حسین ابراهیمی مترجم توانای ادبیات کودکان و نوجوانان، اکنون دو سالی است که ما را گذاشته و به سفری دور و دراز رفته است. سفری که برای بازگشت از آن امیدی و برای پایان آن نقطه ای نیست.حسین در اوج توانایی کاری در حالی که هنوز به پنجاه سالگی نرسیده بود، گرفتار بیماری بدخیمی شد که در طول سال های بعد که با آن دست و پنجه نرم می کرد، ذره ذره جانش را می تراشید و ریشه های او را از درخت جان برمی کند. بیماری هنگامی بر او آشکار شد که ما گروه مترجمان و کارشناسان ادبیات کودکان درگیر کار ترجمه کتاب سترگ "از روزن چشم کودک" بودیم. آشکار شدن بیماری حسین برای ما بسیار سخت بود. از این هنگام به بعد بود که هربار در چشمان او نگاه می کردم، انگار فریاد خاموش او را می شنیدم که به هستی و زمانه می گفت: من زندگی را دوست دارم، نه برای سرخوشی های گذرای آن که برای رنجی که در کار برای کودکان می برم. به راستی حسین عاشق کار برای کودکان و نوجوانان بود. او می خواست کودکان و نوجوانان سرزمین مادری از آنچه که کودکان دیروز مانند خودش از آن بی بهره بودند، بهره ببرند. برای همین بود که با دقتی کم مانند در پی ترجمه آثاری بود که به فرهنگ سرزمین مادری بیفزاید و خوشی و لذت خواندن را که با هیچ لذتی در جهان همانند نیست، به کودکان سرزمین خود پیشکش کند. حسین توانایی های زیادی داشت و همین نیرو و توانایی های سرشار او بود که گذاشتن و رفتن از این جهان هستی را برایش سخت می کرد. بارها هنگامی که باهم سخن می گفتیم، با افسوس می گفت اگر این بیماری بگذارد نقشه کارهای زیادی را در سردارم که برای افزودن به فرهنگ و ادبیات کودکان انجام دهم. بیماری چندسالی به او فرصت داد. اما این فرصت حتا برای گردآوردن و به پایان رساندن کارهای نیمه تمامش نیز کافی نبود. چنین شد که حسین در یکی از روزهای آغاز مهرماه ۱۳۸۶ در غریبانه ترین فضایی که شهر را انباشته بود، همه ما را تنها گذاشت. و رفت. به سفری که بازگشتی برای آن نیست.
حسین ابراهیمی از آن گروه کوشندگان ادبیات کودکان بود که خود با دست ها و اندیشه های توانای خود این راه را پیدا کردند و با کاردانی نام و یاد و آثار خود را ماندگار ساختند. این گروه از کوشندگان ادبیات کودکان همواره از پایین ترین قشرها و لایه های اجتماع برخاسته اند و برپایه موقعیت هایی که در هنگام آموزش و کار به دست آورده اند با هوشمندی راه خود را برای رسیدن به گروه های نخبه اجتماعی و فرهنگی هموار کرده اند.
حسین ابراهیمی کودک سرزمین های مرکزی ایران است. از پدری به نام محمد ابراهیم و مادری به نام زهرا. او زاده روستایی به نام خواجه علیجان در گلپایگان است. شهری که نامش با کوه ها و کوهپایه های سرسبز، دام ها با شیرهای سرشار و زنبورها با عسل های خوشگوار و میوه های خوش رنگ و بو و گل های سرخش شناخته شده است. حسین در هفتم شهریور سال ۱۳۳۰ در یکی از خانه های این روستا به دنیا آمد و پس از چندی همراه خانواده به یکی از محله های گلپایگان کوچیدند. خانواده و تبارش همگی دامدار یا کشاورز بودند. پس از این که حسین دوره خردسالی را پشت سرگذاشت و راه افتاد بیش از همه شخصیت مادربزرگش که او را مشهدی ننه صدا می زد، در او تاثیر گذار بود. مشهدی ننه از آن کهن الگوهای مادربزرگانه بود که استواری را از کوه ها آموخته اند، مهربانی را از درختان و آب ها و گرما را از خورشید و چون چنین است آغوش شان امن ترین جای برای نوه های شان است. مشهدی ننه بیرون از شهر و در همین روستا زندگی می کرد. او کار دامداری خانواده را در دشتی به نام لورمش پیش می برد. پیوند با مشهدی ننه در شکل گیری شخصیت حسین بسیار تاثیر گذار بود. پس از مادربزرگ کسی دیگر که بیش ترین تاثیر را در زندگی حسین داشت،پدرش بود. پدر حسین که در هنگام سال های خردسالی حسین مردی تنومند اما دست تنگ بود، علیرغم ورزیدگی هایش در کار بسیار مهربان بود. منش مداراگرانه او همان بود که حسین از آن بهره ها برد.
