عرض سه چهار ماه تمامشان را خواندم. بعد از آن، شروع کردم به خواندن کتابهایی که از سن من بالاتر بود. چون کتاب دیگری نداشیم. اول رفتم سراغ کتابهای پلیسی و مجموعه «مایک هامر» را که نویسندهاش «میکی اسپلین» بود، خواندم. این کتابها را از یک سمساری که کتاب هم کرایه میداد، میگرفتیم. چند تا از بچهها با هم هفته ای یک ریال میدادیم و یک کتاب کرایه میکردیم و دست به دست میچرخاندیم. سمساری مال پدر بزرگ یکی از بچهها بود که ما «عباس مارمولک» صدایش میکردیم. آدم اخمو و ساکتی بود. یک سوراخ وسط پیشانیاش داشت که میگفتند در جنگ دوم جهانی تیر خورده است. همین او را مرموز و قابل احترام میکرد. بعد از آن رفتم سراغ کتابهای «صمد بهرنگی»، «صادق هدایت»، «غلامحسین ساعدی»، «دولت آبادی» و نویسندههای دیگر. کلاس پنجم و ششم بودم که این کتابها را میخواندم. بعضیهایش هم مثل «بوف کور» خواندنش برایم خیلی سخت بود. با این همه این کتاب من را خیلی تحت تأثیر قرار داد. با اینکه نمیفهمیدم ولی فضاهای عجیب و غریب و وهمآلودش را خیلی دوست داشتم. من کلاً از فضای وهمآلود خوشم میآید. بچه هم که بودم، فیلمهای ترسناک زیاد میدیدم مثل فیلم «دراکولا» و «فرانکشتین» و... به همین دلیل از کتابهای «غلامحسین ساعدی» هم خوشم آمد. من کارهای «غلامحسین ساعدی» را خیلی دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم. به نظرم یکی از نویسندگان بزرگ ایران است. فضاسازی داستانهایش بی نظیر است. داستانهای "بهرام صادقی" را هم باز به همین دلیل دوست داشتم و دارم. این نویسندگان تأثیر زیادی روی من داشتند. از نویسندگان خارجی هم «مارکز» و «آنتوان سنت دواگزپری» بیشترین تأثیر را روی من گذاشتهاند.
۸. کدام داستان یا کتابتان را از بقیه بیشتر دوست دارید و به آن دلبستگی بیشتری دارید؟ متوجهام که هر نویسندهای همه داستانهایش را مثل بچههایش دوست دارد، ولی اگر بخواهید یکی از داستانهایتان را انتخاب کنید، کدام است و چرا؟
داستانی را که هنوز ننوشتهام بیشتر از همه دوست دارم، چون همیشه فکر میکنم بهتر از کارهای قبلی هم خواهد شد و برای همین وقت بیشتری روی آن میگذارم و تلاش بیشتری میکنم. کتاب «دیوانه و چاه» را دوست دارم، چون نقطه عطفی در کارهای من بود و باعث شد که من سبک مخصوص خودم را پیدا کنم. «دختر خل و چل» را هم به خاطر نوع روایت و فضای روستاییاش دوست دارم. «من زن بابا و دماغ بابام» و «من من کله گنده» را هم به خاطر تجربه لذت بخشی که داشتم دوست دارم.
۹. چرا تصمیم گرفتید نویسنده کودک و نوجوان شوید؟ چه چیزی شما را به انتخاب این مخاطب برای داستانهایتان علاقهمند کرد؟ نوشتن برای کودکان و نوجوان چه جذابیتها و چه سختیهایی دارد؟
من کودکی بسیار خوبی داشتم، شنیدن قصهها و افسانهها از یک طرف و بازی با بچهها در کوچه و خیابان از طرف دیگر خود به خود مرا به این سمت هدایت کرد.
