چگونه میتوانم چیزی درباره طبیعت به کودکم بیاموزم؟
روزی که کتاب «حس شگفتی» نوشته راشل کارسون را به دست گرفتم، همین طور که آن را مرور میکردم با یک پیش داوری که در همه ما انسانها است به خودم گفتم: این کتاب با این همه تصویر و اندک متن چه چیزی میخواهد به دانستنیهای من اضافه کند. تا این که در همین مرور کوتاه چشمانم به این بخش افتاد: « اگر قرار باشد حس شگفتی فطری یک کودک زنده نگه داشته شود، بدون هیچ هدیهای از طرف هیچ فرشتهای - به همراهی و مصاحبت دستکم یک بزرگسال نیاز دارد تا بتواند حس شگفتیاش را با او به اشتراک بگذارد. لذت شور و هیجان و راز جهانی را که در آن زندگی میکنیم با او بازکشف کند. والدین وقتی از یک طرف مشتاقانه با ذهن حساس کودک و از طرف دیگر با جهانی از ماهیتهای فیزیکی پیچیده و با حیات در اشکالی متنوع و ناشناخته روبهرو میشوند که از فروکاستنش در جهت نظم و شناخت آن ناامید به نظر میرسند، اغلب در خود احساس نابسندگی میکنند و با حالتی خودباخته میگویند که چگونه میتوانم چیزی درباره طبیعت به کودکم بیاموزم؛ من که حتی نمیتوانم یک پرنده را از پرندهای دیگر تشخیص دهم![2]»
خرید کتاب حس شگفتی – مجموعه کودک و تجربه ی طبیعت
و ناخودآگاه به کودکی خودم برگشتم. من که کودکیام در یکی از روستاهای حاشیه اصفهان و در میان کشتوکار خانوادگی گذشته بود. من که اکنون در مقام یک معلم محصور در دیوارهای شهر باید با کودکان سروکله بزنم. حالا این کتاب مصور که چندان حجمی هم ندارد وسوسهام کرده است. نمیتوانم از آن جدا شوم.
هر بخش را که میخوانم انگار با چیزی متفاوتتر از یک کتاب روبرو هستم. بعد از این که یک ماه با این کتاب کم حجم زندگی کردم دلم میخواهد بگویم که کتاب «حس شگفتی» فقط یک کتاب نیست، بلکه چیزی فراتر از کتاب است. از آن کتابهایی که تجربه زندگی در آن است و میتواند حسهایی را در ما بیدار کنند که کمرنگ شده یا به سختی بیدار میشوند. این کتاب از نظر من از نظر کیفیت و اهمیت موضوع در سطح بالایی قرار دارد. محتوایی غنی دارد و نویسنده با شاعرانگی خاصی نثری گیرا و جذاب خلق کرده است. نویسنده پرسش یا شوک بهنگامی در برابر ما انسانهای این عصر قرار میدهد و نکات مهم و جدی درباره طبیعت، کودکی و زندگی به میان میکشد. مهمتر اینکه میتواند الهامبخش و انگیزه دهنده ما برای ایجاد تحول در ارتباط با طبیعت باشد. اولین کاری که او میکند این که به ما یادآوری کند راهی که برای راهنمایی کودکان طی میکنیم درست است یا نه. چنانکه در جایی از همین متن کتاب میگوید: «من صادقانه بر این باورم که برای کودک و برای والدینی که به دنبال راهنمایی فرزندشان هستند، آن قدر که جنبه حس مهم است وجه دانش اهمیت ندارد. اگر حقایق بذرهایی باشند که در آینده دانایی و خرد ثمر دهند بنابراین هیجانات و دریافتهای حسی، زمین حاصلخیزی هستند که بذر باید در آن رشد کند. سالهای کودکی زمان آمادهسازی زمیناند. یک بار که هیجانات برانگیخته شوند - حسی از زیبایی شوق روبهرو شدن با چیزی جدید و ناشناخته، حس همدردی، تأثر، تحسین عشق - آنگاه میتوانیم آرزوی کسب دانش به هدف پاسخهای هیجانیمان را داشته باشیم. یک بار فهم آن معنایی پایا خواهد داشت. هموار کردن راه کودک برای میل به دانستن مهمتر است از قراردادن او در انباشتی از حقایق که توانایی هضم و جذب آنها را ندارد.[3]»
در سایت کتابک بخوانید: انتشار مجموعهی «کودک و تجربه طبیعت»
«حس شگفتی، فراتر از یک کتاب!»
