در چارچوب گزارش پیوسته «نقش کتاب در زندگی کودکان یا کودک من» از خانم قزل ایاغ استاد باتجربه ادبیات کودکان خواستیم که در نقش یک مادر از تجربههای کتابخوانی با فرزندشان « یکتا » برای کتابک بگوید تا همگان در روایت این تجربههای باارزش سهیم شوند.
من و دخترم و خواندن
برای من پاسخگویی به این پرسش بسیار دشوار است، چون خود عضوی از خانواده ادبیات کودکان هستم و دانش آموخته کتابداری، پس هر چه بگویم، خواهند گفت، خیلی هنر کردی! میخواستی بچه تو که کارت کتابداری و ادبیات کودکان است، با کتاب بیگانه باشد؟! درست است من کمرِ غول نشکستم اما کم نیستند کوزه گرانی که اطرافیانشان از کوزه شکسته آب میخورند و دستکم من از این طائفه نبودم و فقط در همین اندازه، امتیاز خواهی میکنم.
خودم فرزند جنگ بودم و از قضا از نعمت زیستن در خانهای که در آن کتاب و مجله و موسیقی و شعر و ادبیات وجود داشت، بهره برده بودم. حال بازهم زمان جنگ بود و دخترم چشم به این جهان گشوده بود و من برای قدردانی از آنچه که از آن بهره برده بودم، باید دستکم کاری میکردم که در برابر پدر و مادرم کم نیاورم. پدر و مادر که شدی، برای فرزندت همه کار میکنی. اگر لازم باشد، خیلی کارها را یاد میگیری، پختن غذای مخصوص، حمام کردن و رسیدگی به نظافت او، گرفتن تب، پاشویه کردن، درست کردنِ جدولِ وزن و قد و نوبت واکسنهایش و لالائی خواندن، قصه گفتن، بازی کردن، کتاب خواندن، بخصوص اگر خُرده سوادی هم در بعضی زمینهها کسب کرده باشی و شب و روز درباره آن بخوانی، بنویسی و تدریس کنی!
کار با لالائی شروع شد: «لالائی کُن، مُرغکِ من، دنیا فَسانَست»، لالائیهایی که برای کلاسهایم جمع کرده بودم، شروع خوبی بود. بعد بی آنکه شاعر باشم، ساختنِ لالاییهایی که سالها بعد، پس از آنکه همسرم آنها را از نظرِ وزن و قافیه درست کرد، شد کتابِ کوچکِ «پَرنیان و آب، با لالائی تا سرزمین خواب» و تقدیم شد به مادران و پدرانی که هنوز آموختن را از یاد نبرده بودند.
باور کردنش مشکل است ولی دخترم میگوید، آنها را به یاد دارد، یا خیال میکند! شیفته قصههای قومی، قصه گویی و بازیهای سنتی بودم و هستم و مدتها بود که سرگرم جمع کردنِ بازیهای نوازشی بودم، بازیهای حسی و لمسی و کلامی. بازیها را من جمع میکردم و همسرم با دخترمان انجام میداد. کلاغ پَر، لی لی لی لی حوضک، آتل متل توتوله، هر کسی کارِ خودش بارِ خودش! و در شبهای موشک باران که برق میرفت، سایه بازی روی دیوار. بازیهایی که دامنهاش، به سالهای دبستان و بازی هفت سنگ کشید در محوطه مقابل خانه با بچهها و حتی بزرگسالانِ همسایه!
اما قصه گویی، علاقه و کارِ من بود که زمان نداشت. زمانش را حال و هوای ما تعیین میکرد، موقعِ غذاخوردن، حمام کردن، توی راه و مسافرت، در ترافیکِ شهری. یادم نمیآید موقعِ خواب برایش قصه گفته باشم، چرایش را به خاطر ندارم. شاید همان لالائی کافی بود. ولی همیشه قصه میانِ ما شد زبانِ مشترک. آموخته بودم و به این باور رسیده بودم که خواندن، فقط خواندنِ متن نیست! هوشیاری است نسبت به آنچه میبینی، میشنوی، لمس میکنی و حتی میچشی!
در اسفند ماه ۶۶ که او پنج ساله بود، موشک باران تمامِ مراکز آموزشی را تعطیل کرد و ما هم به لطفِ دوستی که در ایران نبود، در خانه ساحلی او جاخوش کردیم. آذوقههایی که با خود بُرده بودیم چه خوردنی و چه خواندنی، رو به اتمام بود و دسترسی به هر دو مشکل! ولی بزرگترین و زیباترین کتابِ عالم را پیشِ رو داشتیم، دریا و ساحلِ پُر رمز و راز آن را. هوا که آفتابی میشد، کتابِ ساحل را میگشودیم، سنگهای صاف و صیقلی، گوش ماهیهای ریز و درشت و چوبهایی که آب از آنها شکلهای عجیب ساخته بود!