پشت خانه ما یک زمین درندشت بود و یک نهر بزرگ که از کنارش میگذشت. توی این زمین پنبه و گندم میکاشتند و اطرافش پر از درختهای توت بود. خیلی سرسبز بود پر از پرنده، ملخ، جیرجیرک و قورباغه بود. ما با صدای جیرجیرکها و قورباغهها میخوابیدیم و با صدای گنجشکها و کلاغها بیدار میشدیم. خوابیدن روی پشت بام و خیره شدن به آسمان پر ستاره لذت عجیبی داشت. ما توی سبزه زارها و پنبه زارها میدویدیم و بازی میکردیم، گاهی آن قدر سرگرم بازی میشدیم که زمان را فراموش میکردیم و یک وقت میدیدیم غروب شده و پدر و مادرمان آمدهاند دنبالمان. من هیچ وقت این روزها را فراموش نمیکنم. هنوز هم لذت این روزها زیر زبانم است. حتی کار کردن در تابستانها را هم با آن که سخت بود دوست داشتم. من در خیاطی، مبل سازی، طلا سازی، پیراهن دوزی، نانوایی کار کردهام و دفترو کتابهایم را خودم خریدهام. البته بیشتر دوست داشتم فروشندگی کنم. من گوش فیل، زولبیا، شکرآب، شانسی، بستنی، بلال، آلبالو، و حتی جگر می فروختمو پول تو جیبی و مخصوصاً پول سینما رفتنم را در میآوردم. یا اینکه تابستانها میرفتیم دهات. دهاتمان اسمش «قرینه دره» بود که یکی از دهاتهای شازند اراک است. من خیلی این ده را دوست داشتم. به خاطر سرسبزی و رودخانههای پرآبی که داشت. ما توی این رودخانهها شنا میکردیم و ماهی میگرفتیم. خیلی لذتبخش بود. من سوار الاغ میشدم و میرفتم صحرا و گندم درو میکردم. یا سوار وسیلهٔ مخصوصی که به آن چان میگفتند میشدم و گندمها را خرد میکردم. یا مثل بچههای ده چوپان میشدم و با آنها گلههایمان را میبردیم چرا. خیلی وقتها با بچههای ده همسایه دعوایمان میشد. سر ظهر با ماست و نان و کشمش و سبزی تازه آبدوغ خیار درست میکردم و با بچهها میخوردیم. بعد هم آتش درست میکردیم و بساط چای را راه میانداختیم. من خیلی از مهارتهای زندگی را آنجا یاد گرفتم. هنوز هم مزهٔ آن روزها زیر زبانم است. من کودکی کردم و دلم میخواهد که بچهها هم کودکی کنند. این حق مسلم بچههاست. به همین دلیل بود که نوشتن برای کودک و نوجوان را انتخاب کردم. برای این که خوب آن را میشناختم و خوب آن را تجربه کرده بودم.
من با هر داستانی که برای کودکان و نوجوانان مینویسم، هیجان زده میشوم. موقع نوشتن مثل بازیگری میشوم که قرار است وارد صحنه بشود و نقشش را بازی کند. هم هیجان دارم و هم اضطراب. می دانم قرار است وارد دنیایی رؤیایی و پر از خیال بشوم. دنیایی که شاد و بی غل و غش است و پر از شیطنت و بازیگوشی است. من تو این دنیا از هر چه وابستگی است رها میشوم. توی این دنیا ماسکهای بزرگ سالی برداشته میشود و شما خودتان میشوید خود خودتان. من با هرداستانی که برای کودکان و نوجوانان مینویسم یک بار دیگر به دنیای کودکیام بر میگردم و آن را زندگی میکنم و چه چیزی از این جذاب تر.
در مورد سختیهای نوشتن برای این گروه سنی باید بگویم که دست شما باز نیست. محدود هستید. هر موضوعی را نمیتوانید بنویسید. دایرهٔ لغاتتان محدود است. از هر قالبی نمیتوانید استفاده کنید. سراغ هر ژانری نمیتوانید بروید.