شاید علت اساسی فراکتاب بودن این اثر از نظر من، زیست و تجربه نویسنده در کودکی و در همراهی مادرش در قلب طبیعت است و البته بعدها در همراهی نویسنده و خواهرزاده بیست ماههاش. به طوری که در دیباچه کتاب آمده است: «کارسون با یادآوری این موضوع که نگاه تیزبین او به شگفتیهای طبیعت در کودکی و در همراهی با مادرش عمیقتر شده است بیان میدارد که کودک برای به اشتراک گذاشتن تجربهاش به حداقل یک بزرگسال نیاز دارد. طبیعت پیوند دهنده شادیهای قسمت شده و متوازن کننده در این ماجرای اکتشاف است. کارسون ما را به جستوجوی طبیعت به واسطه احساسات و هیجاناتمان برمیانگیزد. جستوجویی با به کارگیری تمام حواس خود و رها شدن از هوس درس دادن یا شرح دادن. کارسون توصیه به برانگیختن هیجان دارد، چرا که بنیان یادگیری در چیزی است که دوست داریم.[4]»
و برای من معلم روستازاده که در دامن طبیعت بزرگ شدهام، چه قدر این چیزهایی که کارسون میگوید، ملموس و آشنا است. روزگاری متفاوت با امروز. روزگاری که تجربه و حس شگفتی به فیلم و دوربین و کلاس مکعبی شکل تنگ فروکاسته نشده بود. حالا کودکان ما به مدرسهها فرستاده میشوند و در کلاسهای مکعبی شکل که سقف کچی دارد، مثلاً در درس علوم به آنها با سخنرانی عمودی، حیوانات، گیاهان، دانهها، خاک، آب و هوا را یاد میدهیم و آنها حفظ میکنند. میگذرم. و به آن چیزی میپردازم که کارسون معتقد است که کودکان باید از طبیعت یاد بگیرند. حس شگفتی. «دنیای کودک دنیایی است، خرم تازه و زیبا و دنیایی سرشار از شگفتی و هیجان از بداقبالی ماست که بیشتر ما این دید پاک نظر این درک غریزی آنچه حقیقتاً زیباست و اعجاب برانگیز، پیش از آنکه به بزرگسالی برسیم، تاریک و مبهم میشود و حتی از دست میرود. اگر میتوانستم از فرشته نگهبانی که از بدو تولد هر بچه راهنمایش است. خواهشی داشته باشم، از او میخواستم حس شگفتی را به همه کودکان این جهان هدیه کند؛ حس شگفتی فناناپذیری که تا پایان زندگیاش دوام بیاورد، همچون پادزهری تمام ناشدنی در برابر ملالت و طلسم سالهای پسین و اشتغال و شیفتگی عقیم به چیزهای مصنوعی و بیگانگی از منشأ قدرتمان.[5]»
کارسون توضیح میدهد که ما به تجربههای مستقیم از طبیعت و هستی نیاز داریم. ادراک گل، التهاب اقیانوس، طوفان، گندم، درخت و... با ارجاع مستقیم به نمونه عینیِ گل، التهاب اقیانوس، طوفان، گندم، درخت و... صورت میگیرد تا ارجاع غیر مستقیم به مشخصات انتزاعی و مفهومی و کلامی و فنی.
روایت واقعی همان درخت، طوفان، گندم و... است که در زندگی و طبیعت تجربهاش میکنیم، زیباییاش را میبینیم، شگفت زده میشویم، در سایهاش میخرامیم، از گندمش میخوریم و از طوفانش تعجب میکنیم. آب اکسیژن و هیدروژن است یک دانش کتابی و تحلیلی است و زبانی برای علم ورزی؛ ولی آبی که در برابر چشمانمان جاری است، از آن برای رفع تشنگی میخوریم، با آن خیس میشویم و با آن تجربه حسی داریم، یادگیری و آموختن واقعی ما از آب است.
