کلیاتی درباره کتاب
دههی چهل خورشیدی در تاریخ ادبیات کودک و نوجوان ایران، مقطعی مهم شمرده میشود. در ابتدای این دهه «شورای کتاب کودک» تأسیس شده است و در اواسط آن، یعنی در دی ماه سال ۱۳۴۴، «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» شروع به فعالیت میکند. به رغم تفاوت در خاستگاه این دو نهاد (اولی نهادی مردمبنیاد و دومی نهادی دولتی بوده و هست) اهداف موسسان و بانیان هر دو نهاد در بخشهایی با یکدیگر همپوشانی داشته است. نیت هردو، از بین بردن خلاءهای ناشی از کمبود کتاب برای کودکان و نوجوانان در آن عهد و زمان بود. چنان که کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان پس از تأسیس، دعوت گستردهای از نویسندگان میکند و از آنها میخواهد که در عرصه ادبیات کودک و نوجوان فعال شوند و بدین ترتیب آثار جدید تألیفی در این حوزه به قلم نویسندگان ایرانی پا به عرصه فرهنگ و ادب میگذارند. داستان «حقیقت و مرد دانا» به قلم پرمایه بهرام بيضايى -چهره نام آشنای هنر ایران- از این جمله آثار است. این کتاب در سال ۱۳۴۹، یعنی زمانی که بیضايى به تازگی وارد دههی چهارم زندگیاش شده است، نوشته میشود. دو سال بعد و در آبان ماه ۱۳۵۱، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کتاب را منتشر میکند. یک سال بعد، این کتاب به عنوان کتاب برگزیدهی شورای کتاب کودک انتخاب میشود.
بيضايى به رغم جوانی در آن روزگار، نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس شناختهشدهای بود. شاید جوانی و چیرهدستیاش در هنر فیلم و نمایش، سبب شکلگیری این اثر ویژه شد. شاید انتزاع عمیق موجود در اثر که گاه ارتباطگیری مخاطب کودک و نوجوان را با خود دشوار میساخت، حاصل این دو ویژگی مؤلف بود. «حقیقت و مرد دانا» به عنوان یک اثر داستانی، نه فیلمنامه بود و نه نمایشنامه اما متأثر از هر دو بود. توسعه نیافتگی ادبیات کودک و نوجوان ایران در آن زمان، ضعف شناخت تئوریک در این زمینه، عدم عادت به مطالعهی مستمر و فقدان تمرین در مواجهه با آثار مکتوب در عصری که ادبیات شفاهی غالب بود را هم میتوان به دلایل دشواری ارتباط مخاطب کودک و نوجوان با این اثر در آن زمان اضافه کرد. چنان که برخی عبارتها و جملات موجود در اثر، با سطح شناختی مخاطب همخوانی نداشت.
این نقد اما چیزی از ارزش هنری و ادبی کار بزرگ بيضايى کم نمیکند. او در این اثر، توانست دو عنصر ادبيّت و ابديّت را به هم پیوند بزند. شخصیتپردازی، صحنهپردازی و زبان ساده اما چند لایه و معناگرای او در این اثر، فرازمانی و ماندگار است. شاید همین ویژگی یعنی کهنه نشدن اثر، باعث انتشار مجددش در سال ۱۳۹۶ شده است.
امروزه ادبیات کودک و نوجوان ایران از غنای به مراتب افزونتری نسبت به دهههای چهل و پنجاه برخوردار است و به همین نسبت گوش و چشم مخاطب امروزی بیش از گذشته با کلمات سحرانگیز و رستاخیزشان در متون معناگرا آشنا است. با این وجود، تعریف گروه سنی برای کتاب «حقیقت و مرد دانا» همچنان دشوار است. این کتاب جزو آثار ادبی بینابینی یا مرزی و برای «همه سالان» است.(۱) درونمایه فلسفیاش، آن را به کتابی ویژه بدل میکند که بعضاً در زمره «ادبیات روشنفکرانه کودک و نوجوان» (۲) معرفی شده است. ارزش و غنای این اثر حاصل دو ویژگی است: نخست، زبان چند لایه و پر معنای اثر و دوم، طرح داستانی یکپارچه آن که یک دوره کامل زندگی از کودکی تا پیری را پوشش میدهد.
