زانوی غم بغل بگیر!
تیلور غمگین است، جیم بداخلاق و فلامینگو ناراحت! آجرهای بازیای که تیلور روی هم چیده، زمین ریخته و ساختماناش خراب شده اما جیم و فلامینگو نمیدانند چه خبر است و چرا حالشان خوب نیست؟
فلامینگو فکر میکند دیگر خوب نمیشود و جیم میخواهد به همه ثابت کند بداخلاق نیست. برای تیلور هم هرکسی راهکاری میدهد.
هیچکس جیم و تیلور را راحت نمیگذارد و همه میخواهند حال این دو را خوب کنند. فلامینگو با دوستهایاش که یک سیبزمینی و دختر است درباره حالاش حرف میزند.
همین جا صبر کنید! من دارم داستان سه کتاب را همزمان با هم برایتان تعریف میکنم، داستان یک پسربچه، یک میمون و یک فلامینگو. حالا بیایید کمی برگردیم به عقب، کتابها را ببندیم و به این جمله فکر کنیم: «زانوی غم بغل نگیر!» روز و شب این جمله و شبیه به آن را بسیار میشنویم. دنیا که به آخر نرسیده، چیزی نشده، اینقدر بزرگاش نکن یا جملهٔ بسیار بدِ: «بدبختتر از تو هم هست!»
همهٔ این جملهها و شبیه به اینها را، کسانی به ما میگویند که یا دوست هستند، یا خانواده، یا آشنا. غریبهها چنین چیزهایی نمیگویند چون ما حسمان را با آدمهای نزدیک به خودمان همرسان میکنیم یا آدمهای نزدیک به ما متوجه تغییر خلق و خوی ما میشوند. این لحظهها که غمگین، عصبانی، ناراحت، یا حسهای شبیه به این داریم چه میکنیم؟ به چه چیزی نیاز داریم؟ این سه کتاب پاسخ به این پرسش است.
با این سه کتاب همراه شویم تا ببینیم در رویارویی با دوستی که چنین حسهایی به سراغاش آمده بهتر است چگونه باشیم. ما هم گاهی به دیگران پیشنهاد میدهیم که زانوی غم بغل نگیرند و به قول خودمانی، برایشان نسخه میپیچیم و راهکارهای میدهیم از جنس زندگی خودمان، چیزهایی که حال خودمان را خوب میکند نه حال او را!
«خرگوش گوش داد!»
«خرگوش گوش داد.» داستان تیلور است. ابتدا دربارهٔ ترجمهٔ زیبای عنوان کتاب بگویم. مترجم با هوشمندی گوش دادن را به کار برده است و با گوش و خرگوش، ریتم داده به این عنوان زیبا!
«یک روز تیلور تصمیم گرفت یک چیزی بسازد.» و تصویر تیلور را نشان میدهد که از توی جعبهاش، آجرهای بازیاش را بیرون میآورد: «یک چیز تازه... مخصوص...» و تیلور دانه دانه آجرها را کنار هم میچیند و روی هم میگذارد: «و معرکه.» تصویر آنچه را تیلور ساخته نشان میدهد در دو قاب روبهروی هم. ساختمان دستساز تیلور چند برابر خودش است. پس تیلور خیلی زحمت کشیده برای سوار کردن آجرها روی هم: «حالا تیلور به خودش افتخار میکرد.» اما: «یکهو...» گروهی پرندهٔ سیاه همه چیز را بههم ریزند. از میان آجرها رد میشوند و آجرها به زمین میریزند.