در سایت کتابک بخوانید: پیشنهاد کتابهایی با موضوع طبیعت و محیط زیست برای کودکان
شنیدن منبع دیگری برای حس شگفتی
کارسون در این کتاب فقط دیدن را منبع و شرط دریافت حس شگفتی از طبیعت نمیداند، بلکه شنوایی را یکی دیگر از سرچشمههای ایجاد حس شگفتی در انسان میداند. «شنوایی منبع حتی شادی بخشتری است اما به تربیت آگاهانه نیاز دارد، بعضیها به من میگویند که هرگز آواز توکای درختی را نشنیدهاند؛ در حالی که میدانم هر سال بهار، صدای آواز زنگ مانندشان در حیاط خانه اغلب آنها بلند است. معتقدم که با ارائه پیشنهاد و نمونه به کودکان میتوان حس شنیداری آنان را به صداهای گوناگون حساستر کرد اوقاتی را برای گوش دادن و صحبت درباره صداهای زمین و معنا و مفهومشان (صدای با شکوه رعد باد موج دریا یا آب جاری یا .... اختصاص دهید. و صداهای زنده؛ هیچ کودکی نباید ناهشیار از سروش صبحگاه همسرایی پرندگان در سپیدهدمهای بهار بزرگ شود. کودکان تجربه سحرخیزی را با برنامه ویژه و بیرون رفتن در تاریکی پیش از سپیده دم هرگز فراموش نمیکنند. اولین صداها پیش از بامداد شنیده میشوند با گوشهایمان به سادگی میتوانیم نخستین آواز خوانان تک افتاده را پیدا کنیم شاید چند سهره مشغول خواندن باشند[6]»
کارسون عقیده دارد حس شگفتی ما از طبیعت میتواند تا پایان عمر دوام بیاورد و الهام بخش وجودمان باشد. او به خوبی نشان میدهد که برای رمزگشایی حس شگفتی دنیای اطراف کودکان به مصاحبت و همراهی دست کم یک بزرگسال نیاز است.
ویژگی جالب نویسنده این است که در تاریکیها هم نا امید نمیشود و دست بردار شگفتی طبیعت نیست، آخر او عقیده دارد پیوند انسان و طبیعت نزدیک و دیرینه است:
حتی اگر ساکن شهر باشد...
هنوز باز هم کارهای بسیاری هست...
هنوز میتوانید سرتان را به سمت آسمان بلند کنید...
زیباییهای شفق و سپید دم...
صدای وزش با شکوه باد...
مقداری جزئی پول برای یک ذره بین دستی، درهای جهان تازهای میگشاید...
نویسنده در قسمت پایانی کتاب به ما یقین میدهد که چیزی بسیار ژرفتر در این میان هست، چیزی مانا و سرشار از معنا...
بیداری « حس شگفتی در من!»
بعد از خواندن این کتاب و دوستی جدا نشدنیام با آن به کودکیام بازگشتم و برشی از تجربهام با طبیعت و گندمش را نوشتم. شاید همه این را نوشتم تا به کارسون بگویم چه دقیق و عمیق نوشتی، از تو و طبیعت ممنونم. و البته این بخش از کتاب «حس شگفتی» بیش از همه مرا برانگیخت که درباره تجربهام از گندم بنویسم. « یک روز بارانی، بهترین زمان ممکن برای پیاده روی در جنگل است. درختان جنگل ماین هیچ وقت مثل وقتی که هوا نمناک میشود سرزنده و باطراوت به نظر نمیرسند. برگهای سوزنی درختان کاج در غلافی نقرهای فرو میروند و سرخسها که گویی از آنها سبزتر سبزی وجود ندارد، قطرات بلورین، آب، دور تا دور لبه برگهایشان همچون آویزهای چلچراغی درخشان ردیف میشوند. قارچهای عجیب و غریب به رنگهای زرد و خردلی و ارغوانی از میان برگهای پوسیده سر بر میآورند و گلسنگها و خزهها به رنگهای سبز و نقرهای، همگی زنده میشوند.[7]»
از گندم چه آموختم؟ (تجربه حس شگفتی با گندم)
کودک بودم، با پدرم هر روز به صحرا میرفتم، آسمان تمیز بود. کنار جویها قدم میزدم. خیلیها برای کار در مزرعههای خود آمده بودند. یکی شخم میزد، دیگری گندم میپاشید، (باید دست را رها کرد طوری که دانهها به یک اندازه تا حدود 2، 3 متر به آرامش خود برسد)، گفتم بابا اون یکی چکار میکند؟ گفت: دارد کلوخهها را خرد میکند تا خاکها راحت به دور تک تک دانهها برود. یکی از روبرویمان آمد و به آسمان نگاه میکرد و اُمید داشت. مورچههای زیادی اطراف زمین بودند و من نگران گندمها. ولی همیشه پدرم میگفت اینها روزی خودشان را دارند. آب گرفتن خودش داستانی دارد. به هر صورت نوبت ما برای آبیاری ساعت 2 در دل شب بود. من که خوشحال شدم. پدرم را یادم نیست چه حسی داشت. زودتر از همیشه خوابیدیم و برای گرفتن آب کمی زودتر راهی صحرا شدیم. فانوس نفتی فرسودهای داشتیم اما یک دریا آسمان و ستاره، هنوز که هنوز است آن شگفتیها را دیگر تجربه نکردهام. آن ساعتها انگار آسمان و زمین باهم آهسته حرف میزدند. ستارهها دم چشممان بود. صدای جیرجیرک را گوش بده. اشتباه نگفتم؛ آسمان و زمین به نجوا نشسته بودند. موضوع حرفشان نه شهرها بود و نه دستگاهها یا سرعت، نه آلودگی و نه نااُمیدی، نه سکون و نه ایستادن، نه نابودی و نه ضدطبیعت، موضوع حرفشان انگار خودشان بود، رشد بود، کودکی و آدمها؛ زیر لب اُمید بود، اگر کمی سکوت همه جا را میگرفت صدای قلب ستاره هم میآمد. صدای بیصدایی میآمد. صدای سکوت، شگفتی تمام عیار داشت. دیگر تجربه نکردم. جزر و مد فقط برای دریاها و سواحل نیست. ما هم ساحلی داشتیم. ساحل ما هم آرام بود. موجش باد بود. اگر باد میوزید سه دست لباس هم که پوشیده بودیم او خودش را به ما میرساند. سردمان میشد اما قشنگ بود، انگار از زیر پاچه شلوارمان وارد میشد.