این کتاب از آن دسته آثاری است که میبایست آن را کلمه به کلمه و جمله به جمله خواند و در پناه هر یک خیمه زد و با واکاوی و رمزگشایی از آنها، به عمق هزارتوی نهفته در اثر رسید و پابهپای شخصیت اصلی داستان -پسرک- که در جستوجوی حقیقت زندگی است، به کاوش در حقیقت داستان پرداخت.
سفر از مضحکه تا حقيقت
داستان «حقیقت و مرد دانا» با بازى آغاز میشود که رسم زندگى کودکان است. بازى گروه مطربان در مراسم شب قبل روستا، نظر کودکان را جلب کرده است. آنها در گفتگويى تصميم دارند با چند شمشير چوبين و…، «مضحکه»ای (۳) را ترتیب دهند. عابری که شغلش سنگکوبی است، شاهد این گفتوگو است و در حال گذر، رو به کودکان میگوید: «…فقط حقیقت است که ارزش دیدن دارد.» او با این سخن، مضحکه کودکانه آنها را بر هم میزند. کودکان روستا متفرق میشوند، اما پسرکی در پی مرد سنگکوب روان میشود تا پاسخ پرسشی که ذهنش را گزیده است، جویا شود: «حقیقت چیست؟»
مرد سنگ کوب با چهرهای سوخته و عصبانی که نشان از دشواری زندگیاش دارد، در پاسخی آلوده به حسرت -گویی خودش نتوانسته به حقیقتی دست یابد- پاسخ میدهد: «پی این سؤال را نگیر که جوابی نخواهی یافت». پدر و معلم دو شخصیت بعدی هستند که پسرک برای دریافت پاسخ به آنها رجوع میکند. پدر به نرمی و معلم به تندی، پسرک را از جستوجوی حقیقت باز میدارند و از او میخواهند که بر درس و مدرسه متمرکز شود.
روزی دیگر، جوان چلاقی تکیه داده بر چوبدستی، با بیانی حسرتآلود که خودش پای رفتن ندارد، آدرس کلبه پیرمردی را در بالای تپه میدهد که همه چیز را میداند. پسرک سوی پیرمرد روان میشود و او را در کلبهای و میان کوهی از کتابها مییابد. پیرمرد او را به جستوجوی مردی که بیشتر از او میداند، ترغیب میکند. بدین ترتیب پسرک در جستوجوی مرد دانا، خانه را ترک میکند و راهی سفری پر فراز و نشیب میشود. در هر فرازی نکتهای و در هر نشیبی بهرهای از حقیقت را فرا میگیرد. پس از چندی در شکل و شمایل مردی جوان، به خانه باز میگردد، اما این بار پدر و مادر او را به جا نمیآورند. او دوباره راهی بیابان میشود و به جستوجوی پیشین ادامه میدهد.
عاقبت پسرک احساس میکند که به آخر خط رسیده است. او که اينک بدل به مرد کامل شده است، کلبهای میسازد و در آن ساکن میشود. روزی در کلبه باز میشود و پسرکی به درون میآید و از او میپرسد: «حقیقت چیست؟» او در پاسخ پسرک، همچون پیر دانای ابتدای داستان، حقیقت را در حرکت و جستوجو میداند، نه سکون و ایستایی.
