بخش دوم: توی کلهتان چه دارید؟
مشقهایتان کو؟ اول تخممرغتان را ببینم! پول، پولی که پیدا کردید توی جیبتان است یا انداختید در جوی آب؟ آب نداشت که دلیل نمیشود توی جیبتان بماند! نامهی اخراج از محل کارتان کو؟ نسخههایی که نوشتید؟ ببینم سوراخ دماغتان را؟ اوه اوه، توی کلهتان چه خبر است! آن چیست... آنکه آن گوشه قایم شده؟ «ت» را میبینم... اوووم...«ر» را هم دیدم و.... و... «س». شما «ترس» دارید توی کلهتان!
نترسید از ترسیدن! همهمان میترسیم. مثلا من از کوه میترسم. نیممتر بالا بروم، چهار دست و پا میمانم سر جایام. این چهار دست و پا، تشبیه نیست، اصل اتفاقی است که میافتد. یک بار داستانی نوشتم دربارهی مردمانی که زندگیشان در کوه میگذشت. حس هراس آنها از پرت شدن از کوه را خیلی خوب درک میکردم و برای همین فکر میکنم همین بخش داستان حداقل کار خوبی شد. پس ترس بهکارمان میآید. بدین معنا نیست که هر چه ترسوتر باشیم نویسندگان بهتری هستیم، باور به ترسهایمان از ما نویسندگان بهتری میسازد. باور کردن از ما آدمهای بهتری میسازد، کاری میکند بهتر درک کنیم. ترس، باور و درک هر سه به کار نوشتن داستان میآید.
لینک خرید کتاب داستانهای دوقلوهای خل و چل
دوقلوهایی خل و چل هم هر سه را دارد؛ ۱) ترس کودکان از تنهایی، باور به باهم بودنشان و درک موقعیتهای خطرناک. همین سه تا را یکجور دیگر میخوانم؛ ۲) ترس شما از تنهایی کودکان، باور به حضور همیشگیتان پیششان و اجتناب از قرار دادن آنها در موقعیتهای خطرناک. متوجه شدید چه اتفاقی افتاد؟ اگر نویسندهای با ذهنیت اولی بنویسد، داستاناش میشود دوقلوهای خل و چل و اگر با دومیها نگاه کند، شخصیتهای کودکی دارد اسیر و ناتوان و بی دست و پا. همان نگاه و آگاهی کودکانه که در بخش اول دربارهاش از زبان نویسندهی کتاب گفتیم و بحث کردیم..
اما چرا خل و چل دو تا هستند و چرا دوقلو؟ لورل و هادری را به یاد بیاورید و یا پت و مت، چرا دو تا هستند؟ ببینید، یا شما باید دو شخصیت را مقابل هم بگذارید در داستان یا به تعبیری کنارهم، جنساش هم فرقی ندارد عاشقانه باشد، حادثهای، طنز و یا هر چیز دیگری، و یا نیرو بگذارید مقابلاش. دو شخصیت هم دو نیرو هستند اما گاهی شخصیت تنهاست، مثلا چارلی چاپلین، بهظاهر تنهاست.
درهر فیلماش شما نیرویی را مقابل یا کنارش میبینید. یا از او میگریزد یا دنبالاش است. حتی موقعیت میشود آن نیرو. جایی اسیر شده است نمیتواند رهایی یابد و ... اما وقتی دو شخصیت دارید که خصوصیات متفاوت و در عین حال یکسان دارند، کارتان بهتر پیش میرود. اگر دوقلو هم باشند که این شباهت و تفاوت میتواند غوغا کند در داستانتان. اما... اما... این اما را باید بدانید. همه چیز با کنار هم قرار دادن یا روبهرو کردن دو شخصیت حل نمیشود شما اول از همه باید شخصیت بسازید.
«مامانتاریک میخواست برود بیرون برای خودش ماتیک و ریمل بخرد و هیچ دوست نداشت دو تا بچهی کلهپوک را دنبال خودش راه بیندازد. گوشهی ناخنهایش را جوید و گفت: بچهها! بیاین یه کم قایمموشک بازی کنیم...» تا الان چی داریم؟ اول از همه، مامانتاریک! دربارهی این نام برایتان میگویم فقط این را یادآوری کنم، در بخش اول هم گفتم، روایت هم از همان جنس آگاهی کودکانه است و این نامگذاریها. مامانتاریک انگار همیشه در تاریکی از خانه بیرون میرود اما مامان است! و از جنس آگاهی بزرگسالانه، تاریکیاش استعاره است. دربارهی این بعد برایتان میگویم.
«خل قابلمه را از روی کلهاش برداشت و گفت: ولی ما که موش نداریم که...» انگار خل و چل همیشه دارند قایم باشک میکنند. اما با کی؟ این را هم برایتان میگویم. باقی را بخوانید: «چل با کفگیر قایم زد توی سر خل و گفت: مامان گفت موشک، میمون گراز!» به گفتوگوی خل و چل دقت کردید؟ : «خل گفت: موشک؟ با مامان؟ ولی ما که مامان نداشتیم؟» چرا خل میگوید مامان ندارند؟ : «چل و مامانتاریک، خل را نگاه کردند.