پدرم چای نمیخورد، فقط آب جوش میخورد. آتش کوچکی را روشن کرد و منتظر آب بودیم. آب هم آمد؛ آرام آرام، قدم قدم، فکر نمیکردم 8 کرت را این آب باریک، تر کند؛ اما شد، تدریجی، پیوسته، حوصلهدار، بادوام و پرامید.
امید چیست؟
در سراسر زندگیام و در تعامل با آنهایی که به نوعی در طبیعت در رفت و آمدند، هیچ یک از آنها را ناامید، مضطرب، آشفته، بیقرار و کم عمر ندیدم. همه لبخند خودشان و داستانی از زندگی خودشان را داشتند و عنصرشناسهای واقعی طبیعت و هستی بودند.
امید بین قلبها و دست و چشمها در رفت و آمد بود. خاک و گندم را تا حالا دقیق دیدهای؟ آسمان را؟ چند مدل ستاره تا حالا شناسایی کردهای؟ کوشش هستی را دیدهای؟ یک دانه چنددانه میشود؟ اگر خاک معجزه نیست، پس چیست؟
معجزه جای دوری نبود. همین خورشید، همین شب و روز و البته همین خاک هر کدام معجزه عجیبی بود. بینش نامنتظره در طبیعت و با طبیعت میآید. شگفتی نمایان است. کمی تمرین و توجه و همت و تمرکز هم لازم بود تا شکوه هستی را فهم کنیم.
زمستانها روی گندمهایی که حالا ما میگفتیم علف شده، برف می نشست. اما برف هم امید بود نه نابودی؛ سبزی و رشد بود نه هلاکت و توقف. حتی برخی حشرهها هم زیر برفها زندگیشان جاری بود و امید را به هر بینندهای تزریق میکرد. ساعتها لابهلای برفها زمین گندم حشرهها را دنبال میکردم.
علفها که بزرگتر میشد امیدها و کارها بیشتر میشد. آبیاری، کوددهی و چشمی به آسمان و دستی بر زمین. زردی در گوشه و کنار صحرا به چشم میآمد. حالا هوا میخواست گرمتر شود. حالا انگار خورشید هم حرفهای تازهتری داشت.
گندمها میرسند. این جمله و فعل و فاعلش در خود انگار نوعی صلابت و کوشش و امید و شدن داشت (نه داشتن به تعبیر اریک فروم). حداقل روایتی داشت. گندم بیروایت نیست. این جمله پرتکراری بود. نان هم روایتی اصیل و پرمایه دارد، در پَس پشت ذهنها؛ ذهن آنها که در طبیعت با طبیعتاند.
وقتی خیلی دقیق گندمهای سرزده به بیرون را میدیدیم؛ میتوانستیم طبیعت و هستی بزرگتری را ببینیم که به گندم امکان ابراز وجود میداد. ببینیم: خاک (یا زمین)، آب، آسمان، خورشید، ابر، کشاورز.
همیشه قبل از کاشت گندم پدرم به خاک کود میداد. خاک همه چیز را میپذیرفت و متحول میکرد. هر بار که خاک و گندم را میبینم، او به من آموزش میدهد و نغمه مینوازد. تو ای خاک و گندم، شما طبیعت بینهایت من هستید. به گذشته یا به آینده که میرویم تو ای طبیعت، سیاره دلنشین و زیبایی هستی.
بابام به دل دریای گندم میرفت. آنها را میچید و کوشش هستی را مثل همه کشاورزان سپاسگذار بود. زیر لب همه چیزهایی میگفتند. یکی از آن قدیمیها میگفت شاهنامه میخواندیم و گندم میچیدیم. کاش من هم با شما بودم. آخه حتی در مدرسه هم یکبار کسی برای من شاهنامه نخواند!