بدین ترتیب، پاره نهایی داستان (۴)، به پاره آغازین آن باز میگردد و مشخص میشود پیرمرد دانای داستان و مرد کامل و پسرک داستان هر سه یکی هستند. طرح دایرهای داستان (۵)، روساخت و ظاهری است که از یک ژرف ساخت و باطن حکایت میکند. سفر پسرک در روساخت داستان (۶)، سفری است آفاقی از مکانی به مکانی دیگر، اما در ژرفساخت اثر، این سفر، انفسی و درونی است. سفری است از دورهای به دورهای دیگر از زندگی. سفری است در معنای رشد و رسش که در گرو شکافتن پیله و پرواز و پذیرفتن خطر و دلهرههای راه (بخوانید زندگی) است. اما آنچه در پایان این سفر باقی میماند، لبخندی است که از رویت پرتو خودشناسی و حقیقت بر چهره پیر دانا خواهد نشست. این لبخند اما از جنس مضحکه نیست. چندان که در پارههای آغازین داستان میخوانیم:
«پیرمرد تنها که تنها باغچه جلوی کلبهاش را آب میداد، سر برداشت و به سرخی شفق (۷) خیره شد.آن دور دستها چیزی جان میگرفت.»
حقيقت پنهان در زبان
«حقیقت و مرد دانا» اثری ادبی به معنای دقیق کلمه است. یک اثر ادبی، زبانی ویژه و متمایز از زبان قراردادی و متعارف دارد. زبان اثر ادبی، همچون زبان قراردادی و یا زبان گزارشنویسی، در پی ارائه پیام و اطلاعات از فردی (نویسنده) به فردی دیگر (مخاطب) است، اما این کار را از طریق برهم زدن قراردادهای مألوف و رایج زبان انجام میدهد. همانطور که نویسنده در کتاب «حقیقت و مرد دانا» از زبان آشناییزدایی (۸) کرده است.
این اثر گزارشی است از یک سفر به طول زندگی. گزارشی است از ادوار حیات انسانی که در جستوجوی معنایی برای زندگی است. اما زبان آن، زبان گزارشنویسی و وقایعنگاری نیست. این زبان نیز همچون زبان قراردادی، نظامی از نشانههاست، اما دال و مدلول نشانهها در این دو زبان یکی نیست. در زبان قراردادی و یا زبان گزارشنویسی، هر نشانهای دال بر مدلولی در جهان واقع یا جهان بیرون از زبان است. اما زبان در اين اثر،خود بسنده است. یعنی هر نشانهای در آن، دال بر مدلولی در خود زبان است. اين ويژگى نه تنها در زبان ادبى اثر، بلکه در ساختار داستان نیز وجود دارد. «آثار ادبی رابطه مستقیم خود را با جهان واقع -یعنی همان جهان بیرون از زبان- تا آنجا که میسر است قطع میکنند و دامنه روابط خود را حتیالامکان به مفاهیم موجود در خود زبان محدود میسازند.»(۹) خصلت رهاییبخش ادبیات و همچنین ماندگاری برخی آثار، معلول همین نکته، یعنی گریز از قراردادهای زبانی نهفته است. این ویژگی اما، خواندن اثر یا دریافت پیام از سوی مخاطب را با دشواریهایی مواجه میکند. خواندن موفق چنین آثاری، مستلزم تقویت و تحکیم شبکه معنایی زبان در مغز است و از آنجا که حافظه معنایی به دانش برآمده از تجارب محیطی مانند ارتباطات و شناخت فرهنگ و اجتماع اطلاق میشود، عادت به مطالعه چنین آثاری، با درک مخاطب از آن نسبت مستقیم دارد. ویتگنشتاین، فیلسوف زبان، دراینباره مینویسد:
«…کسی که عادت ندارد در بیشه دنبال گل و گیاه و حبوبات بگردد…هیچ چیزی پیدا نمیکند، چون چشمانش برای این جور چیزها تیز نیست و او نمیداند بالاخص کجا باید دنبالشان گشت. بدینسان، فرد ناوارد در فلسفه، از کنار همه جاهایی که دشواریها، زیر علف پنهاناند، میگذرد. حال آنکه فرد وارد، همانجا میایستد و حس میکند این جا یک دشواری موجود است، با وجودی که آن را هنوز ندیده است و جای شگفتی نیست از اینکه حتی فرد وارد هم که نمیداند در این جا دشواری وجود دارد، چه مدتی باید بگردد تا پیدایش کند. یافتن چیزی که خوب پنهان شده، دشوار است.» (۱۰)
زبان بیضایی در «حقیقت و مرد دانا»، حقیقت را خوب پنهان کرده است و از این رو یافتنش دشوار است، اما در صورت کشف آن از خلال زبان چند لایه و انتزاعی، دستیابی به معنا و در نتیجه رهایی ممکن خواهد شد. از اين زاويه، چرخه تکراری "کودک، مرد کامل و پیرمرد دانا" در اين داستان از جنس تکرار «منظومه کتيبه» (۱۱) اخوان ثالث و يا «افسانه سيزيف» (۱۲) آلبر کامو نيست. این تکرار عارفانهتر و معنادارتر و بالارونده از سطح و وضع موجود است. همچنانکه در بخشی از داستان میخوانیم:
«نزدیک سحر، خروس مثل هميشه خواند. بامها مثل هر روز نور میگرفت. کوره راهى که از آبادى به سوى تپه میرفت، ساکت بود. صداى اذان بلند شد و در همين موقع پسرک از کمر شکن تپه برگشت و به آبادى نگاه کرد. آبادى در پايين، در دامنه بود. او کلبه خود را ميان کلبهها نشناخت. وقتى نفسش آرام گرفت، دوباره بالا رفتن را آغاز کرد.»
خروج پسرک و آغاز سفرش، هنگام سحر است، چرا که او در جستوجوی خورشید حقیقت است. کوره راهی که او در پیش گرفته، ساکت است. زیرا که این سفری است فُرادا، اگر چه مسافر از میان جماعت میگذرد. سفر با صدای اذان آغاز میشود، چندان که گویی دعوتی ازلیست. مسافر در هر مرحله از سفر، در مدار وجودی بالاتری قرار میگیرد، همچنانکه مبداء پسرک -آبادی- در پایین و دامنه است.
و این بالا رفتن علیالدوام است. به تعبیر احمد شاملو:
« مکرر شو ای فرمان شدن
مکرر شو
مکرر شو»
حقيقت چگونه آشکار میشود؟
حقيقتى که در زبان انتزاعى داستان پنهان شده است، اگرچه با اين زبان عمق مییابد اما برآمده از موقعیتهای انضمامى و واقعى است و حاصل وصل و فصلها و پيوندها و گسستهای زندگى اجتماعى شخصيت اصلى داستان -پسرک- است که در موقعیتهای داستانى انعکاس یافتهاند. کوشش پسرک براى دستيابى به حقيقت به تدريج به ثمر مینشیند و پس از نخستين بارقه فکرى، يعنى شکل گیری پرسش «حقيقت چيست؟»، به تدریج قوام میگیرد. در هر موقعیتی از زندگی، مقداری بر بار معنایی حقیقت افزوده میشود و آن را فربه میکند.
مرد سنگ کوب حقیقت را مفهومی پهناور میداند که «…شاید بشود گوشهای از آن را فهمید، اما فهمیدن آن وقت زیاد میخواهد…» پدر معتقد است «حقیقت عوض نمیشود» و معلم آن را به «نرمی برگ درختان و تیزی تبر چوب بران، به سفیدی و پاکی برف زمستان میداند که غباری بر آن نمینشیند و حتی از زیر غبار هم برق می زند.»