با خودمان فکر کنیم! پرندهٔ سیاه، آن هم با این تعداد در قصه و فضای اتاق تیلور چهکار میکند؟ این پرندهای سیاه چه هستند که تیلور را وحشتزده یبینیم در تصویر از دیدنشان؟: «همه چیز زیر و رو شد.» این جمله برایمان آشنا نیست؟ هجوم پرندههای سیاه به ساختههای بیرونی و درونیمان و زیر و رو شدن هر چه ساختهایم؟
و تیلور زانوی غم بغل میگیرد. در تصویر تیلور سرش را گذشته روی زانوهایاش و در خودش جمع شده است. تصویر سر یک مرغ را از سوی دیگر صفحهٔ روبهرو نشان میدهد: «اول از همه مرغ این صحنه را دید.» مرغ چه میکند: «خیلی متأسفم، متأسفم و باز هم متأسفم...» و قدقد، قدقد میکند و به تیلور پیشنهاد میدهد: «بیا حرف بزنیم، حرف بزنیم و باز هم حرف بزنیم!» اما تیلور حوصلهٔ حرف زدن ندارد و مرغ: «رفت پی کارش.» بعد خرس از راه میرسد: «بیا داد بکشیم! آی داد! آی هوارررر!» و تیلور حوصلهٔ داد و هوار هم ندارد و خرس هم میرود پی کارش. فیل میآید و به تیلور پیشنهاد میدهد همه چیز را دوباره درست کند و دقیقاً به یاد بیاورد. اما تیلور چه میکند؟ کفتار پیشنهاد خندیدن میدهد، شترمرغ میگوید بیا قایم بشویم و خیال کنیم اتفاقی نیفتاده، کانگورو میگوید بیا همه چیز را دور بریزیم و مار پیشنهاد میدهد مال دیگران را خراب کنیم. اما تیلور؟: «حال و حوصله نداشت هیچکدام از این کارها را انجام دهد.» پس آخرش همه رفتند پی کارشان و تیلور با غماش تنها ماند.
این کتاب بسیار زیبا را آرام بخوانیم و مزه مزه کنیم، همراه با دیدن تصویرهای زیبایاش: «آنقدر دور و برش ساکت بود که متوجه آمدن خرگوش نشد.» تاکنون نشده که کسی بیهوا، بدون اینکه منتظرش باشیم، وقتی دور و برمان کسی نیست به زندگیمان سرک بکشد و برای دل ما آمده باشد؟ برای دوستی؟ آنقدر آرام بیاید که صدای پایاش را هم نشنویم و بهمان نزدیک و نزدیکتر شود: «خرگوش نزدیک و نزدیکتر آمد.» و تصویر به ما نشان میدهد که خرگوش پشت تیلور نشسته است: «طوری که تیلور گرمای تناش را حس کرد.» واژههای بعدی را به دقت بخوانیم: «دوتایی در سکوت نشسته بودند که تیلور به حرف آمد: خواهش میکنم پیش من بمان.»
دیدید تیلور به چه چیزی نیاز داشت؟ به گرمای یک تن دیگر در سکوت!: «بعد تیلور حرف زد.» و خرگوش چه میکند: «گوش داد.» و: «تیلور فریاد زد و خرگوش گوش داد. خرگوش گوش داد وقتی تیلور به یاد آورد... و خندید... خرگوش به نقشهٔ قایم شدن تیلور گوش داد... و نقشهٔ دور ریختن همه چیز.. و خراب کردن چیزهای دیگران.» تصویرهای زیبای کتاب را ببینیم. تیلور زیر جعبه قایم میشود، همه چیز را پرت میکند توی جعبه، دور سرش پرندههای سیاه چرخ میخورند که همان نقشهٔ خراب کردن چیزهای دیگران است.
در همهٔ این لحظهها، خرگوش تنها گوش میدهد بدون اینکه واژهای بگوید به تیلور! و این جملهٔ بسیار زیبای: «توی تمام این مدت، خرگوش از تیلور جدا نشد.» و بعد چه میشود: «وقتش رسید به حرفهای تیلور دربارهٔ از نو ساختن همه چیز گوش دهد.» از نو ساختن همه چیز!
همراه شویم برای دیدن و خواندن کتاب دوم.