خیلی عجیب نگاهش کردند. انگار یک آدمفضایی بود، یا یک خیار دریایی. خل گفت: آهان! یادم بیفتاد. من میگم بیایین قایممیمونک بازی کنیم.» خل، خلتره نه؟ پس چلی و خلی در داستان با هم فرق دارد: «بعد همانطور بلند بلند با خودش حرف میزد: ما که میمون نداریم. خب اصلا گرازها با موشها برن تو سوراخ اومده بودن بیرون. چل قابلمه را گذاشت روی سر خل و گفت: میبینی مامان؟! بهجای اینکه حرف زده باشه، داره راه میره. خل گفت: ولی ما که پا نداشته بودیم راه بریم.» چل و خل همیشه در همهی داستانها گفتوگوهای متفاوتی با هم دارند. از دید آگاهی ما، همان آگاهی بزرگسال، گاهی خل خلتره و گاهی چل چلتر. مهم این است که این گفتوگو شبیه هیچ گفتوگویی که تا به حال خواندهاید نیست، حتی شبیه خود گفتوگوهای خل و چل در داستان دیگری نیست. یعنی نمیتوانید حدس بزنید الان پاسخ خل به چل چیست یا چل به خل. به این میگویند شخصیت ساختن، یا شخصیتپردازی در داستان!
«چل گفت: زود باش چشمامون رو دربیاریم! خل گفت: نخیر! مامان خودش گفت چشماتون را بذارین. چل گفت: نخیر! چشمامون رو باید بذاریم روی تخت. خل گفت: ولی ما که چشم نداشته بودیم که... چل قابلمه را گذاشت رو سر خل: حالا که چشمهات رو در نمیآری، کلاهخود دستهدار میآد روی کلهت. خل گفت: برقا رفت. چل گفت: تعطیلات! اون قابلمه رو بردار از روی کلهت! برقا هیچی نمیخواستن رفته باشن.
آنوقت یک جوراب خیلی بوگندو را بست روی چشمهای خودش و گفت: نه... یه بار توی عمرت راست گفته بودی! و داد زد: مامان! برقا رفته. مامان همانطور که درِ اتاق را میبست، گفت: من دیگه دارم قایم میشم. تا صد بشمرین.» چی شد چی شد؟ شما بگویید! مامان، یعنی همان مامان تاریک دارد میرود بیرون آن هم شب! قرار است بچهها تا صد بشمارند تا مامان در همان تاریکی قایم شود، یکجورهایی فرو میرود در تاریکی. جوری که بچهها پیدایاش نمیکنند. متوجه هستید که دارم استعاری میگویم از مامان تاریک؟ بعد چه داریم؟ خل و چلی که قرار است با این تنهایی کنار بیایند. زندگی خل و چل نظم و سامان ندارد یعنی کج وکوله است.
بچهها نمیترسند، باور میکنند بازی را و موقعیت را درک میکنند اما به روش آگاهی کودکانه! پس این جهان کج و کولهشان را باید راست کنند، با چی؟ با کج و کوله شدن خودشان با حرفهای بی سرو تهشان از نظر ما و حرفهای منطقیشان در آگاهی کودکانه خودشان. هنوز باور ندارید چه اتفاقی دارد میافتد؟ بیایید باقی داستان را بخوانیم: «خل و چل تازه چشمهایشان را از زیر قابلمه و جوراب بوگندو آزاد کرده بودند که زنگ در را زدند. صدای زنگ مثل آهنگ ماشین آشغالی بود، ولی مامان میگفت بتهوون است. خل گفت: در رو باز نکن. بذار سمفونی بتمن گوش کنیم.» مکث کنید! خل انگار عاقل هم هست؟ میگوید در را باز نکن. پشت این حرف چیست؟ مامان خانه نیست: «چل گوش نکرد. در را باز کرد و گفت : کیه؟ همسایهشان بود، با یک بچهی کوچولو که توی بغلش میخندید. همسایه گفت: مامانتون خونهست بچهها؟. خل گفت: ما که خونه نداشته بودیم...» چرا خل میگوید ما که خونه نداشته بودیم؟ ببینید، اینها خل و چل هستند اما نباید از روی حرفهایشان به سادگی رد شوید.
این دو دربارهی آسیبی دارند به زبانی شیرین و کودکانه و طنز حرف میزنند که اگر قرار بود جدی و بزرگسالانه برایتان روایتاش کنند، گریهتان را درمیآورد. : «مامان؟ مامان هم که نداشته بودیم هیچی دیگه ما... چل گفت: این دیوونهم منگولنشانه. بله، زود پیداش میکنم. یک کفش برداشت و زیرش را نگاه کرد. خل رفت زیر فرش را دید. چل رفت توی جیب روپوش مامانش را گشت.» میبینید! همه جا خل گیج است دربرابر پاسخها و به نداشتن و ندارم میرسد و چل فکر میکند.
اما جنس فکر کردناش چطور است؟ زیر کفش را گشتن، چشمها را درآوردن و گذاشتن روی تخت و... پس یکی دیگر از تفاوتهای خل و چل را دیدید؟ : همسایه خندید: میشه وقتی پیداش کردین، بگین این کوچولوی ما رو نگه داره تا من برگردم؟» کی خل و چل تره؟ خل و چل یا همسایهای که بچهاش را میگذارد پیش خل و چل که مامانشونم نیست؟ دیدید دنیای این دو کودک چقدر بیقواره است و چقدر آدم بزرگهای عاقلاش عاقل؟ چی توی کلهشان دارند این آدم بزرگها؟ همین جا بمانید و به اینها فکر کنید تا در بخش سوم از عجایب دیگری بگویم در داستانهای خل و چل!
شگردهایی برای خواندن یک داستان خوب، بررسی کتاب دوقلوهای خل و چل، بخش نخست
شگردهایی برای خواندن یک داستان خوب بررسی کتاب دوقلوهای خل و چل، بخش سوم