پیرمرد نشسته در میان کوه کتابها معتقد است «حقیقت کمال است» و پسرک را به جستوجوی کمال فرا میخواند. اما جستوجو در کجا؟ حقیقتی که به تعبیر او «شکل ندارد و در کلمه نمیگنجد و به عبارت در نمیآید و از قالب گریزان است» را چگونه و در کجا باید جست؟ پیرمرد به مدد کتابهایش، به این پرسش چنین پاسخ میدهد: «جزئی از حقیقت در همه چیز است.پس با هر چه روبرو میشوی، میتوانی از آن حقیقتی دریابی» او «قلم» و «نیزه» و «نی» را در برابر پسرک قرار میدهد و میگوید: «وقتی هست برای نوشتن، وقتی برای جنگیدن و وقتی برای نغمه سردادن…زمانی باید نوشت. زمانی باید جنگید و زمانی باید به صدای خود گوش داد. پاسخ همیشه فرق میکند… جای دیگر کسی هست که میداند با نوشتن چگونه میتوان جنگید و در جنگ چگونه میتوان آواز خواند و با آواز چه چیزهایی میتوان نوشت. او از من بسیار داناتر است… او راه میرود و من نشستهام. او یک جای نمیماند.او همیشه با تو فاصله کمی دارد…ولی وقتی نشستهای، او هر لحظه بیشتر از تو دور میشود.»
او بدین ترتیب حقیقت را با کمال پیوند میدهد و پسرک را به «سفر قهرمانی»(۱۳) در جستوجوی حقیقت یا کمال و یا آنگونه که در پایان داستان مشخص میشود به خودشناسی ترغیب میکند. کسی که پیرمرد از آن سخن میگوید و پسرک را به جستوجویش ترغیب میکند، خود استعلا یافته پسرک است و با او فاصله کمی دارد. مسیر این سفر از خلال رخدادهای زندگی است. لاجرم سفری دشوار است که در بسیاری از موقعیتها، پسرک ناگزیر از انتخاب دو راه است: بازگشت یا ادامه.
داستان اما، با انتخاب گزینه دوم از سوی او پیش میرود.
وجود وسوسهها، از گرههای بعدی داستان هستند. به عنوان مثال، بازرگانی فربه به او میگوید: «هر کسی در پی سود خود است، تو نیز در پی سود خویش باش. اینجا بمان و شاگردی کن، بیش از آنچه حقیقت به تو سود دهد، مزد میبری.» پادزهر این قبیل وسوسهها که دعوت به ماندن و ایستادن میکنند، کلام شاعر است: «هوشیار باش که حقیقت را از زبان چه کسی میشنوی. حقیقت را میتوان به دلخواه با کلمات تغییر داد. چنان دلخواه که دیگر حقیقت نباشد.» پادزهری که مانع از ایستادن و ماندن میشود و سفر ادامه مییابد.
بیان موقعیتهای انضمامی با زبان انتزاعی از سوی بیضایی، به داستان عمق فلسفی و غنای ادبی میبخشد. به عنوان مثال، پسرک آنگاه که بدل به جوانی میشود، در ساختن یک پل برای یک آبادی، مشارکت میکند. بنابر داستان «او حس میکرد که بین او و پل رابطهای هست». بیان این رابطه در خدمت درونمایه فلسفی داستان است. چرا که چند سطری پیش از طرح این موقعیت داستانی، چنین میخوانیم: «آفتاب بالاتر بود و رود پایینتر. بین خورشید و رود، روی پل…»
پسرک در جستوجوی خورشید حقیقت، در بستر زندگی که چون رود روان است، حرکت میکند و در این سودا، میبایست بر این بستر پل بزند. بر اساس روساخت داستان، «روز اول پل تمام نشد»، یعنی ساختن پل کاری تدریجی است، همچنان که دستیابی به حقیقت، پدیدهای آنی نیست. پل در دنیای کلمات، سازهای ملموس است. اما به گفتهی پیرمرد، حقیقت که کمال است به کلمه در نمیآید. بنابراین پل در ژرفساخت اثر، نماد گذار به سوی کمال و خودشناسی اوست. این خودشناسی زمانی برای مخاطب برملا میشود که در آخر داستان در مییابد که پسرک و جوان و مرد کامل و پیرمرد، همگی یکی هستند.