«هنوز ناراحتی؟»
تاکنون برایتان پیش نیامده یک روز از خواب بیدار شوید و حس کنید ناراحتی شما را در خود فروبرده؟ یک فلامینگو با گردنی خم و افتاده و چهرهای ناراحت با این واژهها: «من ناراحتم.» در کتاب «هنوز ناراحتی؟»
فلامینگو از دختری که روی تابی سوار است میپرسد: «یعنی قرار است همیشه ناراحت بمانم؟» و دختر به او میگوید: «فکر نکنم.» و یک سیبزمینی روی تابی دیگر به او میگوید که او هم یک بار ناراحت شده و فلامینگو میگوید که فکر نمیکرده سیبزمینیها هم ناراحت شوند. سیبزمینی میگوید: «همه یک وقتهایی ناراحت میشوند.» سیبزمینی درست میگوید. سیبزمینی هم باشی ناراحتی به سراغات میآید!
پرسش و پاسخ بامزهٔ بعدی میان این سه نفر را به دقت بخوانیم، نکتهای دارد: «اصلاً چرا چیزهای ناراحت کننده پیش میآیند؟ خب، اینجوری است دیگر. خب چرا اینجوری است دیگر؟ چون اگر جور دیگری بود، آنجوری میشد و الان که آنجوری نیست، اینجوری است. حرفت اصلاً با عقل جور درنمیاد.» سیبزمینی درست میگوید و قرار نیست حرفاش با عقل جور در بیاید. گاهی اینجوری است و آنجوری نیست و تو و من و همهٔ ما، ناراحت هستیم. نباید دنبال پاسخ به این پرسش باشیم که چرا: «چیزهای ناراحتکننده پیش میآیند؟»
و دختر و سیبزمینی میخواهند فلامینگو را خوشحال کنند با چند چیز باحال و خوشحال کننده. دختر، بستنی و هاکی و ماجراجویی توی جنگل و جاسوسبازی دوست دارد و سیبزمینی گِلبازی! اما فلامینگو هیچکدام را دوست ندارد. یادتان میآید در ابتدای این متن، دربارهٔ نسخه پیچیدن دیگران برای ما و نسخه پیچیدن ما برای دیگران چه گفتم؟ و فلامینگو هنوز ناراحت است و دختر به او چیزی میگوید: «شاید اشکالی نداشته باشد بعضی وقتها ناراحت باشی.
من وقتهایی که ناراحتم...» جملههای بعدی را به دقت بخوانیم: «دوست دارم به خودم اجازه بدهم که ناراحت باشم.» و فلامینگوی ناراحت این پرسش زییا را میپرسد: «اگر فردا هم ناراحت باشم چی، بازم دوستم داری؟» و دختر چه میگوید: «من که فقط وقتی خوشحالی دوستت ندارم. من همیشه دوستت دارم.» من همیشه دوستت دارم: «چه ناراحت باشی، چه عصبانی، چه حوصلهات سررفته باشد یا هرچی.» و حال فلامینگو کمی بهتر میشود.
برویم سراغ کتاب سوم!
«کی گفته من بداخلاقم؟»
«صبح یک روز زیبا جیم پانزی از خواب بیدار شد و دید هیچ چیز روبهراه نیست.» و دید هیچ چیز روبهراه نیست. این همان حسی که سراغ همهمان میآید. اینها جملههای اول کتاب «کی گفته من بداخلاقم؟» است.
«خرید کتاب کی گفته من بداخلاقم؟»
جیم فکر میکند خورشید زیادی نور دارد، آسمان زیادی آبی است و موزها زیادی شیرین. این جملهها چه معنایی دارند؟ هیچ چیز زیبایی برای جیم معنا ندارد. حتی زیبایی بهنظر جیم آزاردهنده شده. چهرهٔ جیمِ میمون را در این تصویرها ببینید. تصویرهای این کتاب مانند دو کتاب قبل بسیار بامعنا هستند و زیبا.