بعدها کتابهای زیبای برگها، سنگها، هستهها، شد الگویی برای ساختنِ زیباترین آلبومها! شب که میشد، من ترجمه کتابِ «آتشِ یخ زده» را دست میگرفتم و صفحه به صفحه آنرا با صدای بلند میخواندم، دخترم هم با شنیدنِ فرازی از این داستان، به خواب میرفت. ترجمه این کتاب، محصولِ شبهای موشک باران در آن شهرکِ ساحلی بود. وقتی فرازهای آن را به صدای بلند میخواندم، صدای پدرم را میشنیدم که برای ما، بینوایان و ترجمههایش را از شعرِ لامارتین میخواند.
فکر میکنم در زمانِ جنگ، پدران و مادران حس میکنند که شاید فرصتِ زیادی ندارند و باید خیلی جدی و شدید به کارِ نقل و انتقال بپردازند! نوارهای موسیقی هم بود، کارهای درخشانِ خانم سیمینِ قدیری و خانم هنگامه اخوان و بعدها نوروز ثمین و اولین باغچه بان! اما کتاب! در آن زمان تازه با کتابهای پارچه ایِ ژاپنی آشنا شده بودم و میدانستم که بیشتر، کارِ دستِ مادران و زنان است و دانشجویان را به درست کردنِ آنها تشویق میکردم. به کمکِ خواهرم که خیاطی میدانست، تصویرهای دُرشتِ گلها، میوهها، حیوانات و اشیاء را از روی ملحفهها و لباسهای کهنه، در میآوردیم و روی چِلوار میدوختیم و آنها را به شکلِ صفحاتِ کتاب درست میکردیم.
دخترم، ۱/۵ سالِ اول زندگیش را صبحها به منزلِ خواهرم میرفت و هر روز وقتی برای بُردنش میرفتم، یا با یک کتابِ پارچه ایِ تازه، یا با یک عروسکِ دستساز، تحویلش میگرفتم.
برخوردِ او، ابتدا با کتابهای پارچه ای، احتیاطآمیز بود، و بعد پذیرش آنها و گاه خوابش میبرد در حالیکه سیبِ روی کتابِ پارچه ای را به دهان بُرده بود! کتابی که در دستهای او به وضعِ فاجعهآمیزی در آمده بود، کتابی بود که من آن را در مجموعه مربوط به کارِ خود داشتم، نامش را هم به یاد ندارم، خیلی ساده و معمولی بود، از آن دسته کتابهایی که ما به آن کتاب- بازیچه میگوئیام، کتاب، تصویرهای مختلفی داشت و از روی جلد، سوراخهائی از صفحات عبور میکرد. سوراخهایی که انگشتانِ یک کودک از آنها عبور میکرد. در صفحه ای این انگشت میشد، خرطومِ یک فیل، در صفحه دیگر، دُمِ یک موش و در صفحه بعدی، پای دخترکی که میرقصید!
سه ساله بود که به مهدِ کودک رفت و این کتاب را هم با خودش میبرد و میآورد. خوشبختیِ او مهدِ کودکهایی بود که مدیران و مربیانش به کتاب و خواندن، اهمیت میدادند و سپاسگزاریِ من، بستههای کتابی بود که به لطفِ دوستان در گروهِ بررسی کتابهای پیش دبستانِ شورا، گِرد میآوردم و هدیه میدادم.
نباید از حق گذشت که کتابهای بسیار خوب و ارزشمندی به چاپ میرسید که گرچه بیشتر، ترجمه بود ولی در اعتبار و زیبائیِ آنها به عنوانِ کتابهای تصویری تردیدی نبود و کمکم کتابخوانی که در مهدِ کودک بطورِ منظم آغاز شده بود، در خانه نیز، ادامه پیدا کرد. و ادامه آن نقاشیهایی بود که از روی آنها میکشید. حضورِ او در آموزشِ پیش دبستان کمی بارِ ما را سبکتر کرد و درهای تازه ای را به روی او گشود. حضورِ اجتماعیِ او در برنامه هائی که خود نوعی خواندن بود! رفتنِ منظم به پارک، باغِ وحش، زمینِ بازی، تئاترهای مخصوصِ کودکان، بخصوص کارهای درخشانِ آقای غریب پور، «شش جوجه کلاغ و روباه»، «کارآگاه و .... مراسم شاهنامه خوانی در شورای کتابِ کودک و بازی و بازی، بازیهای گروهی و جمعی. بازیِ گُرگم و گَله میبرم که وقتی در سال ۲۰۰۱ در بیست سالگی، با هم در کنفرانسِ بازیهای سنتی در ژاپن، شرکت کردیم و این بازیها را با بازدیدکنندگان به اجرا گذاشتیم، او تمامِ شعرهایش را در خاطر داشت. و البته موسیقی اُرف. هر دری که گشوده میشد، علایقِ خواندن را هم دگرگون میکرد. تجربه ای شیرین هم برای من و هم برای او، قبل از شروعِ کابوسِ مدرسه!!!