۱۰. نوشتن برای کودکان و نوجوانان چه تفاوتی با نویسندگی برای بزرگسالان دارد؟
نویسندگی برای کودک و نوجوان یک کار کاملاً تخصصی است. سهل و آسان نیست. تخصص میخواهد. دانش میخواهد. باید با زیر و بم دنیای کودکی آشنا باشید. باید بدانید مخاطب شما چه خواسته ای دارد. باید ادبیات را بشناسید و به آن احاطه داشته باشید.
فرق ادبیات کودک و نوجوان با ادبیات بزرگسال در نگاهی است که به جهان داریم. وقتی به ادبیات کودک و نوجوان دست پیدا خواهیم کرد که جهان را از دریچه نگاه آنها ببینیم. نویسندگی برای کودک و نوجوان یک ریسک بزرگ است. راه رفتن روی طناب باریکی در ارتفاع بالاست. هر آن ممکن است نویسنده ای که شناخت کافی ندارد بلغزد و سقوط کند. ادبیات کودک و نوجوان پند و اندرزهای تکراری و کسل کننده نیست. درس نیست. ادبیات کودک و نوجوان پویا است. هیجان انگیز است. شیطان و بازیگوش است. عجیب و شگفت انگیز است. ایستا نیست. یک لحظه آرام و قرار ندارد. راست است. دروغ نیست. بی غل و غش است. درست مثل خود بچههاست. موجز و کوتاه و شیرین. بازیگوش و سرزنده.
شما در نویسندگی برای بزرگسالان دستتان باز است، میتوانید هر چیزی را بنویسید، از هر سبک و قالب و ژانری استفاده کنید، اما در نویسندگی برای کودک و نوجوان محدودیتهایی دارید که مانع از این کار میشود و دست و پای شما را میبندد.
من به عنوان نویسنده ای تجربه گرا تلاش زیادی کردم تا از تمام ظرفیتهای ادبیات بزرگسال در ادبیات کودک و نوجوان استفاده کنم، و در مواردی موفق هم شدم اما در بعضی جاها نتوانستم و محدودیتها مانعم شدند.
۱۱. به چه موضوعاتی علاقهمندید و چه موضوعاتی ذهن شما را درگیر میکند و وسوسهتان میکند که دربارهاش بنویسید؟
موضوعاتی که تازه و بکر باشند. کسی به سراغشان نرفته باشد. دست نخورده باشند و با نگاه من منطبق باشند. موضوعاتی که دوران شیرین کودکی را بلند تر و طولانی تر کنند و از رنج کودکان بکاهند.
۱۲. دیدگاهتان به ادبیات چگونه است؟ در نوشتن به دنبال چه چیزی میگردید و اگر بخواهید جهانبینیتان را در کل مجموعه آثارتان بازگو کنید، چه خواهید گفت؟
از نظرمن ادبیات ابزاری برای تعامل با دیگران است. ادبیات ابزاری است برای به چالش کشیدن زندگی. با ادبیات، جهان زیباتر میشود. سختیها قابل تحمل تر میشوند. با ادبیات شما به شناخت و خود شناسی میرسید.
چیزی که برای من خیلی مهم است، اهمییت دادن به کودکان و نوجوانان است. باید به آنها به چشم یک انسان کامل نگاه کرد. انسانی که در مقطع خاصی از زندگی قراردارد. باید به خواستههایشان احترام گذاشت و نیازهایشان را برآورده کرد. جهان بدون وجود کودکان و نوجوانان اصلاً جای زیبایی نیست. نباید آنها را تحقیرکرد، نباید آنها را مجبور کرد که از کودکی خود فاصله بگیرند. نباید اجازه داد آنها به جای تحصیل و بازی و تفریح، در کارخانهها و کارگاهها و کوره پزخانه ها و سر چهارراهها کار کنند.