دعوت همگانى
داستان «حقیقت و مرد دانا» با مخاطب خاصی سخن نمیگوید. هر خوانندهای تنها به شرط داشتن شناخت لازم و توانایی در رمزگشایی از کدهای زبان انتزاعی اثر، میتواند با آن همسو شود. این ویژگی با ساختار منسجم داستان مرتبط است. عناصر داستانى در «حقیقت و مرد دانا»، از جمله صحنهها، شخصیتها و تصاویر، وحدتی نظاممند دارند. یعنی به رغم ویژگیهای منحصر به خود و کارکردهای مستقلی که هر کدام دارند، در خدمت موضوع، درونمایه، طرح و کلیت داستان هستند. کلیتی که نیت نویسنده و نیت متن و نیت مخاطب عام در آن یکی میشوند. داستان با مخاطب عام سخن میگوید و حامل دعوتی گسترده است. دعوت داستان به پویایی و پرهیز از ایستایی، یعنی دعوت به جستوجوی حقیقت یا کمال، دعوتی عام و همگانی است.
داستان تحت تاثیر هنر نمایشنامهنویسی پدیدآورندهاش، مملو از صحنهسازی است. مخاطب در طول خواندن اثر، مدام از صحنهای به صحنهی دیگر قدم میگذارد و به مدد متن، ایماژهای ذهنی خود را میسازد. مکانها همگی عام هستند، بدون نام یا ویژگی خاص. مکان آغازین داستان یک روستاست. نام یا ویژگی روستا دخالتی در داستان ندارد. داستان با «آن روز» آغاز میشود که زمانی تقویمی نیست و نامشخص است. این نوع صحنه پردازی با قابلیت تصویرسازی ذهنی، با انتزاع موجود در اثر و معانی چند لایه آن و همچنین دعوت اثر، سازگار است.
شخصیتپردازیها بسیار ظریف هستند. شخصیت اصلی داستان یعنی پسرک، فاقد نام است. ویژگیهای شخصیتی او جسمانی و فیزیکی نیست. او صرفاً جستوجوگر است و شخصیتی پویا و در حال تحول دارد. شخصیت پیرمرد نیز چنین است. دانایی او، علاوه بر اینکه در لحن و زبان و به عبارتی در کنش گفتاریاش متجلی میشود، از طریق نشانهای چون «کتاب» مشخص میشود. صدای او از میان کوه کتابهایش به گوش میرسد. در سایر شخصیتها نیز کمتر از نام استفاده شده است. تنها سه شخصیت «قرقی» و «فینگلی» و «چخماق خان» از نام برخوردارند. قرقی، اهل جنگ و دعوا است. فینگلی، شجاع و بی باک اما بی کله و بیتدبیر است و بین نام او و این ویژگیاش نوعی آشنایی زدایی به کار رفته است. چخماق خان نیز اهل زور است و خشونت. در پردازش دیگر شخصیتهای این داستان، از شغل و حرفه آنها استفاده شده است و این نوع پردازش با چند لایه بودن معنای متن مرتبط است.
همه شخصیتها در خدمت طرح داستانی هستند. برخی در نقش گرهافکن در داستان حضور دارند. برخی دیگر با تفکر و ذهن محدودی که دارند، با دنیای وسیع و ذهن فراخ پسرک، تضاد ایجاد میکنند و بعضی شخصیتها نیز به قصد گرهگشایی پردازش شدهاند و راه او را در جستوجوگری هموار میکنند.
تصویرگریهای زنده یاد «مرتضی ممیز» نیز همین ویژگیها را دارند. تصاویر، نشان از زمان یا مکانی خاصی ندارند. به رغم وجود برخی المانهای بومی در تصاویر، چهرهها عام هستند و زمینههای تصوير انتزاع دارند. همچنان که توصیفهای نویسنده از صحنهها نیز چنیناند. توصیفها اگر چه بومیاند، اما اختلالی در پیام جهانشمول داستان ایجاد نمیکنند.
