خواب ديدم:
پنج گنجشک بازیگوش
از راه رسیدند و یکی یکی
نشستند لب پنجره.
شروع کردند به گفتوگو.
زبانشان را میفهمیدم
اما نمیتوانستم به همان زبان
جای دانهها را
نشانشان بدهم
نمیتوانستم بگویم:
ارزنهای لذیذ و تازه
در پاکتی قهوهای
گوشهی ایوان ماندهاند منتظر.
چیزهای دیگری هم هست،
من هم هستم و حرفهایتان را هم
میفهمم...
بیدار شدم از خواب،
به ایران رفتم
برای پیدا کردن پاکت قهوهای،
شاید هم
گنجشکهایی
که حرفهایشان را میفهمیدم...!