هنگامی که حسین سال چهارم دبستان را پایان برد، پدرش که در جست و جوی زندگی و آینده بهتر برای فرزندانش بود، مانند هزاران مهاجری که آن روزها از روستاها و شهرهای کوچک کنده و راهی پایتخت می شدند، با خانواده به تهران کوچ کرد. تهران در آغاز برای حسین که کودک کوهپایه های سرسبز و وحشی گلپایگان بود، تنها مفهوم یک قفس را داشت. در آن سال های آغاز ۱۳۴۰ پدر حسین تک اتاقی را در محله نظام آباد که از بخش های پیرامونی تهران به شمار می رفت اجاره کرد. زندگی در یک اتاق به همراه دو خواهر و پدر و مادرش بسیار ناگوار بود. اما برای پدر چاره ای دیگر نمانده بود. او در جست و جوی کار، به یکی از کارخانه های چیت سازی در جاده ری رفت و استخدام شد. از آن زمان دیگر برای حسین یقیین حاصل شد که باید در این شهر زندگی اش را بگذراند.
برای کودک گریزپای طبیعت، تنها جایی که برای جولان دادن مانده بود، بیابان های بی آب و علف کنار خانه ها در محله نظام آباد بود که وقت بچه ها را با لولیدن در خاک و دویدن در پی سگ ها و گربه ها پر می کرد.
سال های دبستان که گذشت و دبیرستان شروع شد، حسین اگرچه برای مدت های کوتاه به شهرشان پناه می برد، اما دیگر به تهران عادت کرده بود. تهران نیز برای نوجوان هایی چون او چیزهایی داشت که وسوسه انگیز بود. در این دوره دبیرستان او در همین محله نظام آباد فروغی نام داشت. برخی از دوستان بسیار نزدیک او، مانند داوود شعبانی که در سال های بعد حسین داماد خانواده شان شد، در همین دبیرستان در کنار او بودند. در این سال ها بود که حسین در خود علاقه به خواندن را کشف کرد. خواندن نشریه ها و کتاب هایی که به دستش می رسید. از هرجا و با هر موضوعی . تنها می خواست بخواند. این سال ها تنها چیزی که او را از فشارهای زندگی و زیست در خانواده کارگری رها می کرد خواندن بود و خواندن. پس از آن که حسین دبیرستان را به پایان برد، مدتی دچار سرگشتگی شد. تا این که بهتر دید به خدمت سربازی برود. پس از سربازی بود که در سال ۱۳۵۳ در کنکور شرکت کرد و با رتبه سیزدهم کشوری و هفتم دانشگاهی در کنکور زبان انگلیسی در دانشگاه تهران پذیرفته شد. دانشگاه فرصتی دیگر بود که حسین بیش تر خودش و جامعه اش را بشناسد. در حقیقت اندیشه های اجتماعی حسین که دوستی و همپیوندی با مردم و عشق به کودکان بود در همین سال ها در وجود او شکل گرفت.
پس از انقلاب با پایان گرفتن دانشگاه به استخدام آموزش و پرورش درآمد. از این پس حسین برای نزدیک به دو دهه هر روز کاری راهی ورامین می شد تا به نوجوانان دبیرستانی این شهر ، زبان انگلیسی آموزش دهد. کار سختی که وجود او را می فرسود، اما بی شکایت و بدون داشتن چاره ای آن را انجام می داد. در سال های پایانی دهه شصت بود که حسین کم کم به ترجمه برای گروه سنی کودک و نوجوان علاق مند شد.
نخستین کتابی که او به ناشر سپرد، " آکاواک" بود که در سال ۱۳۶۹ انتشارات امیرکبیر مسئولیت انتشار آن را پذیرفت. اما سرنوشت چنان بود که این کتاب نخستین کتاب منتشره او نباشد. در سال۱۳۷۱ رمان "طوطی اصفهان" نخستین کتاب او بود که کانون پرورش فکری آن را منتشر کرد و روی پیشخوان کتابفروشی ها گذاشت.
در انتشار نخستین ترجمه ها، حسین مانند همه نویسندگان و مترجمان ناشناس با دشواری های زیادی روبه رو شد. این روایت همیشگی ایی است که گریبانگیر همه بزرگان ادب و هنر می شود. تا ناشناسی، باید به دنبال ناشر و دستگاه های مربوطه بدوی، اما هنگامی که شهرت و نامداری آمد، همه چیز به ناگهان دگر می شود. برای انتشار نخستین ترجمه ها حسین به هر ناشری مراجعه می کرد، با پاسخ منفی او روبه رو می شد. کار چنان شد که او می خواست بدون دریافت حق الزحمه کتابش را منتشر کند. اماسرانجام در پی پیگیری های او درهای بسته گشوده شد و او توانست با پایمردی ابراهیم اقلیدی نخستین اثر ترجمه خود را به انتشارات امیرکبیر بقبولاند. پذیرش این دو کتاب از سوی دو ناشر معتبر سبب شد که حسین راه و چاه کار ترجمه برای کودکان و نوجوانان را بهتر بشناسد.