باید کودکان و نوجوانان را به جایگاه واقعی اشان برگرداند. جامعهای که کودک و نوجواناش کودکی و نوجوانی نکرده باشند، جامعه درمانده و ناموفقی است. اینها چیزهایی است که ذهن من را درگیر کرده است و تلاش و آرزوی من این است که بتوانم آنها را در آثارم منعکس کنم.
۱۳. هر نویسنده از برخورد با مخاطبانش خاطرههایی دارد. کدام سؤال یا گفتگو یا برخورد با مخاطب کودک و نوجوان برای شما شگفتانگیز بوده است و شما را به فکر فرو برده و ذهنتان را مشغول کرده است؟
سبک نوشتن من سبک خاصی است که خیلی از نویسندگان و ناشران با آن موافق نیستند. اگر بهتان بگویم که شانزده سال هیچ ناشری قصههای سبکی من را چاپ نکرد شاید باورتان نشود. دیوانه و چاه و دختر خل و چلم را به هر ناشری دادم قبول نکرد و آخرمجبور شدم با سرمایه خودم آن را چاپ کنم.
کوهی که حرکت میکند. خانه ای که به مسافرت میرود. شیرآبی که عاشق بشقاب چینی گلدار میشود، چاقویی به نام ناصر که شعر میگوید، تفنگی که نقاشی میکشد، پسته ای که سر راهی است، هندوانه ای که واکسی است، دیوانه ای که هر روز سنگی توی چاه میاندازد، پسری که با چاهش به سینما میرود و مردم غصههایشان را در چاه او فریاد میزنند. کارمند بایگانی ای که یک آبشار و رودخانه میخرد و آبشار را بالای سرش میگذارد و رودخانه را زیر پایش تا منظره کسلکننده اتاق بایگانی را عوض کند و .... اینها موضوعهای داستانهای من هستند و تمام ترس و نگرانی من در مواجهه شدن با مخاطبم این بود که آنها را نپذیرند، اما چیزی که برای من شگفت انگیز بود این بود که بچهها آنها را دوست داشتند و به راحتی قبولشان میکردند. هیچ کس از من نمیپرسید که چرا خانه راه میرود؟ چرا شیرآب عاشق بشقاب میشود؟ چرا چاقو شعر میگوید و چراهای دیگر... حتی این اتفاق در مواجهه با بچههای آن ور آب هم نیفتاد و آنها هم به راحتی این داستانها را پذیرفتند و با آنها همراه شدند.
من تجربههای خوبی از خواندن داستان با بچهها داشتم و آنها با عکس العمل هایی که داشتند به من کمک کردند تا داستانهایم را اصلاح کنم. روزی داستان خیلی کوتاهی به نام «نیمدونه» میخواندم که بر اساس افسانهها نوشتهبودم. نیمدونه میرود سراغ پادشاه و میگوید دخترت را باید به من بدهی و پادشاه مجبور میشود دخترش را به او بدهد. یکی از بچهها وقتی این قصه را شنید گفت: «آخه نیمدونه به اون کوچکی چهطوری میتونه با دختر پادشاه ازدواج کنه؟» همین باعث شد که من دختر پادشاه رو تبدیل کنم به شاهدونه.
یا دوستان نوجوانی که طرفدار پرو پا قرص هری پاتر بودند از اسم رمان دو جلدی من به نام عمه گیلاس انتقاد کردند و گفتند که این اسم به درد رمانهای کودکان میخورد، نه نوجوانان. همین امر باعث شد که من این رمان دو جلدی را که به چاپ سوم رسیده بود به کلی تغییر بدهم و یک جلدش بکنم و نامش را عوض کنم و دوباره آن را به دست چاپ بسپارم.
