به دوستانم، پراکنده در میهن
... و ما دریغ و درد را
نشستهایم
چون آبگینه در صفای خویشتن شکستهایم
تمام لب
تمام بال،
بستهایم
و برگهای دوستی
به دست باد میرود
و حرفها و عشقها
یکی
یکی
زباع یاد میرود
که شاخههای دست ما
شکسته است
تو رفتهای
و راه عشق بسته است
بیا که با درختها یکی شویم
بهار جاودانه را.
و ریشههای تشنهی گیاه را
بر آبهای تازه میهمان کنیم
بیا جهان پیر را
جوان کنیم.
مبادمان که برگی از درختها
جدا شود
مبادمان که شاخهای
اسیر بادها شود
من از زمین تنشه حرف میزنم
و سنگ سالی جهان
من از نگاه ساکت کویر حرف میزنم
وز آسمان
چه حرفها
که ماند و ماند
تا همیشه ماند
چه قلبها
که در طلسم شیشه ماند.
در آبرفت سالیان
چه رودها که بیتو خشک میشوم
چه رودها!
چه دستها که بیتو بسته میشوم
چه دستها!
در آرزوی با تو
در نشستها
و سالها
شکستها
چه خوب بود اگر نبود بین ما
دیارها
غبار انتظارها.
اگر نبود کینهها
به سینهها.
اگر نبود اشکها و آهها
سکوتها
نگاهها
کینههاو
تو کیستی
که بر زلال آبها نشستهای
تو کیستی
که بر زمین و آسمان
سکوت سنگ سالی مرا
شکستهای؟
که چنگ بر گرفتهای
و عشق را
دوباره ساز کردهای
و بالهای بسته را
دوباره باز کردهای
دل مرا،
به دست عشق دادهای
تویی که خاک و آب را همارهای
تویی که آفتاب را
همیشه گهوارهای.
چه خوب بود اگر تمام خاکهای شور را
به بوسه،
از تو میستاندم
و در تمام وسعت تو
نخل مینشاندم
و عشق را،
میآزمودم از دهان تو
یگانه در فراخنای اوجها و
موجها.
حلاوتیست با توام
حلاوتیست دشتهای داغ را
طراوتیست با توام
طراوتیست باغ را.
و کشتزارهای گندم از تو بارور
و کشتزارهای نیشکر....
خرداد ۶۶