از آن پس تا هنگامی که چشم از جهان فروبست و حتا پس از مرگش نیز سیل ترجمه های او از رمان ها و داستان های کودکان و نوجوانان بود که به بازار نشر ایران سرازیر می شد. از نیمه های دهه هفتاد او دیگر مترجمی شناخته شده بود که آثار ترجمه اش را ناشران چون ورق زر می بردند. زندگی به حسین لبخند می زد. در دوره ای که نزدیک ۱۵ سال به طول کشید، حسین بیش از ۱۰۰ کتاب برای کودکان و نوجوانان ایرانی ترجمه کرد که بسیاری از آن ها داستان هایی پرکشش از نویسندگان صاحب نام جهان بودند. صدمین کتاب او "رویای بابک یا الفبای رویا" نام داشت که به همین مناسبت در صفحه عنوان آن این موضوع را یادآوری کرده است. در همه این سال ها حسین ابراهیمی به سبب ترجمه های برجسته اش جایزه های بسیاری را از نهادهای دولتی و غیردولتی دریافت کرد که کارنامه کاری او را باشکوه تر ساختند.
پس از این که حسین ابراهیمی جای پای خود را در این گستره استوار کرد بنابر منش و طبیعت وجودی اش در اندیشه کمک به مترجمانی افتاد که به دنبال راهنما و ناشر بودند. گام نخست همراهی در پایه گذاری انجمن نویسندگان کودک و نوجوان بود. کار این نهاد که به سرانجام رسید، حسین راه دیگری را در پیش گرفت. در همین زمان ها با توجه به سیاست های گشایش فرهنگی در نیمه دوم ۱۳۷۰ او و پیروز قاسمی دوست و یاور همیشگی اش به دنبال راه اندازی خانه ترجمه برای کودکان و نوجوانان افتادند. پیشنهاد این کار را احمد مسجد جامعی قائم مقام آن زمان وزارت فرهنگ و ارشاد در سفر هند به حسین داده بود. پس از آن با کوشش های او و پیروز قاسمی این نهاد نیز به عنوان زیرمجموعه ای از معاونت فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد راه افتاد. کار اصلی این نهاد تهیه کتاب های مناسب از انتشاراتی های معتبر جهانی و انتقال آن به کتابخانه خانه ترجمه بود. بسیاری از مترجمان صاحب نام امروزی از کسانی بودند که کتاب های خود را از این نهاد به دست می آوردند. کمی که کار گسترده شد تمرکز حسین به ترجمه و انتشار کتاب های مرجع نظری در حوزه ادبیات کودکان و نوجوانان جلب شد. نخستین طرح در این میان کتاب "از روزن چشم کودک"بود که گروهی از کارشناسان برجسته این عرصه کار ترجمه آن را آغاز کردند. نشست های هفتگی با حسین و پیروز قاسمی در دفتر خانه ترجمه، روزهایی بود که فراموش نمی شود. در همین زمان نیز خانم راعی که او هم گرفتار بیماری بدخیمی چون حسین شده بود، به کار ما جلوه آیینی داده بود و هرکسی کوشش می کرد که به موقع این کار به فرجام برسد تا برآیند کار را این دوستان نیز با چشمان خود ببینند.
با گذشت سال ها از بیماری حسین و چرخش هرباره شیمی درمانی او ضعیف و ضعیف تر می شد. مرگ در کمین او ایستاده بود و او نمی خواست از پای بیفتد. او نمی توانست باور کند که مرگ چنین بیدادگرانه به زندگی او زده است. در این دوره هربار که او را می دیدم با خنده ای که در آن تلخی نیروی مرگ نیز دیده می شد، می گفت: از پای می اندازمش! نمی گذارم من را از کار بیندازد!
اما به راستی هیچ موجودی تاب ایستادن دربرابر نیروی مرگ ندارد و حسین نیز در عمق وجودش این را می دانست. تابستان ۱۳۸۶ برای ما دوستانِ نزدیک حسین بسیار روزهای غم انگیزی با خود داشت. درست یک سال پیش از این در گرمترین روزهای سال ۱۳۸۵ بانو راعی را به خاک سپرده بودیم و این هراس در دل ما چنگ می انداخت که مبادا تابستان ۸۶ فصل رفتن حسین باشد. در این روزها جسم و جان حسین در آتش بیماری می سوخت و آب می شد. حسین اما مقاومت می کرد، استواری نشان می داد تا تابستان به سر رسید.
روزهای اول مهر بود. روزهایی که حسین در نقش یک آموزگار شریف برای سال ها پای تخته ایستاده بود و به دانش آموزانش درس دانش و زندگی داده بود. سرنوشت چنان بود که او قلبش و جانش را به جان کودکان و نوجوانانی پیوند زند که همواره برای بهروزی آن ها زیسته بود. و در آن هنگام که آوای زنگ مدرسه ها می رفت که در گوش دانش آموزان عادت شود، در پگاه سه شنبه سوم مهر ، قلب حسین از کار ایستاد. جامعه ادبیات کودکان ایران دوست بزرگی را از دست داد. دوستی که تا آخرین روزها همچنان دست هایش سرشار از بهار بود و چشمانش رنگ سیب های گُل گُلی دشت های بی پایان زندگی . یادش گرامی باد!