۱۴. از میان نویسندگان ایرانی ادبیات کودک به آثار کدام نویسنده یا نویسندگان علاقهمند هستید و چه کتابهای ایرانی را دوست دارید و خواندنش را به دیگران توصیه میکنید؟
از کارهای نویسندگان ایرانی کتاب «دو خرمای نارس» «عموزاده خلیلی»، «فضانوردان در کوره پزخانه» «محمد هادی محمدی»، «خمره» «مرادی کرمانی»، «کوه مرا صدا زد» «بایرامی»، «من اچونه ام» «سیدعلیاکبر»، «عکس بابای چندم» خانم «جوزدانی»، «آن شب قطار» «اکبرپور»، «بردیا و گولاخها» «مهدی رجبی»، «بمبک....» «حسنزاده»، «مهمانی دیوها» «توزنده جانی»، «طبقه هفتم غربی» «خانیان»، «هوشمندان سیاره اوراک» «خانم کلهر»، «کاش یکی قصهاش را میگفت» خانم «قاسم نیا»، «لالایی برای دختر مرده» «شاه آبادی»، «ماهی سیاه کوچولو» «صمد بهرنگی» و... جزو کارهایی است که دوست دارم.
۱۵. کدام شخصیت داستانی را در داستانهای کودکان بیشتر از همه دوست دارید و چرا؟
من هنوز در ادبیات کودک و نوجوان شخصیت دوستداشتنی ایرانی ندیدهام. یعنی شخصیتی که مثل شخصیتهای آنور آبی معروف شده باشد و ما دوستش داشته باشیم. ولی در افسانهها حسن کچل، نخودی و ماهپیشونی از شخصیتهایی هستند که برای من دوستداشتنی هستند.
۱۶. آخرین کتاب کودک و نوجوانی که خواندید و خیلی دوستش داشتید چه بود، و چرا از این کتاب خوشتان آمد؟
کتاب «رودخانه واژگون» نوشته «ژان کلود مورلوا» نویسنده فرانسوی که دو جلد بود و من از جلد اولش خیلی خوشم آمد. جلد دوم به خوبی جلد اول نبود. کتاب بعدی «اقیانوس انتهای جاده» نوشته «نیل گیمن» بود.
«رودخانه واژگون» فانتزی بسیار قوی ای داشت که در بعضی قسمتها واقعاً بی نظیر بود. «اقیانوس انتهای جاده» هم فانتزی وهم آلود داشت که من همیشه این نوع فانتزی را دوست داشتم.
از کارهای نویسندههای ایرانی هم آخرین کارهایی که خواندم و خوشم آمد من «آ چونه ام» نوشته «نوید علی اکبر» و «قصههای عجیب برای بچههای غریب» و «بردیا و گولاخها» نوشته «مهدی رجبی». بود. فانتزی تلخ و وهم آلود و نگاه تازه از دلایل انتخاب این کتابها بود.
۱۷. برای نوجوانان و نویسندههای جوانی که به نوشتن علاقه دارند، چه پیشنهادها و راهنماییهایی دارید؟
من بیست توصیه برای نویسندگان کودکان و نوجوان دارم که آن را در آختیارتان میگذارم. چند تا توصیه تکراری و شاید کلیشه ای هم دارم که می گویم.
- زیاد بخوانید و بنویسید. چند برابر چیزی که مینویسید، بخوانید.
- از تجربه دیگران حتماً استفاده کنید.
- فقط کتابهای داستان نخوانید، سعی کنید کتابهای مختلف بخوانید.
- از نقد و انتقاد نترسید و ناامید نشوید چون ناامیدی حتماً شما را با بنبست روبهرو خواهد کرد.
- تلاش کنید، دلسرد نشوید. تا آنجا که امکان دارد، تلاش کنید.
- کارتان را دوست داشته باشید. عاشق کارتان باشید. اگر عاشق کارتان باشید، میتوانید موفق باشید.
- بعد از اینکه نوشتید، بارها و بارها کارهایتان را ویرایش کنید. ارنست همینگوی «پیرمرد و دریا» را بیش از دویستبار بازنویسی کرده. یکی از دلایل ماندگاری افسانهها این است که به وسیله قصهگوهای مختلف، مرتب بازنویسی و به روز شدهاند. از تلاش کردن دست برندارید.
- کتابها را با دقت بخوانید. سرسری نخوانید.