مدرسه متاسفانه شد تجربه ای تلخ برای من به عنوانِ کتابدار که با همه تلاشهایم نتوانستم مدیریت مدرسه را قانع کنم که کتابخانه ای بنا کنند و بگذارند بچهها نفس بکشند! بارها، بستههای کتاب فرستادم که بایگانی شد، آمادگیام را برای برپائیِ کتابخانه اعلام کردم که رَد شد!
عضوِ انجمنِ خانه و مدرسه شدم و فهمیدم مدرسه فقط پولِ والدین را میخواهد نه نظراتشان را و با تأسف بسیار باید اعتراف کنم که بجای آنکه مدرسه را در کنارِ خود ببینم، در مقابلِ خود دیدم! تنها در کلاسِ دومِ دبستان، آموزگاری بود که برایش آرزوی سربلندی دارم و به من فرصت داد، مجموعه ای از کتابهای مفید را در اختیارِ کلاس قرار بدهم و دخترم و همکلاسیهایش در آن سال، از کتابهای غیر درسی بهره بُردند. با نظام آموزشیِ کتابِ درسی محور که خود را به خانهها تحمیل میکند، چه باید کرد؟! نظام بر آن بود که کودکان و ما را وادار به زانو زدن بکند، خیلی سخت بود ولی زانو نزدیم! در خانه همچنان کتاب بود و فیلم و موسیقی اما نه با آن سرعتی که میخواستیم.
دوره راهنمائی و دبیرستان که اوجِ فاجعه بود. فشارِ بیمارگونه مدرسه برای رقابت، نمره بیست، شاگرد اولی و آمارِ بالای قبولی!!! برای منِ مادرِ کتابدار، رنجِ بزرگی بود که به دستِ خودم، فرزندم را به نظامی سپرده بودم که گوئی، نه تنها اشاعه خواندن را در دستور کار نداشت، بلکه به نوعی ضدیت نانوشته ای با مطالعه آزاد داشت! دانش آموزان را بخاطرِ خواندنِ شعر، نمایشنامه و رمان توبیخ میکردند! بارها مرا به مدرسه فراخواندند که چرا کتابِ غیردرسی به همراه دارد! گوئی موادِ مخدر جابجا میکند! همه کتابهایی بود که مربوط به گروه سنی و مورد تائید بود! خوب و بد گذشت و کتابها، جای خود را در زندگی او باز کردند و پدیدههای جدید نتوانستند، آنها را از حافظهاش پاک کنند، کتابهایی بودند که بر جانش نشستند و با او خواهند ماند. کتابهایی چون «قصههای من و بابام» که سه نسخه از آن در دستهای او وَرَق وَرَق شد. در دوره راهنمائی، «شازده کوچولو»، شعرهای «شِل سیلوراستاین»، «جاناتان مرغ دریایی»، «مُومُو»، «داستانِ بی پایان» که بارها با هم فیلمهایش را هم میدیدیم و درباره تفاوتِ رمان و فیلم، گفتگو میکردیم. و امروز، کتابِ «دلقک» اثرِ کوئنتین بِلِیک که در دفترِ کارش به انتظارِ روزی است که از روی آن، یک پویا نمایی برای کودکان بسازد!
دخترم، نفرِ اولِ تیزهوشان نشد و در هیچ المپیادی هم رتبه نیاورد! آن شد که دلش میخواست: انسانی شد که برای رسیدن به آرمانهایش نه درنگ میکند و نه کوتاه میآید! ممکن است با ولعی که من در آن سن میخواندم، نخواند ولی کتاب، موسیقی، سینما و تئاتر، جزئی از زندگی اوست و دغدغه برای کودکان! به نظر من، بسیار بهتر از من، زمانیکه همسن او بودم، میداند چه میخواهد و این برای ما یک پیروزی است!
امروز این اوست که دستِ مرا گرفته و گام به گام به دنیای دیجیتالی میبرد و درهای ناشناخته را به روی من باز میکند...
ثریا قزل ایاغ مهر ماه ۱۳۹۷