داستان «حقیقت و مرد دانا»، دعوتی مشفقانه و در عین حال تکاندهنده برای جستوجوی حقیقت و کمال است. این دعوت همگانی است و به رغم عناصر بومی مشهود، پیامی جهانشمول دارد و رمز ماندگاری اثر از پس پنج دهه، در همین نکته نهفته است.
️پی نوشت ها و ارجاعات:
۱-این گونه آثار که با عناوین دیگری همچون «ادبیات متقاطع» و «ادبیات با مخاطب دوگانه» نیز شناخته میشوند، بیش از سه دهه است که در حوزه نقد ادبی جهان مطرح است. اصطلاح «ادبیات همه سالان» نخستین بار، توسط «شهرام اقبال زاده»، مترجم و منتقد ادبیات کودک و نوجوان وارد ترمینولوژی صنعت نشر ایران شد.
۲-نعیمی، زری- نقد دیروز: به بهانه حقیقت و مرد دانا- نشریه پژوهشنامه ادبیات کودک و نوجوان: پاییز ۱۳۸۴، شماره ۴۲
۳-مضحکه در فرهنگ معین به معنی «مایه خنده» و «باعث خنده» آمده است. اما در این اثر، اشاره ایست به ریختار و گونهای از هنر نمایش که با هزل و هجو و طنز مرتبط است.
۴-یک داستان از اتصال پارههای داستانی تشکیل میشود. پاره داستانی معادل sequence در هنر سینما است.
۵-«طرح یا پیرنگ، یعنی تنظیم حوادث داستان بر اساس رابطه علی و معلولی. به بیان دیگر، طرح، زنجیره عقلانی و منطقی حوادث داستان است. طرح داستان شاخصترین عنصر ساختاری داستان است.زیرا به درونمایه، حوادث،شخصیت پردازی، زمان، مکان و فضای داستان، سامان و وحدت هنری میبخشد.»(گودرزی دهریزی، محمد- ادبیات کودکان و نوجوانان ایران، درس نامه دانشگاهی- نشر قو، چاپ دوم،۱۳۹۵- صفحه ۱۲۱) بنابراین، طرح داستانی «موقعیت کنشها را نسبت به یکدیگر و نسبت به کل ساختار تعیین میکند.»(محمدی، محمدهادی، ناشر:مؤلف، چاپ اول،۱۳۷۸، صفحه ۶۲)
۶-«لایه روساخت معنای آشکار متن است و لایه ژرفساخت معنای پنهان متن را در بر میگیرد. متونی که فقط روساخت معنایی دارند، دلالتهای معنایشان در حوزه همان متن قابل کشف است. اما متونی که ژرفساخت دارند، برای کشف و دریافت دلالتهای معنایشان نیاز است که آنها را به خارج از متن ارجاع داد.»(محمدی، محمدهادی، ناشر:مؤلف، چاپ اول،۱۳۷۸، صفحه ۸۳ و ۸۴)
٧-شفق در لغتنامه معين به معناى سرخى افق هنگام غروب آفتاب است. اما در لغتنامه دهخدا آمده است که برخى، شفق را در معناى فلق، يعنى سرخى بامداد نيز به کار میبرند. انتخاب هر کدام از اين معناها در داستان حقيقت و مرد دانا، تفاوت چندانى در معناى ژرفساخت اثر ايجاد نمیکند. چنانچه شفق را به معناى اول، يعنى سرخى شامگاهى در نظر بگيريم، حکايت از پايان جستوجوى پيرمرد دانا خواهد داشت و چنانچه آن را در معناى فلق بپذيريم، حکايت از شروع جستوجوى پسرک براى دستيابى به حقيقت يا کمال خواهد داشت.
