هوا تابستونی بود. پرندهها تو آسمون پرواز میکردن؛ جوجهها روی چمن به این طرف و اون طرف میدویدن و با یکدیگه و با گلهای شکفته بازی میکردن. دو تا مگس، برنارد و توماس، تصمیم گرفتن به جای این که مثل همیشه به سراغ آشغالدونی برن، قایمباشکبازی کنن. توماس نگاهی به دور و بر انداخت: «حالا کجا بازی کنیم؟ میخوای بریم توی باغ وحش و توی قفس حیوونا قایم بشیم …، یا یک کسی رو که اومده گردش، پیدا کنیم و توی غذاهاش خودمون رو قایم کنیم؟ اینجوری هم خیلی مزه میده!»
برنارد سرش رو تکون داد: «امروز نه. امروز یک کار دیگه بکنیم. امروز بریم به باغ گلها و اونجا بازی کنیم.»
توماس با عصبانیت بال زد: «چی؟ مگسها که باغ گلها رو دوست ندارن. مگسها آشغالهای بوگندو و پشگل حیوونا رو دوست دارن.»
برنارد سعی کرد دوستش رو آروم کنه: «تو رو به خدا، توماس! ما همیشه میریم همینجور جاها. من شنیدهام که باغ گلها خیلی جای باحالیه. توش کلم گندو و شیرگیاه و همه جور علف هرز هست.»
«خوب، پس اگه اینجوریه، … باشه بریم.» توماس به دنبال برنارد به سمت باغ گلها رفت.
صدها بوتهٔ رز پر از گل، هوا رو با عطر خوشایندی پر کرده بودن. توماس گفت: «این که اصلاً مثل بوی کلم گندو نیست. اینجا فقط بوی گلهای خوشبو میاد.»
برنارد گفت: «من که خوشم میاد.» و به سمت یک رز صورتی رفت: «ببین چقدر قشنگه! اینجا پر از میخک و رز و ناقوس آبی و حتی سنبله.»
توماس جلوی بینیاش رو گرفت: «پس کلم گندوها کجان؟ شیرگیاهها و گلهای بدبو کجان؟»
برنارد توجهی به حرفهای اون نکرد و رفت تا پنهون بشه: «بیا منو پیدا کن. وقتی که پیدام کنی، از اینجا میریم.»
توماس جستجو رو از کاملیاها شروع کرد: «وای که حالم به هم میخوره از این همه رنگ قرمز و صورتی.» نتونست برنارد رو پیدا کنه، و بنابراین به سراغ گلهای لادن رفت: «این گلها زیاد بد نیستن.» و برگها و گلبرگهاشون رو تکون داد و به دنبال دوستش گشت. بعد به سمت شمعدونیها، گلایولها، و علف جارو رفت؛ ولی هر جا رو که میگشت، نمیتونست برنارد رو پیدا کنه: «ولش کن، بسه دیگه. دیگه نمیتونم تحمل کنم. الان از اینجا میرم.» توماس بدون این که دیگه به فکر پیداکردن دوستش باشه، از اونجا خارج شد: «الان میرم به آشغالدونی.»
برنارد وسط یک رز زرد، به پشت دراز کشیده بود: «اینجا خیلی کیف میده. برام هم مهم نیست که توماس داره میره. تازه بهتر هم میشه. من که گلها رو خیلی دوست دارم.» و اینطور بود که وقتی توماس داشت توی آشغالدونی وزوز میکرد، برنارد تمام روز توی باغ گلها موند، و هر کدومشون هم از جایی که در اون بود، داشت لذت میبرد.