درخت کتاب کودکان
اسم دختری که امروز میخواهم از او برایتان بگویم کلودیا است. او میتوانست موموکو یا الیزابت باشد یا میتوانست پسری باشد به نام آلریچ یا دیوید یا هر کسی که شما بخواهید. همان قدر که گل توی دنیا داریم اسم هم داریم. چه حیف است که آدم نمیتواند اسمش را خودش انتخاب کند، درست همانطور که به انتخاب خودش یک گل میچیند. کلودیا یک کتاب مصور دستش گرفته است و با چشمانی پرسشگر به من نگاه میکند و میپرسد: " کتابها از کجا میان؟ کتابها روی درخت در میان، نه؟ "
در این دوره و زمانهای که انسان خودش را آماده میکند تا سوار بر یک موشک به ماه برود چه جوابی باید به این دختر کوچولو بدهم؟ میگویم: "هزاران سال پیش یه گیاه عجیبی بود به نام پاپیروس. آدمها از این گیاه ورقههایی درست میکردن تا روشون بنویسن و به این ترتیب حالا ما میدونیم اون وقتها چه اتفاقاتی افتاده. پس پاپیروس درخت نبوده، بوته بوده! " آن دختر کوچولو خیلی هم بیراه نمیگفت.
ادامه میدهم: "کمی بعد چینیها که اون وقتها موهای بافتۀ بلند داشتن کشف کردن که چطور کاغذ بسازن و این هنر همینطور ادامه پیدا کرد. این روزها ماشینهای کاغذسازی و چاپ غولپیکری وجود داره که همۀ کارها را خودشون میکنن. راستش رو بخواهی من همیشه یه کمی از آنها میترسم."
اما دختر کوچولو دست بردار نبود: "نه اینی که من میگم درسته، کتابها روی درخت در میان!" و با شادی دست میزند. این دختر کوچولو واقعاً فکر میکند که کتابها هم مثل گیلاس و پرتقال و بلوط روی درخت درمیآیند و با رنگهای قرمز و زرد و قهوهای، کوچک و بزرگ، مات و براق از شاخهها آویزانند. کافی است آدم دستش را دراز کند و آنها را بچیند.
کلودیا میگوید: "کتابهای مصور روی پایینترین شاخههای درخت کتاب هستن تا ما کوچولوها دستمون بهشون برسه. باحاله، نه؟ هرچی بچهها بزرگتر و بلندتر میشن کتابهاشون روی شاخههای بالاتر درمیاد، چون دستشون بلندتره و به اون بالاها میرسه."
من اضافه کردم: "و میتونن از درخت برن بالا، مگه نه؟ اگه لازم باشه تا نوک درخت میرن بالا."
کلودیا نیشخند شیطنتآمیزی میزند و میگوید: "میتونن بشینن روی تاب، تاب بخورن برن بالای درخت."
من به او گوشزد میکنم: "با نردبون بهتره. آدم ممکنه راحت بیفته پایین، مخصوصاً وقتی یه کتاب سنگین زیر بغلشه."
کلودیا من را سرزنش میکند که : "هیچکس از درخت کتاب نمیفته پایین. درخت حسابی مواظب آدمه."
کلی از کلودیا یاد گرفتهام. با این حال به اجبار به او میگویم: "درخت کتاب نداریم. من هیچ جای دنیا همچین درختی ندیدهام. کتاب توی ذهن شاعرها و نویسندهها به وجود میاد نه روی درخت؛ شاعرها و نویسندهها کارشون همینه. بعد تصویرها یا کلمات رو با قلممو، مداد، خودنویس یا ماشین تحریر ثبت میکنن یا روی نوار ضبط میکنن. بعد این پیشنویس میرسه دست ناشر و بعد چاپخونه و بالاخره کتابفروشی."
کلودیا سرش را به یک طرف خم می کند. فکرش حسابی مشغول است. باید اعتراف کنم که خیلی خوب میشد اگر درخت کتابی وجود داشت، آن وقت همه چیز چقدر سادهتر میشد، مثلاً برای دفتر بینالمللی کتاب برای نسل جوان. این سازمان بینالمللی بزرگ قصد دارد ایدۀ تازۀ روز جهانی کتاب کودک را در جهان ترویج دهد. هدف این سازمان این است که تعداد هرچه بیشتری از کودکان کتابهای زیبایی را به طور مشترک بخوانند تا زمانی که انسانهای بالغی شدند وجه اشتراکی داشته باشند و یکدیگر را بهتر درک کنند. میشد خیلی راحت چند باغبان را سوار هواپیما کرد و به آنها سپرد که در هر کشوری درخت کتاب بکارند و با یک کود معجزهگر آنها را تغذیه کنند. کودی چنان معجزهآسا که با آن تمام کتابها به یک زبان به وجود میآمدند، زبانی که همه آن را میفهمیدند.
افسوس که با تمام تلاشی که انسان کرده است، هنوز چنین زبانی وجود ندارد. به همین خاطر دفتر بینالمللی کتاب برای نسل جوان شب و روز در پی این است که بهترین کتابهای تمام ملیتها به زبانهای هرچه بیشتری ترجمه شوند. کار چندان سادهای نیست، و تو کلودیا، هنوز زود است که خسته بشوی. تو باید در این دنیا شاد و خوشحال بمانی و به همین خاطر بسیار مهم است که انسانها یکدیگر را بفهمند و صلح برقرار باشد. شگفتانگیز نیست که همۀ شما کتابهای مشترکی را بخوانید و کلی چیز دربارۀ هم یاد بگیرید؟ مثلاً اینکه هنوز بچههای بیشماری وجود دارند که تا به حال کتاب دست نگرفتهاند و کسی نیست که به آنها خواندن یاد بدهد. آنها حتی غذای کافی برای خوردن ندارند و بیشتر اوقات گرسنهاند. چقدر داستان دارم که برایت بگویم!
از شما میخواهیم که تا میتوانید افراد بیشتری را از اولین روز جهانی کتاب کودک با خبر کنید؛ هر کسی را که کتابهای کودکان را دوست دارد، یا حتی کسانی را که این کتابها را دوست ندارند. درست انگار که حق با کلودیا باشد، انگار واقعاً یک درخت کتاب کودکان وجود داشته باشد، آنقدر غولپیکر که بر تمام جهان سایه بیاندازد وهمۀ ما زیر شاخههای بزرگش به هم نزدیک شویم...