«جیم حسابی گیج شد. وای! چه خبر شده؟» جیم نمیداند چرا حالاش اینجوری است و نورمن همسایهاش بدترین حرف را به او میزند: «شاید بداخلاقی؟» و جیم درجا پاسخ میدهد که بداخلاق نیست. وقتی کسی حس بدی دارد، مانند نمک پاشیدن روی زخماش، اصرار نداشته باشیم که بداخلاق شده یا حالاش بد است!
حیوانهای دیگر هم از او میپرسند چرا بداخلاق است. روز زیبایی است و جیم نباید بداخلاق باشد. جیم اصرار دارد بداخلاق نیست و اینبار یکی میگوید: «ببین چهجوری ایستادهای؟... خیلی قوز کردهای!» و جیم صاف میایستد! با همان قیافهٔ درهم. دیگری میگوید از ابروهای جیم معلوم است که او بداخلاق است و جیم ابروهایاش را با دست بالا میدهد. چرا اخم کردهای و جیم لبخند میزند. تصویرهای این کتاب را از دست ندهید، بامزه و زیبا هستند.
«بالاخره صورت جیم خوشحال شد.» اما: «ته دلش خوشحال نبود.»
همه میخواهند جیم از آن روز قشنگ لذت ببرد پس هرکس یک پیشنهادی میدهد. پرندهها میخواهند که او آواز بخواند، میمونها میگویند که تاب بخورد، یکی پیشنهاد گردش میدهد، دیگری دراز کشیدن روی زمین و پا کوبیدن. حمام کردن، بغل کردن، خوابیدن، عسل خوردن، بالا و پایین پریدن، آفتاب گرفتن و حتی کشتی گرفتن با جوجه تیغی: «ولی جیم حوصلهٔ هیچکدام از این کارها را نداشت.» همه میگویند: «چرا اینقدر بداخلاقی جیم؟ امروز که خیلی روز قشنگی است؟» و جیم طاقتاش تمام میشود! زمینهٔ صفحه، قرمز تند است و جیم را نشان میدهد که محکم روی سینهاش میکوبد و فریاد میزند: «من بداخلاق نیستم!» و با اخم میرود.
حالا جیم اینقدر حالاش بد شده که غصه هم میخورد: «جیم ناراحت بود. یک کم به خاطر داد زدن سر دیگران، ولی بیشتر برای خودش. فکر کنم امروز بداخلاقم. جیم آه کشید. بعد همین که شروع به غصه خوردن...» و میرود سراغ نورمن. حالا نورمن هم بداخلاق شده و شبیه جیم، قوز کرده و ابروهایاش توی هم رفته و بدجوری اخم کرده. اینبار جیم میپرسد: «چی شده؟ بداخلاقی؟» و نورمن میگوید با جوجهتیغی کشتی میگرفته.
تصویر پایانی، نورمن و جیم را روی شاخه نشان میدهد که نشستهاند و این گفتوگوی عمیق و زیبا بینشان: «جیم دوباره پرسید: حالا خوبی؟ نورمن جواب داد: یک کمی درد میکند. ولی زود خوب میشود. تو هنوز بداخلاقی؟ جیم گفت: آره، ولی زود خوب میشوم. الان دلم میخواهد. بداخلاق باشم. نورمن گفت: روز خوبی برای بداخلاق بودن است. جیم هم قبول داشت.» و احساس هر دو یک کمی بهتر میشود و بههم لبخند میزنند. اینبار جیم از ته دل خندیده است.
سکوت، همراهی و گوش دادن! تفاوتی نمیکند مانند تیلور بدانید چه برسرتان آمده یا مانند جیم ندانید چه شده و چرا حالتان بد است یا مانند فلامینگو فکر کنید دیگر خوب نمیشوید، شما به چیزی نیاز ندارید که درمان بدخلقی یا ناراحتی یا خشم شما باشد چون گاهی این احساسها قرار نیست درمان بشوند، اینها درد نیستند، توفانی هستند که درون شما را بههم ریختهاند، پرندههای سیاهی که زیر و رویتان میکنند اما میگذرند و همهٔ ما در این روزها و لحظهها، تنها به درک، همراهی و سکوت نیاز داریم.