چیدن و بعد بافه کردن و بعد خرمن کردن و بعد خرد کردن گندم. هر کدام آداب و دستهای قوی میخواهد. بابام میگفت مرد کهن میخواهد. بگذریم.
گندمها را به آسیاب میبریم. مادرم به بابام گفته نان و آردمان تمام شده است.
آرد را که از آسیاب میآوردیم، امید بود و هدیه هستی. نان، داستانی جدا دارد. اولین نانها برای همسایهها بود. قُبچی(نان کوچک کودکانه) برای بچهها بود. طعم آن نان هیچ گاه دیگر تجربه نشد! شاید بخاطر آن بود که نجوای ستارهها را شنیده بودم.
خرید کتاب کودک درباره امید و آرزو
حالا 20، 30 سال میگذرد. انگار بزرگ شدهام. نه، هنوز کوچکم. آن تجربه طبیعت و شگفتی دیگر نیست. اما روزنه امیدی پیداست و من خوشحال هستم. کتاب حس شگفتی اثر ماندگاری برایم شد. به مدرسه میروم، با کودکان قرار است گل و گندم بکاریم. باغچه کوچکی در فضای مدرسه هست که فقط پا خورده و خاکش مرده است. هیچ کودکی را ندیدم که شوق خاک را نداشته باشد. تا وقت بود بیل زدند. حالا من آهسته آهسته به بیست سال قبل میروم. خاک را میبینم، هوا را میچشم، به به گندم را ببین. بچهها مشت مشت گندم میپاشند... همه ذوقی و صورتی از شگفتی.
تصویر عجیب و دلنشینی ساخته شده بود: خورشید بالای سرمان میرفت. از افق تا نیمههای آسمان، طیفی از ابرها بود.
عناصر طبیت حالا شده بود: گندم/کودک/خاک. زیبایی این صحنه، کلمهها را میبلعید. سکوتی پر از حیرت دوباره در وجودم آمد.
تلاش کردیم دست در دست کودکان و پا به پای آنها به دنیای گندم و گل و کاشتن و هستی پا بگذاریم. راشل کارسون این را ارزشمندترین هدیه به کودکان میداند تا به کمک ما بزرگترها شگفتی طبیعت را لمس کنند.
طبیعت و گندم زردش و کمی خاک، همین نزدیکیهاست.
گاهی دنبال وقتیم و فرصت و پول و هزارتا چیز دیگر تا اگر و شاید اگر شد...
طبیعت همین جاست...
کودک و گفتوگوی بیواسطه تن کودک با طبیعت، با بوی خاک، با گندم، اندکی نسیم، آفتاب و گاهی از پشت ابرها و بارانها گاه و بیگاه. کودکی گندم است و گندم کودکی.
لازم به تاکید است که کتاب «حس شگفتی» به زبان فارسی با تصویرهای سیاه و سفید منتشر شده است. کاری که به شدت به کیفیت نگاه و دریافت حس شگفتی آسیب رسانده است. دلیل آن هم معلوم نیست. شاید کاهش هزینه چاپ که کمی برای این کتاب کمحجم عجیب است. با این همه شما میتوانید تصویرهای رنگی منتشر شده در این کتاب را که از طبیعت ایران برداشت شده در این صفحه ببینید.
https://www.jdmpress.com/files/pdf/Hesse_Shegefti_%20Fehrest%20Tasavir…
[1]راشل کارسون، حس شگفتی، عباس فقهی و نگار گودرزی، انتشارت جهاد دانشگاهی مشهد، ۱۴۰۲، ص ۱۳
[2]راشل کارسون، حس شگفتی، عباس فقهی و نگار گودرزی، انتشارت جهاد دانشگاهی مشهد، ۱۴۰۲، ص ۳۹
[3]راشل کارسون، حس شگفتی، عباس فقهی و نگار گودرزی، انتشارت جهاد دانشگاهی مشهد، ۱۴۰۲، ص ۳۹
[4]راشل کارسون، حس شگفتی، عباس فقهی و نگار گودرزی، انتشارت جهاد دانشگاهی مشهد، ۱۴۰۲، ص ۱۴
[5]راشل کارسون، حس شگفتی، عباس فقهی و نگار گودرزی، انتشارت جهاد دانشگاهی مشهد، ۱۴۰۲، ص ۳۹
[6]راشل کارسون، حس شگفتی، عباس فقهی و نگار گودرزی، انتشارت جهاد دانشگاهی مشهد، ۱۴۰۲، ص ۵۳
[7]ص ۳۱