٨-آشنايى زدايى (Defamilization) در لغت به معناى غريبه کردن هر چيز آشنا است. آشنايى زدايى يک شگرد در هنر و ادبيات است که بر اساس آن نويسنده يا شاعر، به صورت آگاهانه و از طرق مختلف با عادت مخاطب مقابله میکند و از اين طريق فرايند ادراک او را طولانیتر و عمیقتر میکند.
٩-حق شناس، على محمد- آزادى و رهايى در زبان و ادبيات- فصلنامه مطالعات و تحقيقات ادبى- سال اول، شماره ٣ و ٤ (پاييز و زمستان ١٣٨٣)
١٠-ويتگنشتاين، لودويگ- فرهنگ و ارزش- ترجمه اميد مهرگان- گام نو، ١٣٨١، صفحه ٦٤
١١-منظومه کتيبه سروده معروف مهدى اخوان ثالث در قالب شعر نو است که در چهارمين دفتر شعر او «از این اوستا» در سال ۱۳۴۴ منتشر شد. بر اساس این منظومه، اجتماعی از انسانها که با زنجیری بسته شده به پایشان به هم وصل هستند، متوجه تخته سنگی میشوند که بر روی آن نوشته شده است «کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند» آنها به دشواری تخته سنگ را بر میگردانند و دوباره همان نوشته را بر روی آن میخوانند.
۱۲-سیزیف در اساطیر یونان از سوی خدایان محکوم شد تا تخته سنگی را بر دوش بگیرد و تا قله یک کوه حمل کند، اما به محض رسیدن به قله، تخته سنگ به پایین میغلتید و سیزیف ناچار از تکرار بود.آلبر کامو،نویسنده فرانسوی، در سال ۱۹۴۲ مقالهای فلسفی با همین عنوان پیرامون معناداری و بی معنایی زندگی منتشر کرد که بعدها، بدل به کتاب معروف «افسانه سیزیف» شد.
۱۳-جوزف کمپل، اسطوره شناس آمريکايى، در کتاب معروف خود «قهرمان هزار چهره» یا «سفر قهرمان» که در سال ۱۹۴۹ منتشر شد، ریتم زندگی را «خودیابی» دانست که در یک سفر قهرمانی به دست میآید. او این سفر را در سه مرحله «جدا شدن»(سفر از دنیای عادی به جهان ناشناختهها) و «تشرّف یا آغازیدن»(شامل شکستها و پیروزیهای انسان در جهان ناشناختهها) و «بازگشت یا خبر دادن»(برگشت به دنیای عادی) توضیح داد. داستان «حقیقت و مرد دانا» با الگوی سفر قهرمانی قابل تحلیل است. خلاصهای از خروج پسرک از خانه تا اتفاقاتی که در دنیای ناشناخته برایش رخ میدهند و مرحله سوم یعنی بازگشت، با فرازی از داستان که شامل گفت و گوی ذهنی و درونی پسرک که بدل به مرد کامل شده است، مطابقت دارد:
«مرد با خود به تکلم پرداخت: تو در این سفر دراز چه دیدی؟
-دنیا را دیدم.
-آدمها را ندیدی؟
-چرا، چرا، آدمها را دیدم. آدمهای گوناگون را که هر کس اندیشهای داشت.
-هر کس برای خود دنیایی داشت؟
-چرا، چرا، هر کس برای خود دنیایی داشت و هر کس با دست خود دنیایی میساخت.
-تو به دنیای آنها وارد نشدی؟
-چرا، چرا، من به دنیای هر کسی اندکی وارد شدم و از هر کس اندکی شناختم. من از هر کسی اندکی آموختم. من به هیچ پاسخی قانع نشدم.
-تو حقیقت را در یافتهای.
-نه من چیزی درنیافتم.
-تو دریافتی که دانستههایت کامل نیست، تو دریافتی که دانستن ممکن است، و کمال ممکن است. تو با مردم روبرو شدی و دنیای آنها را لمس کردی. حقیقت همین است. حقیقت همین است.
پس مرد کامل جایی ماندگار شد…»